ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

انتقام میسترس 8

یه اشاره ای به اکبر و اصغر و بهرام وبهنام که واسشون نقشه ها داشتم کرده و گفتم بچه ها این جنازه رو از اینجا بر دارین بندازینش تو حیاط تا ریخت گندشو نبینم . وقتی به هوش اومد میارینش پیش من . راستی بچه ها وقتی که یه مقدار پول و پله رسید دستم یادتون باشه که حقوقتونو یه پنجاه درصدی ببرم بالا . هر عملیاتی که موفقیت آمیز باشه یه پاداش ویژه هم براتون در نظر دارم . این جوری می خواستم رابطه دوستی  اونا رو با خودم محکم تر کنم . که دیگه به طرف تیمور کشیده نشن . بهشون قدرت بدم و خودم با قدرت بالا سرشون وایسم . ولی باید برای لحظه های خواب خودمم فکری می کردم . من که نمی تونستم همش بیدار بمونم و کشیک اونا رو بکشم که دارن چیکار می کنند . تیمور رو مثل یک گوسفند قربونی توی دستای خودم گرفته و از این طرف به اون طرف می کشوندم تا مثلا راهنمای من باشه و اگه خواست دست از پا خطا کنه و دستوری خلاف خواسته من بده گوش تا گوششو ببرم . دیگه پاک قاطی کرده بودم . من دیگه حسابی جوش آورده بودم . در هر قسمتی تنی چند از پرسنل سرگرم کار و فعالیت بودند . نمی دونستم تشکیلات قاچاق فروشی هم مثل یک اداره داره اداره میشه . باین جوری خیلی شلوغ میشه . باید یه فکری اساسی بکنم . یه بار اینا رو جمع کردم انگار همه شون نیومدن . من نمی دونم چه دستایی توی کاره که نمی خواد همه با هم جمع شن . اکبر اضغر بهنام و بهرام . از این به بعد شما مشاورین اصلی من هستین . زو دباشین برین هر کی رو که در این ساختمون و مجتمع یا فضای ویلایی هست یک بار دیگه دور هم جمع کنین . اگه ببینم نقشه ای دارین و بر خلاف خواسته های من می خواین قدم بر دارین خودتون می دونین . نفسم بند اومده بود . این رئیس جمهورای بد بخت بیچاره چه جوری این مملکت رو اداره می کنن . هر کی ساز خودشو  می زنه . من در اداره یه تشکیلات معمولی موندم . شاید به این خاطر بود که یک زن بودم و هنوز تجربه ای در این زمینه نداشتم . این بار خیلی ها رو دور خودم جمع کردم . -هر کسی از وضع جاری یا زمانی که تیمور خان مدیرش بود گله و اعتراضی داره و حس می کنه که حقش پایمال شده بیاد جلو به من بگه .. دیدم از صد نفری که اونجا بودن حدود هشتاد نفرشون اومدن جلو .. وایییییی یعنی اینا همه مخالفشن . اینا که تا چند ساعت پیش زیر حکومت تیمور خان قرار داشتند . در هر حال با سیاست خاص خودم همه رو گرد کردم . چند تا محافظ هم واسه خودم انتخاب کردم . تیمور اسیر من و دستای من شده بود . آروم زیر گوشش گفتم ارباب بزرگ رو حالیش می کنی که دیگه نمی تونی مدیریت کنی . قدرت دست شیمای شجاعه . من مرشدم و شما مرید . شما ها  باید پیروان طریقت من باشید . رفتم توی دم و دستگاه تیمور خان . کمی پول بر داشته و علی الحساب به چند تن از محافظان خودم دادم و گفتم ببینید آقایون فعلا اینو داشته باشین تا بعدا پول و بود جه به اندازه کافی برسه و اختیارش بیاد دست من . من نمیذارم سختی ببینین . این عوضی همه چی رو برای خودش می خواست . اون شب یعنی شب اولی رو که من در اونجا بودم استرس خاصی داشتم . با این که قدرتی به هم زده بودم  ولی از اونجایی که یک تنه کودتا کرده بودم و هنور اون اطمینانی رو که باید به همراهانم نداشتم واقعا نمی دونستم که باید چیکار کنم . تیمور رو همون جور کت بسته و باند پیچی شده انداختم یه گوشه ای و در و پنجره رو خوب قفل کردم و دستورات لازم رو به نگهبانان و محافظین و اون چهار تا کس خل دادم . با این حال هر چند دقیقه ای که چشامو رو هم میذاشتم و مثلا می خوابیدم برای لحظاتی بیدار می شدم . تنها نقطه امید من تیمور بود که گروگانم بود.  روز بعد خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم با ریاست من موافقت شد . اصلا نفهمیدم جریان چیه و موضوع از کجا آب می خوره . در این تشکیلات چند تا زن هم وجود داشتند . اعظم و اکرم و اقدس و اشرف... یکی از این زنا رو که اسمش بود سمیه ندیدم . می گفت واسه خرید رفته بیرون بر گرده .. در هر حال باید با همه شون آشنا می شدم . . صبح که از خواب پا شدم دیدم  همه چی امن و امانه . با این که خیلی خواب داشتم ولی احساس آرامش زیادی می کردم . از جام بلند شدم تا یه دوری در این تشکیلات بزنم . از خوبی این تشکیلات این بود که مثل ادارات بیرونی ارباب رجوع هایی نبودن که دقیقه ثانیه بیان برن . فقط چند تایی بودن که رئیس تشکیلات مناطق شهری بودند که به اصطلاح هماهنگ کننده روابط عمومی ما با مردم  متقاضی بودند بدون این که اونا از وجود ما با خبر باشن . این تشکیلات به صورت سری و نوعی عملیات زیر زمینی بود . ومثلا یک شرکت تجاری بود . هر چند ما زیر زمین نبودیم . نگران خواهرم بودم . دو روزی بود ازش خبری نداشتم . زنگ زدم واسه روزبه و جویای احوالش شدم . ..فعلا اوضاع به همان صورت بود .. در حال صحبت با روزبه بودم که دیدم در یکی از این اتاقها یه زن رو به یه دار حلقه ای بسته و اونو اسلیوش کرده و یکی از مردا که مثلا میستر اون جمع شده بود با شلاقی معمولی  بر بدن اسلیوش می زد . سه تا مرد بودن و یه زن . معلوم نیود اوایل صبح این چه بر نامه ای بود که راه انداخته بودند . ظاهرا اون زن سمیه بود .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر