ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

چه بیهوده می پنداشتم !

چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من از عشق بخوانی ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من دست به آسمان خدا دراز کنی .  ستاره ها را با هم بچینیم ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانم سینه ات را تا ابد مامن آرزوهای خود بدانم ! انگار آرزوهای من بال گشوده اند و در زیر آسمان بی ستاره به پرواز در آمده اند . چه بیهوده می پنداشتم با تو از کهکشانهای ناشناخته دل خواهم گذشت! عقربه ها را به عقب می برم اما زمان به عقب نمی رود . فریادت می زنم . همسفر تنها نرو ! همسفر تنهایم نگذار ! همسفر خسته ام ! گویی که چشمانم را بسته ام ... باید باور کنم که تو دیگر همسفر من نیستی .. بگو با که سفر خواهی کرد ؟/؟ بگو چه کسی غم تو را خواهد خورد . ؟/؟ بگو چه کسی تو را بیشتر از خود دوست خواهد داشت ؟/؟ بگو چه کسی با اندوه تو اشک خواهد ریخت و لبخند تو , فریاد خنده هایش را به عرش خدا خواهد رسانید ؟/؟ بگو بعد از من چه کسی در آتش نگاهت خاکستر خواهد شد ؟/؟ چه بیهوده می پنداشتم که زندگی دوستم می دارد ! که عشق با من هم آواز گشته است ... چه بیهوده می پنداشتم که تو با من از مرز غمهایم خواهی گذشت تا به من بگویی که با تو هر گز درسایه غم نخواهم نشست ! به من بگو آخر چرا ؟/؟ آخر جز تو امیدی ندارم .... ببین که بی تو لحظه های انتظار با من از مرگ قصه های عشق می خواند . خود را در تو گم شده می دیدم . اینک خود را پیدا نمی کنم .. به من بگو کجایی ؟/؟ قلب مرا با خود برده ای .. چه بیهوده می پنداشتم که قلب تو را با خود برده ام ! با نفسهایم تو را فریاد می زنم .. تو دریای عشق من بودی و من غرق در دریای خود .. چه بیهوده می پنداشتم که هرگز به ساحل جدایی نخواهم رسید ! تو دنیای من بودی و من غرق در هوای پاک عشق پاک تو بودم ..چه بیهوده می پنداشتم که عشق پاک را بر خاک نمی نشانی ! به من بگو بالهای کدامین کبوتر عشق چون نسیمی گونه های زیبایت را می نوازد ...به من بگو واژگان عشق از کدامین لبها بر سر زمین اندیشه هایت می نشیند ..چه بیهوده می پنداشتم که تنها از لبان من است که سخن پاک عشق را می شنوی !  هنوز هم در رویاهای خود به این دلبسته ام که در قلب تو جایی برای خود دارم .می دانم که خیال بیهوده ای بیش نیست اما دل به آن خوش کرده ام . به من بگو تیر نگاه کدامین صیاد بر قلب پاک و مهربان تو نامهربان می نشیند . آخر به همان خیال خام شاید که هنوز در قلب تو جایی برای خود داشته باشم .. کاش آن تیربر قلب تو,  برجایگاه  من فرود آید تا قلب تو همچنان بتپد حتی اگر برای من نزند .. بگذار دست زمانه بر من سیلی بزند تا با چشمانی باز تر از گذشته تو را ببینم . اما افسوس ! که در غبار ها گم شده ای .. افسوس که صدای فریاد مرا نمی شنوی .. چه بیهوده می پنداشتم که من همه چیز توام ! حال تنها به افق می نگرم .. سایه هایی سیاه می بینم .. می دانم که تونیستی .. تو اینک رفته ای . چه بیهوده می پنداشتم که در آخرین نفسهایم در کنار من خواهی بود ! کاش فقط یک بار ..فقط یک بار دیگر به نزد من بیایی تا با تمام وجودم فریاد بزنم که بی تو برای تو می میرم آن چنان که با تو برای تو زنده هستم . به تو هرگز نخواهم رسید . آن چنان از من دور شده ای که گویی هرگز نبوده ای . چه بیهوده می پنداشتم که لحظه ای تاب  جدایی از مرا نخواهی داشت ! حال حتی  وقتی که خورشید طلوع می کند احساس می کنم که شادیهایم خود را به غروبی دیگر سپرده اند . چه بیهوده می پنداشتم که با تو غروبی نخواهم داشت !نام تو همچنان در قلب من حک شده است . حتی اگر بخواهی که آن را از برگ زرین روز گار محوش نمایم هرگز در قلب خونین من پاک نخواهد شد . چه بیهوده می پنداشتم که تا آخرین نفس اجازه خواهی دادکه  نام  زیبایت را بر کاغذ نازک روز گار بنویسم ! چه بیهوده می پنداشتم که از عشق من سیر نخواهی شد ! چه بیهوده می پنداشتم که تنهایم نخواهی گذاشت ! دنیای عشق , دنیای دیوانگی های من و تو بود . چه بیهوده می پنداشتم که تو آن دیوانگی های عاقلانه را دوست می داری ! کاش می دانستم چرا از من گریخته ای ! چه بیهوده می پنداشتم اگر فریاد عشقم چون سیلی بر وجودت  باریدن گیرد تو با نم نم باران محبت نوازشم خواهی کرد ! چه بیهوده می پنداشتم که اگر با طوفان محبت واژه های دوستت دارم , وجودت را از عشق خود بلرزانم تو با نسیم وفا موهایم را شانه خواهی زد !چه بیهوده می پنداشتم تو بر سر پیمان خود خواهی ماند ! من همان سیلم همان طوفانم من بر سر همان پیمانم .. چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد ماه تو خواهم بود ! بیا و ببین که اینک هلالی گشته ام .. که اینک هلالی بیش نیستم ..بدون تو دیگر نخواهم تابید . آخر ماه بدون خورشید نوری ندارد . چه بیهوده می پنداشتم که خورشید من برای من خاموش نمی گردد ! بیا و ببین که اینک هلالی بیش نیستم . کس چه می داند ! آن که روزی به خاطر تو تابان تر و زیباتر از ماه شب چهارده نشان می داد نازک تر از کمان صیاد شده است .. بیا و بین که شاید ماه تو فردا در زمین باشد . چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد درآسمان عشق خواهم ماند ! چه بیهوده می پنداشتم ! چه بیهوده می پنداشتم ! ... پایان .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر