ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 55


باورش برا سلیمی سخت بود. اختلاف فاکتورهارو می دید ولی قبول نمی کرد. باورش نمی شد که پسرش، دکتر حامد سلیمی، همدست شده باشه با چند نفر دیگه و تیشه میزنه به ریشه ی اموال پدر.
همه ما همینطوری هستیم. پسر ما بهترین پسر دنیاست و این رفقای نابابند، که سعی می کنند، اونو از راه به درش کنند و هیچ وقتم موفق نمی شوند. دختر ما پاکترین دختر دنیاست و امکان نداره وقتی با دوست پسرش میره بیرون، اجازه بده پسره ماچش کنه. چرا؟ جواب نداره، چون فرزند ماست. می شناسیمش. وقتی صحبت از دانشگاه آزاد میشه، همه دختراشون خرابند و همه پسرا کونی! اما به محض اینکه بچه ما، همون دانشگاه قبول میشه، خفه خون می گیریم. اگر کسی پیش ما صحبت کنه در این مورد، حرفو عوض می کنیم. می زنیم تو دهنش. میگیم شاید تو اون دانشگاه یک دختر خراب باشه، اونه که همه رو بدنام کرده! یک فایل صوتی داشتم که استاد به شاگرد دخترش پیشنهاد سکس می داد در ازای نمره. وقتی اینو تو سالن نهارخوری شرکت پخش می کردم، یکی از راننده ها سرشو میزد به دیوار. مرتب می گفت که صداشو قطع کنم. چرا؟ چون خودش دختر دانشجو داشت. نمی تونست قبول کنه که این واقعیات در همون دانشگاهی وجود داره، که دخترش درس می خونه.
تقلب در حساب و کتاب فاکتورها بدیهی بود. چیزی نبود که بشه انکارش کرد. با این وجود سلیمی خواهش کرد که من و سحر دو سه روز به یک بهونه ای مرخصی بگیریم و تو خونه تمام فاکتورها و صورت وضعیتهای انبار، در دو سال گذشته رو از اول بررسی کنیم. میخواست تا مطمئن نشده، اقدامی نکنه. همینطوری هم خیلی آروم صحبت می کرد. اتاقها با پارتیشن از هم جدا شده بود. و احساس می کردم که وقتی سلیمی صحبت می کرد، دو سه نفر گوشهایشان رو تیز کرده بودند، برای شنیدن صدای حاجی.
فردارو اگر مرخصی می گرفتم، سه روز پشت سر هم تعطیلی بود. وقتی همه پرسنل شرکت، تعطیل شدند و رفتند ، فاکتورها و دفاتر حسابرسی رو گذاشتم پشت وانت. از اطلاعات سیستم، بک آپ گرفتم و ریختم روی سی دی. موقع خداحافظی سلیمی پرسید: این سه، چهار روز فرزانه خانم خونه هستند دیگه؟
کار خدارو می بینی؟ نه به داره، نه به باره، آقا غیرتی شده که، سحر با من تنها نمونه تو خونه. گفتم: نمی دونم آقای سلیمی. سه روز تعطیلی رو که حتما هست. ولی فردارو بعید می دونم بتونه مرخصی بگیره.
حاجی دو دل بود که سحرو با من تنها بگذاره یا نه!. گفتم: حاج آقا، احتمالا شما خودتم باید فردا تشریف بیاری منزل ما. بعضی از فاکتورها، دستور خودتون بوده. معلوم نیست نقد شده یا نه. احتمالا باید بیایید و اونارو جدا کنید. تا حسابا قاطی نشه.
حاجی نیشش باز شد. خندید و گفت: یکبار دیگه به من بگی حاجی،پنج روز از حقوقت کم می کنم. اون جنسا که میگی، بیشترش رفته برا کمیته امداد. ولی به روی چشم. صبح مزاحمتون میشم.
...
هر چیز این نظامو قبول نداشته باشم، کمیته امدادشو قبول دارم. خودم دیدم کارهایی که در روستاها و شهرها برا مردم انجام می دهند.هر کسی اعلام کنه نیازمندم، کمکش می کنند. زیاد تحقیق و تفحص نمی کنند که داری یا نداری، بری بگی مشکل دارم، برات مستمری هر چند کم باشه، برقرار می کنند. خونه نداشته باشی وام میدند. نتونی پرداخت کنی، تمدید می کنند. بازم نتونی اقساطشو بدی، کامل می بخشند. شاید بگویید، گداپروریه. ولی قبول ندارم. حداقل این یک سازمان کارشو درست انجام میده. جلوگیری از گداپروری کار ارگانهای دیگه است.
فکر نمی کردم سلیمی به کمیته هم کمک کنه، ولی تعداد زیادی از فاکتورها به نام کمیته امداد بود.
...
فرزانه و لیلا یک ساعت بعد ما رسیدند خونه. شک ندارم هر کسی که تو مسیر آرایشگاه تا خوونه دیده بودشون، روزه اش باطل شده بود. فرزانه عجب هلویی شده بود. من که شوهرش بودم به محض دیدنش، کیرم راست شد. تو صورتش یدونه تار مو هم پیدا نمی کردی. آرایشگره هر چی به دستش رسیده بود، کنده بود. حتی ابروها. از ابروهای فرزانه فقط یک خط خیلی نازک مونده بود. خط چشم رو کشیده بود تا نزدیک گیجگاهش. لبا و گونه ها رو تا حد زیادی برجسته کرده بود. ماتیک قرمز جیگری زده بود و رژ گونه بنفش . با کمک گریم دماغش کوچیکتر به نظر میرسید. ناخن مصنوعی کاشته بود که هر کدومش، حداقل دو سانت از انگشتاش زده بود بیرون. رو هر ناخنش عکس چند تا قلب کوچیک و بزرگ، مانیکور شده بود. ادکلن تندی، به فرزانه زده بود که تا حالا اسمشم نشنیده بودم. لیلا هم کمتر از فرزانه آرایش نکرده بود. برا لیلا بیشتر از آرایش، طرز لباس پوشیدنش تو ذوق میزد. مانتوی کوتاهی که پوشیده بود، باسن کپل و رونای چاقشو انداخته بود بیرون. ده، پونزده سانت از ساق سفید و از مچ دست تا آرنجش لخت بود. فرزانه هر وقت زنهایی با این مقدار آرایش و این طرز لباس رو تو خیابون میدید، به اونا تیکه مینداخت. سرشو از شیشه می برد بیرون و میگفت: جیگرتو بخورم عروسک.. یا می گفت: برسونمت خوشگله. یکبارم نزدیک یکیشون وایستاد و پرسید ببخشید یک سوال داشتم. خانمه که چادره فرزانه رو دید یک لحظه ترسید. فکر کرد گشت ارشاده. با ترس گفت: امر بفرمایید. فرزانه با یک قیافه کاملا جدی گفت: خواستم ازتون بپرسم، الان دارید میرید کوس بدید، یا کوس دادید و دارید برمی گردید؟ تا زنه بخواد بفهمه که فرزانه چی گفت، ازش دور شده بودیم.مرده بودیم از خنده.؟
حالا فرزانه با همون آرایشی از آرایشگاه تا خونه اومده بود که همیشه خودش مسخره می کرد. بلند شدم تا ببوسمش که گفت: بدو بدو. این چه وضعیه برو آرایشگاه موهاتو مرتب کن. ریشاتو بزن. یک دست لباس درست و حسابی برای خودت بخر. این چه شکل و شمایلیه برا خودت درست کردی؟ شدی مثل کارگرهای افغانی... خودتو شیک و مرتب کن فردا میخوایم با بچه ها، بریم مسافرت. لااقل به دوستام بگم شوهرم آدم حسابیه!
جریان کارای شرکتو براش گفتم. اینکه این سه چهار روز باید مثل خر کار کنیم تا حساب و کتابهای شرکت رو در بیاریم. برام قاطی کرد. پیش سحر و لیلا هر چی به دهنش اومد به من و سلیمی و شرکت و وانتم گفت. هر کار کردم آروم نشد. میگفت چهار روز تعطیلی هم مال خودمون نیست. این چه شغلیه که تو داری. پیش دوستام روم نمیشه بگم شوهرم چیکاره است. همشون همسراشون دکتر مهندسند، شوهر من راننده وانت. تیپ اونارو ببین، تیپ تو رو ببین. میدونه من دوست دارم خوش تیپ بگرده، میره ار سید اسماعیل برا خودش لباس میخره. خونه اونا تو نیاورونه، خونه ما خاک سفید.رزیتا برا تولدش سرویس ده ملیونی کادو گرفته من گوزم کادو نگرفتم. حداقل نمیکنه یه دکتر بره، انحراف بینیشو عمل کنه تا اینقدر، تودماغی حرف نزنه. رویا، اونروز زنگ زده میگه این شوهرت چرا همیشه سرماخورده است. هر وقت زنگ میزنم، حالیم نمیشه چی میگه!
...
تا حالا اینجوری با من صحبت نکرده بود. قبل از این هر چی میدید، خوبیا بود و محاسن من. ولی الان فقط بدیهارو می دید. یجورایی حق داشت، با کسانی هم سفر شده بود که داشتند و خرج می کردند. فرزانه هم دوست داشت مثل اونا باشه. مثل اونا لباس بپوشه و تو خونه هایی زندگی کنه که حموم و دستشوییش اندازه پذیرایی ماست. از وقتی با لیلا می گشت، دوستایی پیدا کرده بود که همشون اون بالاها می نشستند. تو کوچه هایی که وقتی اونجا راه میرفتم احساس غریبی می کردم. من به این پایین تعلق داشتم. فرزانه هم، بچه همین پایینا بود. فرقش این بود که، من شرق بودم و اون غرب. مگه خونه اونا کجا بود؟ اون لحظه، نمی تونستم تو روش وایستم و بگم: مگه تو کی هستی تو از کجا اومدی. اگه من فوق دیپلمم، تو که دیپلمی. اگر من بچه خاک سفیدم، تو که بچه خیابون دامپزشکی هستی. اگه خونه ما فقط، صد متر زیربنا داره، خونه بابای تو، مساحت حیاطو آشپزخونه و اطاقو حموم و اندونیش(مستراح) رو هم هشتاد متر نمیشه . اگه من دماغم گنده است و تو دماغی حرف میزنم، تو هم...
چیزی نداشتم که اینجا بگذارم. هیچ نقصی نداشت جز این اخلاق گندش. هر وفت دعوامون میشد، میرفت تو اطاقو درو قفل میکرد. اون الکی به من گیر داده بود و هر چی به دهنش اومده بود رو به من گفته بود، اونوقت من باید پشت در اتاقش می ایستادم و منت می کشیدم که درو باز کنه. نیم ساعت از افطار گذشته بود و هنوز سحر و فرزانه روزه خودشون رو باز نکرده بودند. خودمم خسته شده بودم. نشستم پشت در و گفتم: فرزانه جون، ببین میخوای تو خودت، با دوستات، برو مسافرت و برا منم یک بهونه ای جور کن. چه میدونم، بگو رفته ماموریت کاری خارج از کشور.
سی ثانیه که گذشت، قفل درو باز کرد. صورتش خیس اشک بود ولی لبخند میزد. گفت: باید پولم به من بدی!
گفتم: چقدر لازم داری؟
- پونصد تومن
گفتم: باشه عزیزم، فردا برات جور میکنم.
...
یکساعت بعد، پونصد تومن رو میز بود. سحر پولو آورده بود. گفت: بابت کرایه دو ماه گذشته و یک ماه آینده. نمی خواستم قبول کنم ولی چاره ای نبود. وگرنه دوباره باید دست به دامن عباس میشدم.
...
یک سکس کوچولو با فرزانه داشتم. چرا میگم کوچولو، چون فقط من بودم که می کردم. فرزانه تمام مدت خوابیده بود و به سقف نگاه می کرد. گاهی وقتها الکی آخ و اوخی میکرد ولی تابلو بود که تصنعیه. فکر میکردم امشب رو راحت بخوابم. ولی نشد که بشه. قبلا هربار ارضا شدنم جای دو تا قرص والیوم پنجاه کار میکرد برام، ولی امشب کوچکترین اثری نداشت. یاد حرف عباس افتادم. می گفت اینا همه اثر خماریه. بیخوابی می گیری. بدنت به خارش می افته. آبریزش بینی پیدا می کنی و بدتر از همه سردر گمیه که اذیتت میکنه.دور خودم می چرخیدم و نم یدونستم چی می خوام. ده بار رفتم سر سطل آشغال دستشویی. درشو باز کردم و دنبال باقیمونده ی تریاک دیروزی گشتم.وسط نوار بهداشتیها و دستمالهای کثیف، پیداش کردم. بوی گند تاید و شاش و ان و گوه میداد. بوی همه چیز می داد، غیر از تریاک. دوباره انداختمش توی سطل. ولی پنج دقیقه بعد برگشتم. باید می انداختمش تو چاه دستشویی. باید با نفسم مقابله می کردم. ولی نتونستم. گذاشتمش روی دیوار تا بوی گندش بره بیرون. شاید یکروز به درد می خورد.رفتم تو حیاط. باغچه رو آب می دادم و سیگار می کشیدم. یکنفر منو می کشید داخل. نمی دونستم کی بود، ولی تمام سلولهای بدن من رو جذب خودش می کرد. بدون اینکه شیرو ببندم، برگشتم سمت دیوار دستشویی.برداشتمش. هنوز بوی گند می داد. ولی خودمو توجیه کردم که بوی اون خیلی کمتر شده. چه اشکالی داشت اگر می کشیدم؟ من که معتاد نبودم. اگر معتاد بودم که الان باید بدن درد داشتم! پس چرا هیچ دردی نداشتم. اگه قرار بود معتاد شم که بعد عمری زندگی، تو این محله خلاف تا حالا ده بار معتاد شده بودم. فقط کلافه بودم. اگه این دوتا نخودو میکشیدم،برای فردا چیزی نداشتم که بکشم. پس همه چیز تموم بود. حالا چطوری می خواستم بکشم؟ پیک نیک که نداشتم. رو اجاق گازم اصلا فکرشو نکن. مغز آدم این جور موقعها خوب کار میکنه. می تونستم از شمعک آبگرمکن استفاده کنم. سیخ رو چیکار کنم؟ نصف شبی از کجا باید سیخ پیدا می کردم؟ دوچرخه سحر تو حیاط بود. انبردست رو برداشتم و یدونه از پره هاشو قیچی کردم. لوله خودکارم که فراوون بود. موقع کشیدن گلومو اذیت می کرد. نمی دونم به خاطر جنس پلاستیکی لوله بود یا به خاطر تایدی که موقع شستن لباسم، در جنسها نفوذ کرده بود. در هر صورت بیست دقیقه بعد نرماله نرمال بودم. اومدم تو حیاط. شیر آبو بستم. سیخ و لولو پرت کردم تو کوچه دیگه به اون احتیاجی نداشتم.خواستم برگردم تو خونه که متوجه شدم در پشت سرم بسته شده. چاره ای نبود باید می رفتم پایین و پیش سحر می خوابیدم. چی از این بهتر. با انگشتر چند تا ضربه به در زدم تا سحر درو باز کرد. چی می دیدم. لخت مادرزاد بود. قبلا گفته بود که دوست داره شبها اینطوری بخوابه. بوسم کرد و تعارف کرد برم تو. دستش خورد به کیرم. گفت کاش از خدا چیز دیگه ای می خواستم. کیرم دوباره مثل سنگ شده بود. چند دقیقه ای برام ساک زد. بعد وادارم کرد که بخوابم روی تخت. اومد و نشست روی کیرم. احساس خیلی خوبی داشتم. تمام دلشوره ها و سردرگمی های اول شب تموم شده بود. الان فقط به کوس داغ سحر فکر می کردم. به کوس داغ سحر و به خواب. اصلا یادم نمیاد کی خوابم برد.... ادامه دارد .. نویسنده :  looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر