ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 57


زنهای چاق، وقتی لخت هستند، بدن قشنگی ندارند. ولی وقتی لباسهایی می پوشند که بازوها و رونهای چاق وشونه ها و گردنشون رو بندازه بیرون، هیکل فوق العاده سکسی دارند. وقتی بازوی لیلا رو گرفته بودم و از پله ها می آوردم پایین، کیرم سفت شده بود و به شلوارم فشار می آورد. لباس دو بنده ای که تنش بود، شونه و کتف و حتی بالای سینه هاشو نشون می داد. و از لیلا یک مانکن چاق سکسی، ساخته بود. سرشو تکیه داده بود به سینه ام و دستشو از پشت کمرم انداخته بود و پهلوی منو گرفته بود. نشوندمش روی تخت. گفتم: کمی استراحت کن که حالت جا بیاد. اگه لازمه پیشت بمونم تا حالت بهتر شه. گفت: نه عزیزم، این کار هر روز منه. برو به عشقت برس.
تا دم در رفتم. برگشتم و بوسیدمش. نشستم روبه روی لیلا. دستمو گذاشتم روی رونای سفید و لختش. گفتم لیلا من از تو می ترسم. ترو به جون هر کی که دوست داری، بی خیال فرزانه شو. دست از سر اون بردار. همه چیز تقصیر من بوده، پس من باید تاوان اشتباهات خودمو بدم.
اشک چشمای لیلارو پر کرد. دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت: راس میگی. تو تقصیری نداشتی. من مقصرم. من خودم به خاطر شرایط سختی که در زندگی داشتم، به خاطر تنهائیام، برا خودم یک پیله ساختم که فکر می کردم تو هم همینکارو کردی. در صورتی که خصلت مرد، بی عاطفه بودنشه. فقط تو نیستی، همه مردها همینند. من دیگه نه با تو و نه با فرزانه کار ندارم. شنبه هفته دیگه برا همیشه از این محل میرم.
لیلارو در آغوش گرفتم و به خودم فشار دادم. در گوشم گفت: دوست دارم، قبل از اینکه برای همیشه ترکتون کنم،یکبار متعلق به تو باشم.
پرسیدم چه جوری؟ منظورت چیه؟
از رو شلوار دست انداخت و کیرمو گرفت تو مشت خودش. "میخوام نیم ساعت مال من باشه"
چی می تونستم بگم؟ می تونستم بگم نه؟ دختری بود که عمری رو به عشق من زندگی کرده بود. زنی بود که گذشته و آینده خودشو تباه کرده بود به عشق رضا. نه این رضای زشت و دماغ گنده فعلی. به عشق رضای کوچولو و خوشگل و بدجنس. همون رضا کوچولو که موقعی که با هم دعواشون میشد، می گفت "تا دودولمو نخوری، با تو آشتی نمی کنم." می ترسیدم با لیلا سکس کنم. از طرز لباس پوشیدنش و رفتارش، مطمئن بودم که جنده است. می ترسیدم که ایدز داشته باشه و بدبختم کنه. ولی هر چی بود از سمیرا تمیزتر بود. حداقل به عباس کارگر و ممد نانوا و حسین رفتگر نمی داد. حتما فقط به بالاشهریا میداد. اونام که ایدز نمی گیرند.
لیلا کمربند منو باز می کرد تا دودولمو بخوره. میخواست با من آشتی کنه. منم باید دودول لیلا رو میخوردم.آخه منم اونو اذیت کرده بودم. اونموقعها نمی دونستم لیلا دودول نداره. همیشه برام سوال بود، پس چرا وقتی من اذیتش می کردم و اون می خواست منو ببخشه، نمیگه تو هم باید دودول منو بخوری!
...بندای دو بنده اش رو از کتفش رد کرده و سینه هاشو آزاد کردم. با دو تا دستم هم نمی تونستم یکی از اونارو مشت کنم.کیرم، هنوز تو دهنش بود. چشماشو بسته بود و با لذت لیسش می زد.کیرمو آزاد کردم. نشستم و لباشو بوسیدم. همون لبایی که پروتز کرده بود تا بزرگتر شه. اول لب بالایی رو خوردم و بعد پایینی. اونم همکاری میکرد و با زبونش لبمو ماساژ می داد. اومدم پایین تر و سرمو گذاشتم رو سینه هاش. از بالش خیلی نرمتر بود. نوکشو زبون زدم. طعم خوبی داشت. مزه ی شیر تازه میداد. سینه های لیلا، خیلی بزرگ بود. مثل فرزانه نبود که تا از نوکش می خواستی لیس بزنی و برسی دورش، سینه تموم شده بود.وقتی می خواستم، از نوک یکی لیس بزنم تا برسم نوک اون یکی سینه، آب دهنم تموم میشدو زبونم خشک می شد. کیرمو گذاشتم وسط دو تا پستوناش. کمی کرم مالید روی کیرم، تا راحتتر حرکت کنه. من تلمبه می زدم و لیلا، سینه هاشو به هم فشار می داد و جیغ می زد. من هر دفعه، بیشتر خودمو فشار می دادم تا ببینم چیزی از کیر هفده سانتیم از اینطرف میزنه بیرون یا نه. اما چیزی معلوم نبود. دیگه بس بود. اگر ادامه می دادم، آبم میومد و بدبخت می شدم. دست انداختم تا لباسشو در بیارم اما اجازه نداد. می دونست شکم قشنگی نداره و نمی خواست اونو ببینم. اصرار نکردم. در عوض خودش شرتش رو کشید پایین و درآورد. پایین لباسشو دادم بالا و کوس قشنگشو دیدم. یه کوس سفید و تپل که موهای بالای اونو به طرز قشنگی آرایش داده بود. از آب شهوتش برق میزد. هوس کرده بودم که کوسشو بخورم اما نتونستم. لیلا بیست و نه سالش بود و معلوم نبود، تا حالا چند هزار تا کیر تو این کوس رفته؟ کیرمو گذاشتم دم کسش و با یک حرکت فرستادم تو. انتظار داشتم به نسبت چاقیش، کوس گشادی داشته باشه. ولی دو سه سانت بیشتر تو نرفت. لیلا از درد آخی گفت و خودشو عقب کشید. کلاهک کیرم دراومد. به سر کیرم نگاه کردم. پر از خون بود. زوم کردم رو صورت لیلا. با اینکه درد زیادی کشیده بود، لبخند می زد. برام یک بوسه فرستاد و گفت: خودتو ناراحت نکن. همیشه دوست داشتم باکرگی خودمو به تو هدیه کنم.
اشاره کرد که ادامه بدم. الان چیزی که می خواستم این بود که حرف بزنم و ازش بپرسم که چرا اینکارو کرده. ولی انگشتشو گذاشت رو بینیش و با زبون بی زبونی گفت که سکوت کنم و فقط به کارم برسم. نشستم روبروی کوس نازش. بوسیدمش. با دستمال کاغذی، دور تا دورش رو تمیز کردم. این خون ارزش داشت. نباید به اون بی احترامی میشد. این خون به معنای این بود که این دختر، سالها، خودشو نگه داشته. دختری که بیست سال بود پدر نداشت. دختری که سالهای زیادی با مادر افلیجش زندگی می کرد. دختری که خیلی وقتا برای تهیه هزینه درمان مادرش به مشکل می خورد.دختری که شبهای زیادی رو گرسنه، سر کرده بود، از سهل الوصول ترین راه کسب درآمد، استفاده نکرده بود. لیلا این گوهرو حفظ کرده بود. یکی از آخوندا حرف قشنگی می زد. میگفت " یکی هست تمام عمرش غیبت نکرده، چون نمی تونه حرف بزنه. چون لاله. این ارزش نداره، اون موقع صاحب ارزشه که زبون داشته باشی و غیبت نکنی" یه موقع است که یه دختر، در یک خانواده مذهبی بزرگ میشه. پدر بیست و چهار ساعته، رفتارشو زیر نظر داره. مادرش تا مدرسه می بره و می آوردش، تلفن و موبایل و حتی دوستان دخترش همیشه کنترل میشه، چنین دختری شاهکار نکرده، اگر عفت خودشو حفظ کنه. لیلا در یک خانواده راحت بزرگ شده بود، بهترین شرایط رو داشت که بره دنبال عشق و حال، کسی مزاحم و مراقبش نبود. ولی پاک مونده بود.
...
حیف این کوس بود که نبوسمش. چوچوله اش رو چند بار بوسیدم. با زبون تحریکش می کردم و شیره ی وجودشو می بوئیدم. رونهای کپلش و شکم به نسبت بزرگ که با لباس پوشیده شده ، تمام قضای دید منو اشغال کرده بود و من نمی تونستم چهره اش رو ببینم. در عوض از روی حرکات مارپیچی که به بدنش میداد، می تونستم به لذتی که می برد، پی ببرم. تمام صورتم رو ترشحات لیلا پوشونده بود. گاهی پاهاشو به دو طرف سر من فشار می داد و منو تا مرز خفگی پیش می برد. کمی بعد به ارگاسم رسید. چیزی شبیه ادرار اما بدون بو، از سوراخ زیر چوچوله شروع به جهش کرد. چهار پنج بار ضربان داشت و هر دفعه به اندازه ده پونزده سانت می پرید و روی صورتم فرود می اومد. سرمو از فشار پاها خلاص کردم و به زحمت نشستم. صورتشو بوسیدم و برش گردوندم. زانوهاشو گذاشت روی زمین و دستها و سینه های لیلا روی تخت قرار گرفت. از پشت کیرمو رسوندم به کوسش و خیلی آروم به طوری که درد ازاله بکارت، زیاد اذیتش نکنه شروع کردم به تلمبه زدن. باسن بزرگی که داشت، اجازه نمی داد تمام طول کیرمو وارد کنم. چهار پنج سانت بیشتر فرو نمیرفت و اگه زیادی خودمو عقب می دادم، میومد بیرون. مجبور شدیم حالتمونو عوض کنیم. این بار لبه تخت نشست و به همون حالت دراز کشید. کف پاهای لیلا روی زمین بود. کمی پاهارو از هم فاصله دادم و خودم روی دوتا زانو ایستادم. کیرمو به سختی فرو کردم و شروع کردم به عقب و جلو کردن. نمیدونم چرا رفتم به گذشته. موهای چتری لیلا پیشونیش رو پوشونده بود و چشمای درشت و ابروی مشکی در یک صورت گرد و کپل، اونو خوشگلتر کرده بود. بارون اشک از چشمای هر دو نفرمون می بارید. میکردمو میگفتم "لیلا منو ببخش" گریه میکردمو می گفتم "لیلا، رضا در حق تو بدی کرده، رضا کوچولوتو ببخش" اشک میریختمو میگفتم "رضا کوچولو بچگی کرده، تو بزرگتری حلالش کن" زار میزدمو می گفتم "لیلا من دوستت دارم. از پیش من نرو"
لیلا هم گریه می کرد. مرتب یه جمله رو تکرار می کرد. "تو منو ببخش رضا کوچولو. من خونه تورو خراب کردم. من خونتو خراب کردم. منو ببخش"
نذاشت کیرمو بکشم بیرون. با فشار باسنمو نگه داشته بود و نمی گذاشت خودمو عقب بکشم. میگفت "می خوام وقتی میرم، یک یادگاری از تو داشته باشم" تمام آبمو داخل رحم لیلا، خالی کردم. همدیگرو بغل کردیمو های های گریه کردیم.
...
وقتی اومدم خونه اذان رو گفته بودند. حاجی و سحر یه سفره کوچیک تو حیاط، پهن کرده بودند و شله زرد می خوردند. نونو دادم به سحر و عذر خواهی کردم. گفتم ببخشید کامپیوترش ویروسی بود. خیلی وقتمو گرفت. سحر به ظاهر پریشونم نگاهی انداخت و گفت: آره معلومه از این ویروسای چاق و چله بوده. حسابی انرژیتو گرفته!
دست و صورتمو شستم و نشستم سر سفره. از ته کوچه صدای آهنگ می اومد. حاجی به شیطون لعنت فرستاد. می گفت: بر پدرشون صلوات. ببین شب شهادت، چه آهنگی گذاشتند. صدای آهنگ بلند و بلندتر میشد.معلوم بود که طرف برا ماشینش هزینه کرده و ساب و آمپلی فایر چند ملیونی روی اون نصب کرده. صدا جلوی در خونه ما قطع شد. فرزانه کلید انداخت و اومد تو. نیومده داد زد، یوقت این درو ریموتی نکنی آقا رضا! حاجی رو که دید، خجالت کشید. حاجی پرسید: صدای آهنگ از ماشین شما بود؟ فرزانه یه چشمک به من زد و گفت: نه، اصلا حاج آقا. من از این کارا نمی کنم. اینجا محله پایین شهره. مردمش بی کلاسند، از این کارای جوادی زیاد می کنند.
...
فرزانه و لیلا آخر شب رفتند شمال. تا سر کوچه دنبال ماشینشون رفتم. حس بدی داشتم. روزی که کامیون حامل وسایل خانواده لیلا، از محله ما بیرون میرفت، همین حس رو داشتم. فکر میکردم دیگه اونارو نمی بینم. اون دفعه هم لیلا تا ته کوچه، سرشو از ماشین آورده بود بیرون و منو نگاه می کرد.
...
فردای اونروز بازم حاجی اومد و هرطور بود حساب و کتابارو تموم کردیم.نزدیک دویست ملیون اختلاف حساب بود. برای پس فردا جلسه دادگاه رو تو خونه خودمون تشکیل دادیم. خانم سلیمی هم اومده بود. سحر اینبار به درخواست حاجی روسری سرش کرده بود. حسابدار و انباردار شرکت تا ظهر زیر بار نمی رفتند. اما وقتی ریز صورت حساب و کتابارو دیدند، چاره ای نداشتند جز اینکه، به همه چیز اعتراف کنند. من دو روز بود مواد مصرف نمی کردم. به خودم گفته بودم "دیگه بسه نباید ادامه داد" اعصابم خط خطی بود، ولی خوشبختانه حجم کار اونقدر زیاد بود که وقت نمیکردم به مواد فکر کنم. بیشتر دلشوره داشتم. تو این دو روز صدبار به فرزانه زنگ زدم.همه چیز آروم بود. حاجی منو صدا کرد که به عنوان شاهد زیر صورتجلسه رو امضاء کنم. هر دو نفر به سرقت اقرار کرده بودند. اما اسمی از حامد نبود. حاجی خوشحال بود که پسرش بی تقصیر بوده. ولی من شک داشتم. یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود. احتمالا حامد از این دو نفر خواسته بود که همه چیز رو گردن بگیرند و بعدها جبران مافات کنه. این دو نفرم از اقوام حاجی بودند و حاجی نمی تونست ازشون شکایت کنه. فقط عذرشونو خواست.گفت: از فردا نمی خوام دوروبر کارخونه آفتابی بشید.
من و سحر هر شب سکس داشتیم. سحر از اینکه کار بزرگی انجام داده، خوشحال بود و این خوشحالی رو در سکس با من نشون می داد. خیلی پر انرژی تر شده بود. فرقش با سکسای قبلیمون این بود که اونموقعها، من می گفتم الان چه حالتی بگیره و سکان سکس دست من بود ولی الان سحر بود که به من برنامه می داد که چطوری و با چه حالتی ترتیبشو بدم. انگار بوی ریاست به مشامش خورده بود و از الان خودشو رئیس من می دونست.
روز چهارم حاجی بازم اومد. یک جعبه شیرینی دستش بود. از ما تشکر کرد که باعث شدیم سرقت اموالش متوقف بشه. دو تا تراول صدی رو گذاشته بود داخل یک پاکت و اونو به عنوان قدردانی به من هدیه داد. دستش درد نکنه، تو این شرایط به این پول نیاز داشتم. سحر اما منتظر بود. دوست داشت حاجی از اونم تشکر کنه. ولی سلیمی هیچی نگفت. سحر یادش رفته بود.سحر نیم ساعتی نشست. وقتی دید خبری نیست اشک توی چشماش جمع شد. عذرخواهی کرد و رفت پایین. برای سحر مبلغ کادو مهم نبود، چیزی که مهم بود، فلسفه تشکر بود. حاجی باید عقلش می رسید و نه به اندازه ی من، حداقل صد هزار تومان به سحر می داد.
وقتی سحر رفت پایین، حاجی گفت: آقا رضا ماشین جدیدمو دیدی، اگه ایراد نداره، بیارمش داخل حیاط و یه نگاهی به اون بنداز.
یک 206 قرمز جیغ با رینگای اسپرت، بود. اصلا به سن و سال حاجی نمی خورد که همچین ماشینی سوار شه. حیف اون زانتیا، که با 206 عوضش کرده بود. سحر اومد بالا. با حسرت به ماشین نگاه کرد و به سردی گفت: مبارک باشه. خیلی قشنگه.
چشمای سحر قرمز بود، معلوم بود، تو این چند دقیقه حسابی گریه کرده بود. حاجی سوئیچ ماشینو گذاشت کف دست سحر و گفت: سحر خانم مبارکت باشه. این در مقابل زحمتی که شما کشیدید، خیلی ناقابله! مدارکش داخل داشبورده. فردا برو و سندشو به نام خودت بزن.
یکدقیقه ای طول کشید تا سحر فهمید چی به چیه. دور ماشین می چرخید و اونو می بوسید و ناز میکرد. مثل بچه ها می نشست پشت فرمون و بوق می زد. آخرشم نامردی نکرد و پرید صورت سلیمی رو یه ماچ آبدار کرد.
خندم گرفته بود. حاجی از خجالت داشت فرار می کرد. حتی صبر نکرد تا برسونمش خونه. صورت سحرو بوسیدم و گفتم: مبارک باشه.شام مهمون من. میریم آبعلی، جیگر و بعدم قلیون. سحر رفت که حاضر شه. گوشیم زنگ زد. فرزانه بود. به محض اینکه گوشی رو جواب دادم با گریه سرم فریاد زد: رضا کجایی؟ رضا همین الان بیا اینجا. لیلا مرد. لیلا تو دریا غرق شد!....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقا از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر