ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 58


سرجمع سی برگ نمی شد. فرزانه می گفت، این چند روز خیلی تو خودش بوده. فقط کنار ساحل می نشسته و این دفترو می نوشته. یه جور غم نامه بود، داخلش از همه چیز گفته بود. گفته بود که ده سال پیش چطوری از خونه فرار کرده. گفته بود که وقتی پلیس بازداشتش کرده، حتی اجازه ندادند به مادرش زنگ بزنه. گفته بود که وقتی برگشته خونه و یا در اصل برمی گردوننش به خونه، مامانشو میبینه که کف اطاق افتاده و دیگه دست و پای اون زن از کار افتاده بوده. از سختیهایی گفته بود که در راه نگهداری از مادر افلیجش، متحمل شده. از حالتهای روانی و هیستریک مادرش گفته بود. از مادری که بعد از معلولیت، چند بار سعی می کنه با خوردن سوزن و چنگال و گاز زدن سیم برق، خودکشی کنه. از عشقی که به مادرش داشته، گفته بود و از نفرتی که نسبت به اون نامردی که خونشونو گرفت. از مادری مهربون گفته بود که وقتی می بینه دختر معصومش، داره به پای مادر می سوزه،طاقت نمیاره. اول با خواهش و التماس، و بعد با فحش و جنجال و تهمت، سعی میکنه لیلارو وادار کنه اونو رها کنه و بره دنبال زندگیش.
...با پژوی سحر خودمو رسوندم، فرودگاه. برام مهم نبود که چه کسی میخواد ماشینو برگردونه. دو ساعت بعد کنار فرزانه بودم. جنازه لیلا هنوز اونجا بود. یک پارچه سفید، کشیده بودند روی لیلا و مردمی که جمع شده بودند،تا پیکر دختر جوانی رو ببینند که هیچ وقت روی خوش بختی به خودش ندید.تمام عمر زجر کشید. اونقدر سختی کشید و کشید تا رسید به اینجا. رفتم و بالای سر لیلا ایستادم. به مردم نگاه کردم. گفتم: اینجا چی می خواید؟ چی رو تماشا می کنید؟ این دختر، مرده. همینو می خواید بدونید. لاشخورا برید گم شید. اینجا هیچی به شما نمی رسه. برید و از جلوی چشمام دور شید.
از جاشون تکون نمی خوردند. گرد تا گرد جنازه ایستاده و فقط سر تکون می دادند. انگار این یک نمایشه و من دارم نقش بازی می کنم. پارچه ی روی جنازه رو زدم کنار. گفتم ببینید. این دختر فلک زده رو ببینید. اگه با دیدن جسد، حس کنجکاویتون، ارضا شده، برید و مارو تنها بذارید. از رو نمی رفتند. سرتق ایستاده بودند و زل زده بودند به دهان من. بلند شدم داد زدم و پرسیدم: این ویلا صاحب نداره؟ مگه اینجا ملک شخصی نیست؟ کسی نیست این مزاحمارو بندازه بیرون.
یک نفر اومد جلو. یه مرد موقر، حدودا سی ساله. چشماش قرمز بود. مردم تماشاچی رو تک تک راهنمایی می کرد، بیرون از محوطه ویلا. یه سرباز خیلی کم سن و سال هم کمکش میکرد. هر کس رو که دور می کردند، دوباره برمی گشت و می ایستاد به نگاه کردن. دوست داشتم چند دقیقه با لیلا تنها باشم. مگه میذاشتند؟ تعداد جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیدم یکنفر با گوشی از لیلا فیلم می گیره. مثل وحشیا پریدم و گوشی رو ازش گرفتم. موبایل رو زدم به دیوار سنگی ویلا،گوشی چند تیکه شد، اما حرصم خالی نشد. تیکه هاشو جمع کردم و زیر پا خردشون کردم. پسره شاکی شد. گفت: چته حیوون؟ گوشی منو چرا شکستی؟
نذاشتم حرفش تموم شه. به ثانیه نکشید که صورتش پر خون شد. اومد تلافی کنه که ملت گرفتنش. خود بخود جمعیت رفت عقب تر. اومدم و کنار لیلا نشستم. مانتویی تنش بود که روز آخری تنش بود. و روسری که روز آخری سرش کرده بود. اما شلوارش، شلوار اون روزش نبود، ایندفعه برمودا نپوشیده بود. یک شلوار کشیه بلند که بند اون از زیر پاشنه پا رد شده بود. ظاهرا نمی خواسته بعد مرگش، هیچ قسمتی از بدنش، در تیررس نگاه مردای هرزه و هیز چشم قرار بگیره. مردانی که حتی نگاهشون، به اندام جنازه هم رحم نمی کنه. رنگ پوست صورتش کمی کبود شده بود. موهای چتری لیلا، روی پیشونیش ریخته بود و با نسیم ساحل جابجا میشد. گریه میکردم. فقط من نبودم، کمی دورتر از من، فرزانه و رویا و همسرش هم بودند. اونا هم پا به پای من گریه میکردند. تحمل مرگ ناگهانی عزیزان خیلی سخته. الان با یک نفر صحبت می کنی، میگی و می خندی، ولی پنج دقیقه بعد طرفت مرده است. یک جنازه می گذارند جلوی تو و میگن این لیلاست. نمی تونی باور کنی که لیلا باشه. تصور کن الان دست من قطع بشه و اونو بذارند پیش من. حالا کدوم یکی، رضا هستیم؟معلومه من رضا هستم. اون دست جزئی از منه، ولی من بدون اون دست بازم رضام. فرض کن اون یکی دست و دو تا پاهای منو قطع کنند و جداگونه دفن کنند. اونا هنوز رضارو دفن نکردند. حتی اگر سر و قلب و روده هامم دفن کنند، بازم رضارو دفن نکردند. این سررضا بوده که دفن شده نه خود رضا. این قلبه رضا بوده که دفن شده نه خود رضا. پس من کجای این بدنم؟ رضا فراتر و جدا از این اندامه. لیلا هم همینطور. ظاهرا دارم صورتشو ناز میکنم و می بوسم. دارم سر جنازه ای گریه می کنم و اشک می ریزم، که لیلای من نیست. لیلا الان نشسته پهلوی من و داره اشکای منو پاک میکنه. می تونستم حرکت انگشتاشو روی صورتم، احساس کنم. حتی می تونستم، لبخندشو ببینم و جای بوسه هاشو روی گردنم لمس کنم.
...یکی دستشو گذاشت رو شونه من و گفت: تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
برگشتم که ببینم کیه. دیدم دولا شدو یک سکه پرت کرد رو جنازه لیلا. پرسیدم: این چیه؟ جوابمو نداد. داد زدم: عوضی، با توام. میگم این چیه؟ برگشت و گفت: کفاره است. دیدن مرده کراهت داره!
سکه رو برداشتم و رفتم طرفش. گفتم: الاغ، اون دیدن قیافه توئه که کراهت داره. بیشعور، مثلا میخوای احترام بذاری، داری صدقه میدی، یک تار موی اون می ارزه به صد تا هیکل تو. سرشو گرفتم و سعی کردم سکه رو جا کنم، تو حلقش. ملت اومدند و مارو جدا کردند.می دونستم تقصیری نداره، من داشتم تقاص هزاران سال بی فرهنگی رو از اون مرد می گرفتم. هزاران سال بی هویتی. هزاران سال جاهلیت اعراب که در خون و ذهن ما رخنه کرده بود. عربهایی که بعد از مرگ هر کس، برای هزینه ی دفن و کفنش صدقه جمع می کردند. برگشتم سمت جنازه، هر چی سکه و اسکناس دورو برش بود، جمع می کردم و می ریختم وسط دریا. لیلا هم کمکم می کرد. اونم نفرت داشت از اینکه به جنازه اش، اینچنین بی احترامی بشه.
یکساعت بعد جنازه داخل آمبولانس بود. حلقه پلاستیکی  نامزدی رضا کوچولو و لیلا کوچولو با یک زنجیر طلا از گردنش آویزون بود.
فرزانه دست نوشته های لیلارو برام آورد. دفتر خیلی قشنگی که صفحه اولش نوشته بود تقدیم به رضا کوچولو. روی جلدش تصویر دوتا قلب بود و یک تیر که قلبارو به هم وصل می کرد.
برای من نوشته بود از زندگی سختی که داشته. نوشته بود آرزو داشته، بتونه فقط دو روز،فقط دو روز مادرشو بسپره به یک نفر و بیاد تهران. بیاد منو ببینه و برگرده. اما هیچ کس اینکارو براش نکرده. همه فکر می کردند که اگر بره، دیگه برنمی گرده.جوهر خودکار بیشتر جاهای دفتر به هم ریخته بود. معلوم بود حالش بد بوده. گریه می کرده و غم نامشو می نوشته. از روزی نوشته بود که مادرشو کشت. نوشته بود، مادرم، اونقدر رو اعصابم راه رفت و رفت، تا روانیم کرد. دستامو حلقه کردم دور گردنش. اینقدر فشار دادم تا خفه شد. نوشته بود که مادرم آخرین لحظات زندگی لبخند میزد. حتما با خودش فکر می کرده، دخترش آزاد شده و میتونه بره دنبال خوش بختیش.
این قسمت دفتر، تقریبا پاک شده بود. موقع نوشتن اونقدر گریه کرده بود که اشکای لیلا بیشتر جوهر خودکارو با خودش، شسته بود. ظاهرا از ده روزی گفته بود که با جسد مادرش سر کرده . و از پلیسی که اومده بود، تا علت بوی تعفنی رو کشف کنه که محل رو برداشته بود. نوشته بود از ترسم، جنازه مادر عزیزمو انداختم تو چاه دستشویی. هر چی پول داشتم برداشتم و از دیوار فرار کردم.(اونطرفا سطح آب زیرزمینی خیلی بالاست. برای چاه فاضلاب، یک مخزن می سازند که هر چند ماه از طریق یک دریچه خالی میشه).حتی وقت نکرده بود، شناسنامه خودشو برداره.
باید می اومد تهران. اینجا خیلی کارها داشت که انجام بده. مستقیم رفته بود در خونه حاتمی. با یک سوال فهمیده بود اون لاشخور، تنها زندگی می کنه. لاشخورا همیشه تنهان. اگر قرار بود چیزی رو با کسی تقسیم کنند که لاشخور نبودند. همه مردا در مقابل زن عاجزند. مخصوصا که در خونتو بزنه و بگه جنده ام. لیلا نوشته بود وقتی دستشو گذاشت رو سینه ام، نیشش باز شد. چی می خواست از این بهتر. یه میوه بهشتی. یه هلوی آماده گاز زدن. یه دختر باکره پنجاه کیلویی. نیشش باز شد. همون نیشی که خون پدرم و بعد خون مادرمو مکیده بود. نمی خواستم، سومی من باشم. زانومو آوردم بالا، مستقیم بیضه هارو نشونه گرفتم و با تمام قدرت ضربه زدم. بلافاصله یه گلدون بود که اومد توی سرش. نباید اینجوری می مرد. دوست داشتم زجر کشش کنم . ولی با اولین ضربه مرد. نیاز به مخفی کاری نبود. کار خلاف هر چی پرسر و صداتر باشه، کمتر به اون شک می کنند. شبونه قبرشو کندم و دفنش کردم. از مرده نمیترسیدم. ده روز رو شب و روز با جنازه مادرم سر کردم. افسوس می خوردم، که برا مادرم قبر درست نکردم و با اون وضعیت جنازشو انداختم تو چاه فاضلاب. اولین قتلم بود و بی تجربه بودم. الان حرفه ای تر شده بودم.یکنفر دیگه مونده بود که باید می کشتم. از کوچه صدای دو تا زن میومد. رفتم رو خرپشته و نگاه کردم. خودت بودی که با دو تا دختر می گفتی و می خندیدی.می دونستم که چیکارت کنم. نباید اینقدر راحت میمردی. گاوصندوق حاتمی، پر از طلا و پول بود. اونقدر بود که تمام عمر بخورم و نیاز به کار کردن نداشته باشم. برنامه ریزی کردم که چطوری این پولو شش ماهه خرج کنم. قرار نبود، بیشتر زندگی کنم. افتادم به خرج کردن پولای اون نامرد. غیر از مشروب هر چی تو خونه بود، ریختم بیرون و یکسری وسایل جدید خریدم. لبامو پروتز کردم. چیزی که آرزوشو داشتم. صد دست لباس خریدم. از همه مدل. از چادر عربی گرفته تا لباسایی که تن جنده های خیابونی دیده بودم. خیلی زود دوستای زیادی پیدا کردم که فکر می کردند، آدم حسابیم. همشون کلاس بالا. همه مایه دار. صبح تا شب با اونا بودم ولی شبا میومدم خونه.باید آمار خونه تورو می گرفتم. جای خوابمو درست کردم روی خرپشته. مشروب می خوردمو تورو می دیدم. دو ماهه بیست کیلو وزن اضافه کردم. نزدیک شدن به تو سخت بود، همیشه یا سحر همراهت بود یا فرزانه. بالاخره وقتش رسید. سحرو فرستادی شهرستان. فرزانه هم زودتر از تو می رفت سرکار. لاستیک ماشینتو پنچر کردم تا وقت بیشتری برای صحبت داشته باشم. خفن ترین لباسی که داشتم، پوشیدم و زننده ترین آرایشی رو که بلد بودم رو صورتم انجام دادم. اومدم طرف تو. با رفتارهایی که از تو با سحر دور از چشم فرزانه دیده بودم، فکر می کردم،ازون دختر بازای حرفه ای هستی. به کلاغای ماده هم رحم نمی کنی. ولی تیرم به سنگ خورد. تو از من فرار کردی. تو هنوز همون رضا کوچولوی خجالتی بودی. همون رضا کوچولو که وقتی شومبولتو می خوردم، خجالت می کشیدی به صورتم نگاه کنی. باید چادر سر می کردم. ایندفعه باید روی فرزانه خانم کار می کردم.
جنازه رو ترخیص نمی کردند. باید شناسنامه اونو نشون می دادیم. لیلا هیچ هویتی نداشت. گفتم بمونه برای خودتون. اون هیچ کسی رو نداره. نمیتونید که تا ابد تو سردخونه نگهش دارید. چند تا عکس گرفتند و انگشت نگاری کردند وفرستادند برای استعلام. کار بدتر شد. جواب اومد که اثر انگشت متعلق به یک قاتله. یک زن رو کشته. افسر نگهبان منو خواست. گفتم: نیاز به انگشت نگاری نبود، اسم و فامیلشو اگر استعلام می گرفتید، متوجه می شدید که قاتله. الان میخواید، چیکارش کنید؟ اعدامش می کنید؟
بخشنامه ای نداشتند که این جور موقعها باید چیکار کنند. دست به دامن روحانیه سردخونه شدیم. دو سه جا زنگ زد تا مجوز ترخیص جنازه رو به ما دادند. موقع خروج، افسر پلیس سردخونه رو دیدم. گفتم: اطلاعاتتونو به روز کنید. این خانم دو نفرو کشته. جنازه ی لیلارو سوار هواپیما کردیم و فرستادیم تهران. چه قدر همه چیز فرق کرده بود. تا دیروز باید بلیط می گرفتیم، برای اون و الان قبض گرفتیم. تا دیروز تو سالن می نشست و الان در قسمت بار. تا دیروز سنگین وزنی تاثیری در قیمت بلیط نداشت، ولی الان، نرخ کرایه رو بر حسب وزن حساب می کردند. واقعا چی هستیم و به چه چیز خودمون می نازیم. نمی دونیم پنج دقیقه دیگه خودمونیم یا جنازمون. یه مرزی هست بین این دو نفر. یه سیم برق که زخمی شده، یه راننده ای که مست کرده. یه کنسروی که خوب استریلیزه نشده و یا حتی چند سی سی آب که راهشو گم کرده و به جای مری رفته، داخل نای. هر کدوم از اینا میتونه پرتت کنه اونور مرز. بدی این مرز اینه که دیپورت نداره. یک راه یکطرفه است. شاید اونور بهتر از اینطرف باشه. شایدم بدتر. همینیه که هست. باید یه روزی بری اونور. نوبت من چه موقع است؟ نوبت تو چی؟ اونور هر چی که باشه، بدتر از این طرف نیست. یقینا بهتره!
...موقع خداحافظی، اون مرد جوان، یک فیلمو برام بلوتوث کرد. آخرین فیلمی که ازلحظه رفتن لیلا به دریا گرفته بودند. انگار خودش گفته بود که از من فیلم بگیرید. لیلا بود با لباس کامل. حتی روسریشو سفت بسته بود که جریان آب نبردش. صدای یک خانم ضبط شده بود که میگفت، با این لباس نرو تو آب. دریا تورو میکشه زیر. موقع رفتن یک بوسه فرستاد. ظاهرا برای فیلم بردار. ولی مطمئن بودم اونو برای من فرستاده. روی شنهای ساحل سنگین راه می رفت. احتمالا به خاطر میله هایی که از زیر شلوار، بسته بود به پاهای خودش. میله های فلزی سنگینی که دکتره پزشک قانونی به سختی باز کرد. یدفعه تو دریا گم شد. صدای جیغ چند نفر میومد. بعد دوربین چرخید و فیلم برداری قطع شد. اونقدر ناگهانی قطع شد که من متوجه لباس نامناسب فرزانه میان اون جمع نشدم. در اصل دیدم که بیکینی پوشیده. مثل بقیه زنایی که اونجا بودند و مردایی که با یک شورت می گشتند. ولی الان وقتش نبود که با فرزانه صحبت کنم در این مورد.....ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor  نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر