ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 81

اشک از چشای بهشته خوشگلم جاری بود .. سها دست جنازه شوهرشو گرفت و اونو مثل یک سوسک مثل یه انگل انداخت گوشه اتاق . .. برگشت و دوباره دستشو گذاشت زیر گردن زنم . -ببیتم شورتشو پایین می کشی و خودت خطبه وصلت من و شوهرتو می خونی یا من بکشمش پایین ؟/؟ صدای هق هق بهشته بیشتر شده بود . سها دستشو گذاشت توی شورتم . -سها نکن . مگه نمی خوای دوستت داشته باشم . مگه نمی خوای بهت عشق بدم . چرا کاری می کنی که من متنفر شم ازت .. -سهراب شاید این جوری یواش یواش توی کله ات بیفته که بتونی عاشقم شی . دوستم داشته باشی . چقدر تو بیرحمی . حالا عاطفه نداری . خدا تو رو اشتباهی آفرید سهراب . تو اصلا نباید به دنیا میومدی . -تعجب می کنم که یک قاتل چه جوری گریه می کنه . یک قاتل چه جوری داره اشک می ریزه . سها می خوام یه چیزی رو برات تعریف کنم . قصه یه آدمی رو که از همه چی بریده بود و به تو پناه آورده بود . اول اون دستتو از توی شورتم در آر. بهت قول میدم اگه بعد از تموم شدن داستان هنوزم دوست داشتی که با تو باشم من حاضرم . حاضرم که به قیمت نابودی خودم زندگی بهشته حفظ شه . می دونم دیگه عشق من منو نخواهد خواست ولی شاید این رسم زندگی و سر نوشت من بوده که باید بسوزم . سها من بهت قول دادم که اگه بخوای بعد از تموم شدن قصه در خدمتتم . فقط تا آخرش گوش کن . وسط داستان هم چیزی نپرس . سعی می کنم خیلی خلاصه بگم . خیلی خلاصه . می خوام قصه یه خونواده پنج نفره خوشبختو بگم . نمی دونم می تونم بگم خوشبخت بودن یا نه ؟/؟ آخه آدما هرکی خوشبختی رو یه جوری می بینه یکی در پول یکی در سلامتی .. یکی در هردوی اینا و داشتن آرامش .. یکی در عشق یکی در هم دردی .. اون خونواده  پنج نفره  از یه مادر و پدر و دو تا پسر و یه دختر تشکیل می شدند پسر بزرگ و دختره دانشجوی پزشکی بودند . پسر کوچیکه هم دلش می خواست که از اونا عقب نمونه . اونم موفق شد در همون دانشگاهی که اونا درس می خوندن و در همون رشته قبول شه .. میگن اگه آدم احساس کنه به اوج خوشبختی رسیده گناهه.. اگه آدم احساس کنه دیگه چیزی از خدا نمی خواد گناهه . آخه اون این همه نعمتها رو واسه کی آفریده پس ؟/؟ آفریده که ما ازش استفاده کنیم . می دونست راه سختی در پیش داره  واسه این که موفق شه . موفق ترشه  ولی اون خودشو کنار اونا خوشبخت ترین آدم روی زمین فرض می کرد . آخه دیگه چیزی نبود که واسش حسادت کنه . دیگه آتیش حسادتی هم نبود . اما این آتیش حسادت بود که به خوشبختی اون حسادت کرد . این آتیش اومد و همه شونو سوزوند . ماشینشونو از از بلندی به یه دره پرت کرد . چهار تاشون رفتند و پسر دوم موند . پسر دوم سوختن همه رو دید .. سوختن قلبهاشوسوختن قلبهاشونو دید . نتونست کاری بکنه . خودشم سوخت . جیگرش سوخت صورتش سوخت ( خیلی به خودم فشار آوردم که اشک نریزم . نمی خواستم به این زودی شوکمو بر سها وارد کنم . می خواستم  تا آخرای قصه رو برم )اون آرزوی مرگ می کرد. باورش نمی شد که همه رو از دست داده باشه .. اونا کجا رفته بودند . خدای من چرا تو آتیش سوختند . اون خنده ها کجا رفته بود ..اون شوخی ها ..اون امید ها .. اون لذت بردنها از لحظه های زندگی اون احساس خوشبختی کجا رفته بود . در چند ثانیه دود شد و رفت . اون سوخته دل و سوخته صورت زنده موند . زنده موند تا روزی هزاران بار زجر بکشه . هزاران بار بمیره و زنده شه . ولی اون یه مرده متحرک بود . ثروت خونواده همه به اون رسیده بود . اما وقتی که عشقی نباشه وقتی که کسی نباشه که تو براش زندگی کنی کسی که درد تو رو درک کنه کسی که بهت امید بده زندگی برات چه ارزشی داره . اون  دنیا رو می خواست چیکار . اون ثروت رو می خواست چیکار . پدر مادر خواهر و برادرش تنهاش گذاشته بودند . حالا اون به همه شون حسادت می کرد . چون اون چهار تا با هم بودند . پیش خدا .. اونو نبرده بودند . اون شده بود یک پسر زشت صورت با صورتی سوخته یادگار بدترین روز زندگیش .. هیچی اونو به زندگی امید وار نمی کرد . ناگهان یکی از راه رسید . نمی دونست که اون کیه .. حس کرد که باید فرستاده ای از خدا باشه . قاصد عشق قاصد محبت . اومد تا بهش بگه این عشقه که دنیا رو قشنگ می کنه . این عشقه که به آدم امید میده .هستی می بخشه زندگی میده .. برای اون .. صورت زشت و چین خورده و سوخته پسر که می شد یکی دو سال بعد با جراحی پلاستیک ردیفش کرد اهمیتی نداشت . اومد و گفت که اونو به خاطر خودش دوست داره . قلبش به پاکی و روشنی احساس فرشته ها بود صورتش مثل صورت فرشته ها بود . حس می کردم اونم باید از بنده های معصوم خدا باشه . با اون درد گذشته رو از یاد نبرد ولی دیگه آرزوی مرگ نمی کرد . ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

5 نظرات:

شهرزاد گفت...

ممنون ايراي عزيز
خيلي خيلي منتظر ادامش هستم
عالي بود

شهرزاد گفت...

ممنون ايراني عزيز
خيلي خيلي منتظر ادامش هستم
عالي بود

ایرانی گفت...

منم از توممنونم شهرزاد عزیز ونازنین که به من افتخار داده با پیام گرمت انگیزه مرا برای نوشتن ادامه داستان به گونه ای عاطفی تر افزایش میدی . در ضمن بابت همراهی وهمکاریت درخصوص انتشار نظرات درسایت لوتی بی نهایت سپاسگزارم.شاد وخرم و خندان باشی . بااحترام وسپاس : ایرانی

محمدرضا گفت...

سلام ایرانی عزیز....بالاخره ماه از پشت ابر بیرون اومد...
باید دید عکس العمل سها چی هست...
بی صبرانه منتظر ادامه ی این داستان بسیار زیبا هستیم...

ایرانی گفت...

با سلام به محمد رضای نازنین و گلم ! ممنونم از پیامت و از خودتو .. فرداشب این روند ادامه داره و داستان حالت عاطفی زیادی پیدا کرده. من عادت ندارم داستانها رو با ترانه بنویسم ولی وقتی که از زبون سهراب داشتم احساسانشو می گفتم طوری خودم رفته بودم توی حس که ترجیح دادم همگام با صدای زیبای فرشته وملکه بانوی خوانندگان شکیلا و ترانه زیبای غوغای ستارگان ..امشب در سر شوری دارم احساس خودمو بازم قوی تر کنم .حس کردم این ترانه با این ابراز احساسات سهراب و طرز بیانش هماهنگی داره . قسمت 82 و 83 اونو نوشتم که تا 83 هم همین روال ابراز احساسات بوده. دیگه تا 86 باید تموم شه . شاد و سربلند باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر