ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 82

لبخند به لباش اومد . حس کرد که خوشبختی بازم بهش می خنده . حس کرد که دنیا داره باهاش آشتی می کنه .. اون حالا یک پسر زشت بود ولی دیگه خجالت نمی کشید شرمش نمیومد از این که عشقش اونو با اون ریخت و قیافه ببینه . اون عاشق شده بود .. عاشق فرستاده ای از بهشت ..عاشق کسی که اومده بود تا بهش بگه که زندگی قشنگه عشق قشنگه .. میشه آدما رو به خاطر قلبشون دوست داشت . میشه گفت اگه من خوشگلم اگه من زشتم دست من نیست قیافه خودمو خودم درست نکردم من می تونم درون خودمو زیبا کنم ولی ظاهرم که از اول دست من نبوده و حالا نا خواسته این جور شده . این تازه یه چشمه اش بود . اون با تمام وجود به اون پسره عشق می داد . هیچی ازش نمی خواست . اون پسر که حالا واسه خودش مردی شده بود انگار تنبیه نشده بود . درس نگرفته بود .. اون بازم احساس خوشبختی کرده بود آخه پسر مرد ! خوشبختی که مال همه نیست مال تویکی نیست . چرا حس کردی که خوشبخت ترین مرد روی زمینی .. یه روز یه شب عشقشو  در آغوش یکی دیگه دید . اون متوجهش نشده بود . تمام باور هاش در یه ثانیه دود شد و رفت آسمون . رفت پیش خدا تا ببینه کی دوباره به خوشبختی می رسه . مگه این خوشبختی  چند تا جون داره ؟/؟ مگه روح اون پسره چند تا جون داشت . ؟/؟ چقدر باید عذاب می کشید . اون پسر خونواده شو در چند لحظه از دست داد ولی اون زنو در یه لحظه . حتی به وقت طلاق هم کلی از اموالش رسید به اون زن . یه چیزی هم دستی بده شد . نتونست خیانت اونو به قانون ثابت کنه . دوباره به دنیای زجر و رنج و تنهایی خود پناه برد . دنیایی که آدماش بنده هوس و مال و زیبایی ظاهری هستند چه به درد می خوره . وقتی که شنید با جراحی پلاستیک می تونه زیبایی خودشو به دست بیاره تا حدودی آروم گرفت . اون با چهره جدیدی وارد دنیای نامردی و نامردمی ها شد . تصمیم گرفت که از اون زن انتقام بگیره . زنی که عاشق مال و ثروت و زیبایی مردای دیگه بود .(اینجا رو نمی خواستم آب و تاب بدم چون اون وقت نقطه شوک و تاثیر در اینجا متوقف می شد )خواست که باهاش دوست شه .. اون از همه زنای دنیا بدش اومده بود . دیگه نخواست که عاشق شه . دیگه نخواست به کسی اعتماد کنه  در دنیایی که آدماش فقط بنده پولن . اگه پول داشته باشی احترام داری . اگه به یکی پول بدی انعام بدی هواتو داره . دنیایی که انسانیت درش ارزشی نداره . ولی حالا من که اینو می دونم چرا انسان نباشم . یه روز یه دختر دیگه پیداش شد . در یه در گیری جونشو نجات داد .. نخواست باورش کنه .. اول باهاش بد بر خورد کرد ولی اون تحمل کرد . روز ها گذشت تا حس کنه که  آتش زیر خاکستر داره روشن میشه . آخه اون دختر ازش چیزی نمی خواست . یه دنیا سادگی بود . دنیایی از عشق و محبت . پسر نمی خواست اینو باور کنه . اون اومد تا یه دریچه دیگه ای به روی خوشبختی رو واسه پسره باز کنه . اومد تا غرور از دست رفته شو بهش بر گردونه . اون نمی دونست که اون مرد ثروتمنده . فقط یکی دو تا از وسایل زندگیشو دیده بود و فکر می کرد که همین بهش ارث رسیده . اون دختر نمی خواست با ماشین چند صد میلیونی بگرده اون دختر ی نبود که خودشو مثل یه سریش به پسره بچسبونه . اون اومده بود تا با غرور و پاکی و شرافت و عشق پاکش یه بار دیگه به این دوباره مرده جونی تازه بده . اون دختر یه بار دیگه هم خودشو سپر بلای مرد کرد و اون مرد هم یه بار به خاطر دختره نزدیک بود بمیره .. دیگه خیلی احمقانه بود اگه پسره فکر می کرد که دختره اونو واسه  خودش دوست نداره . اون دختر مظهر گذشت و فداکاری و صبر و بخشش بود . اون دختر حتی چشمشو به روی خیانتهای ناخواسته عشقش بست . اونو بخشید تا نقاب انتقام همچنان بر چهره عشقش باقی بمونه . همراهیش کرد تا بتونه سر پوشی بر عقده های گذشته اش بذاره . یه روزی اونا رو از بین ببره . پسر حس کرد که حالا با چشایی باز عاشق شده . این فرستاده ای که از بهشته اونه .. اونه که می تونه و تونسته اونو به زندگی بر گردونه . اونه که براش یه مشت خاک و یه دنیا ثروت فرقی نمی کنه چون ثروت و دنیا رو در کنار اونی که دوستش داره می بینه . پسر باورش نمی شد که بازیهای دنیا به این صورت باشه .. باورش نمی شد که خوشبختی و بد بختی حتی به اندازه تار مویی مرزی نداشته باشند . یادش رفته بود که بازم نباید احساس خوشبختی کنه . یادش رفته بود که مراقب آتیش حسادت بد بختی باشه که یه بار دیگه اونو نسوزونه . آخه پسره دنیا رو در لبخند و خوشیهای اون دخترمی دیدو می بینه . اون دختر استوار تر از کوهه بخشنده تر از دریاست مهربون تر از آسمونه, گرم تر از خورشید , زیبا تر از ماه , پاک تر از سپیده بهتر,  از هر بهتری در این دنیاست . اون دختر اون قدر خوبه که پسر وقتی در کنارش قرار گرفت وقتی عشقشو پذیرفت حس کرد که دیگه نمی تونه کینه ای از کسی داشته باشه . حس کرد که می تونه ببخشه . حس کرد که دنیا ارزش اینو نداره که آدم بخواد از کسی انتقام بگیره وقتی که خوشیها وقتی که بهترین ها بهش رو می کنن . اون برای چی انتقام بگیره که اگه اون شوک و زجر بهش وارد نمیومد چگونه می تونست با بهترین زن دنیا آشنا شه . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر