ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 59


فرزانه پرواز می کرد. مابین ماشینا لایی می کشید و از چپ و راست خودشو رد می کرد. خیلی وقت بود، موقع رانندگی کنارش ننشسته بودم. تنها چیزی که سرش نمی شد، ترس بود. پژو صندوقدارو تا جایی که می تونست، گاز می داد و بعضی وقتا، معکوسهای وحشتناکی می کشید. صندلی رو داده بود، عقب و دستشو تکیه داده بود، به در. هوا رو به تاریکی بود که حرکت کردیم.هر از چندگاهی دوربینهای کنترل سرعت پلیس رو می دیدم که با چشمکی مارو بدرقه می کردند.فرزانه هیچ صحبتی نمی کرد. چی می خواست بگه؟. می خواست بگه حق نداری به خاطر مرگ خاطرات کودکیت غمگین باشی؟ خودشم غمگین بود.‎ ‎پیش روی چشمانش، دوستی رو از دست داده بود که چند ماه گذشته، بیشتر وقت آزادشو، با اون بود. کسی رو برای همیشه از دست داده بود، که خیلی دوستش داشت. عزیزی رو از دست داده بود که بیشتر از خودش می دونست و همیشه دنباله رو اون بود. .حرفها، رفتار، منش لیلا برای فرزانه حجت بود. هر چیزی که می گفت.هر چیزی که لیلا می گفت،درست بود. حتی اگر به فرزانه می گفت"تو حیف شدی، تو با این قشنگی و هیکل، خودتو حروم کردی و زن رضا شدی"
جنازه لیلا رو با هواپیما فرستادیم تهران، اما خودش ترجیح داد با ما بیاد. نشسته بود پشت سر من. دستاشو از دو طرف، حلقه کرده بود دو طرف صندلی و چونه اش رو گذاشته بود روی شونه ام. با کنجکاوی به دست نوشته های خودش نگاه می کرد و منتظر بود ببینه، عکس العمل من، در هر صفحه از دفتر چیه؟
"من خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش" این جمله هر دو صفحه یکبار تکرار میشد.نوشته بود، انتظار داشتم وقتی منو با اون آرایش و طرز لباس پوشیدن می بینی، معطل نکنی. بلافاصله منو به یک بهونه ای بکشی تو خونه ی خالی خودت وسعی کنی ترتیب منو هم بدی. همونطور که مطمئن بودم، ترتیب سحرو میدی. خودم ده بار دیده بودم دور از چشم فرزانه، یا دست اون وسط پاهای توئه، یا دست تو روی سینه های سحر. نمی خواستم تو رو بکشم. میخواستم به محض اینکه لخت شدی، آلت مردانگیتو برا خودم بردارم. میخواستم با یه ساطور، به دو نیمه اش کنم، تا بدونی بازی با احساسات یک دختر چه معنی داره!! سرمو برگردوندم و به صورت لیلا نگاه کردم. لبخند شیطانی روی لبهای لیلا، نشسته بود. احتمالا منو در حالی تصور می کرد، که از آلتم خون میریزه، دنبالش می کنم و خواهش می کنم کیرمو پس بده.
نوشته بود، اما تو رفتی. تو حتی نگاهم نکردی. اونروز حتی نگاه نکردی، ببینی دگمه های بالای لباسمو برات باز کرده بودم. رفتم. رفتم تا به طریق دیگری وارد زندگیت بشم. به نوع دیگه ای خونتو خراب کنم.
"من خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش"
دفترو ورق زدم. من که نه، لیلا برای من صفحه رو عوض کرد. عجله داشت، به صفحه آخر کتاب برسه. می دونستم اگر به آخرین صفحه برسه، برای همیشه از پیشم میره.
نوشته بود: زنا ساده اند. عقل زنا به چشمشونه. اگر یک زن از حضور زن دیگه ای احساس خطر کنه. هیچوقت اجازه نمیده، وارد حریم زندگیش بشه. اگر ببینه آرایش و لباس پوشیدن یک زن جوریه که توجه شوهرشو جلب می کنه، هر کاری از دستش بیاد انجام میده و اون مارو از خونه می اندازه بیرون. می خواستم بیام تو خونتون. باید خودمو عوض می کردم. این بار چادر سرم کردم. بدون آرایش.ترس از سوسکو بهونه کردم برا دوستی با فرزانه. فرزانه حتی نفهمید، سوسکی که اونروز تو خونه ما کشت، تا آخرین لحظه قبل از دیده شدن، تو مشت من بود. چه قدر خنده دار بود صحنه ای که خودش می ترسید، ولی مثل سوپرمن، مواظبم بود. دختر خوبیه مواظبش باش.
خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش
...
چند وقت پیش، با تاکسی مسیری رو می رفتم. دختر و پسری رو صندلی عقب نشسته بودند که دوست هم بودند، با هم صحبت می کردند. دختره میگفت: من نمی دونم، این حجاب چه صیغه ایه. چرا اجباریش کردند؟ مو چیزیه که همه دارند. چه اشکالی داره که روسری سرمون نکنیم!
وقتی پسره پیاده شد، گفتم: خواهرم اشکالی نداره یک نصیحتت کنم؟
گفت: نه، گوش میکنم.
گفتم: این حرفایی که در مورد حجاب زدید درسته. منم بارها و بارها همین جملاتو گفتم. مشکل اینجاست که این حرفارو شما نباید بزنید. این حرفو اون پسر باید بزنه، اونه که باید بگه، حجاب چیز بی خودیه، تا فردا روسریتو براش در بیاری. اونه که باید بگه، بوسیدن چه اشکالی داره، خارجیها زن و مرد همدیگه رو می بوسند، تا روز بعدش اولین بوسه رو از تو بگیره. اونه که باید بگه، اروپاییها که همه مینی ژوپ میپوشند، مگه همه خرابند، تا فردا تورو راضی کنه، تو خونه اش دامن کوتاه بپوشی!
دیگه ادامه ندادم. دختره، لام تا کام صحبت نکرد، ولی راننده تاکسی توقف کرد. صورتمو بوسید و گفت: تا حالا جمله هایی به این قشنگی نشنیده بودم.
خونتو خراب کردم، منو ببخش رضا
لیلا تو غم نامه اش نوشته بود، اول به لباسش گیر دادم. دوستانی که این مدت پیدا کرده بودم، همه از اون بالاییها بودند. از اونا که موقع خرید لباس، برای لباسای کوتاه و لختی بیشتر پول خرج می کنند، تا لباسای سنگین و پوشیده. زناشون خراب نیستند، ولی لخت گشتن را، نشونه روشنفکری می دونند و حجابو نشونه املی. فرزانه رو بردم در جمع دوستام. فرزانه حجاب نداشت، ولی هیچ وقت حاضر نبود، اندام لختشو بذاره در معرض دید. اینقدر گفتم امل، تا هر دفعه یکی از لباساشو کم کرد. اینقدر گفتم عقب افتاده، تا با وجود میگرن شدید، اولین مشروبو خورد. اینقدر گفتم غیراجتماعی، تا حاضر شد، با مردای غریبه برقصه. فرزانه پول و تحصیلات اونارو نداشت، ولی خوشگلی و هیکلی داشت که همه رو شیفته خودش کرده بود.
خونتو خراب کردم، منو ببخش رضا
نوشته بود،یک مشکل داشتم، اونم تو بودی، عشق تو اجازه نمی داد، جلوتر بره. حتی وقتی مست و پاتیل بود، اجازه نمی داد کسی بوسش کنه. میخواستم زجرت بدم، رضا. باید زنتو ازت میگرفتم. رو مغزش کار کردم. گفتم تو حیفی برای رضا. رضا کلاسش به تو نمی خوره. یه راننده وانت بی پول که حرف زدنشو بلد نیست.تو این مدت حتی نتونسته چهارتا النگو برات بخره. اینقدر گفتم تا از تو زده شد. اون عشق رویایی که روزای اول به تو داشت از بین رفت. رضا جون فرزانه دختر خوبیه. فقط کم عقله.تو این مدت حتی از من نپرسید چرا خودت تو مهمونیا لباس سنگین می پوشی؟ چرا خودت اینقدر مشروب نمی خوری تا مست بشی؟ رضا جون، نمی دونم در مورد من چه فکری می کنی، ولی تا این لحظه دست هیچ مردی به من نخورده جز...(اینجارو خالی گذاشته بود.شاید فکر میکرد فرزانه دفترو بخونه و برای من بد بشه) رضا جون فقط حس انتقام بود که باعث شد این بلارو سرت بیارم. رضا جون اونروز که عکس دو نفره خودمونو توی خونت دیدم، دلم لرزید. فهمیدم هنوز برات ارزش دارم. ولی حس انتقامی که سالها در وجودم شکل گرفته بود، قویتر بود
رضا جون من خونتو خراب کردم منو ببخش.
رضا جون فرزانه دختر خوبیه. خیالت از طرفش، راحت باشه تا الان به تو خیانت نکرده، ولی از این به بعدشو نمی دونم. رضا جون کار سختی پیش رو داری، زنی که در عرض دو سه ماه اینقدر تغییر کنه، که با شرت و سوتین تو ساحل قدم بزنه، خیلی راحت این دو تیکه رو هم میذاره کنار. رضا جون بیشتر به فرزانه محبت کن هم به فرزانه و هم به سحر. سحر دختر محکمیه. شبی که با فرزانه اومد تو جمع ما، با هم دعواشون شد. اجازه نمیداد، فرزانه تا این حد لباس راحت بپوشه و اینقدر راحت بگرده...
رضا جون ببخشید که خونتو خراب کردم. اگر می تونستم درستش کنم، حتما می موندم. اما دیگه از دست منم کاری بر نمیاد. رضا جون،من تورو بخشیدم تو هم، منو ببخش...
.فرزانه توقف کرد. خسته شده بود و می خواست رو صندلی عقب دراز بکشه. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. میخواستم به لیلا بگم بیاد و روی صندلی جلو بشینه. اما رفته بود. پشت گردنم می سوخت. جای بوسه لیلا بود. شاید اون بوسه از جهنم برام پست شده بود.....ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor..نقل از سایت لوتی .

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر