ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بر بالهای عشق وهوس 1

این داستان سکسی عشقی دردو قسمت خواهد بود ... من اسمم نیکوست دلم می خواد از خودم و خاطرات خودم بگم . از  روزای اول جوونی . از روزای تکرار نشدنی . ولی فکر می کنم اگه عشق و دوست داشتنی  باشه اگه آدم در زندگی احساس کنه که هیچوقت تنها نیست گذر عمر هر گز اونو از زندگی زده نمی کنه ولی اگه کسی رو که دوستش داره از دست بده و مجبور شه جفتشو از کسی که نمی تونه عاشقش باشه یا به اندازه عشق اول دوستش باشه انتخاب کنه تا آخر عمرش نمی تونه احساس خوشبختی کنه . 20سالم بود و دیپلممو گرفته بودم . خیلی از دخترا در رویاهای خودشون می بینن که شاهزاده ای سوار بر اسب سپید بر فرار ابر ها میاد و دستشونومی گیره و با خودشون می بره به آسمون آبی عشق تا در سرزمین خوشبختی روز های زندگی رو یکی پس از دیگری پشت سر بذارن . اما من  منتظر شاهزاده خیالاتم بودم . شاهزاده با هواپیمایی جنگی غول پیکر بر فراز آسمانها . اون ازم  چهار سالی رو بزرگ تر بود . نیما پسر همسایه مون . راستش تا وقتی که اونو توی لباس خلبانی ندیده بودم احساس خاصی نسبت بهش نداشتم . اصلا نمی دیدمش که این احساسو داشته باشم . چقدر این تیپ بهش میومد . یونیفورم خلبانی .. هیکل مردونه و اون صورت جذاب و اصلاح کرده اش و اون سبیلهای نه کلفت و نه نازکش منو. به یاد کلارک گیبل هنرپیشه امریکایی مینداخت که تازه همون موقع ها که هنوز به سال 60 نرسیده بودیم به تاریخ پیوسته بود . خونه شون درست چسبیده به خونه مون در یکی از خیابونای غرب تهران آخرای  خیابان آزادی و نزدیک سه راه کوکا کولا بود . فقط ایستاده بودم ونگاش می کردم . دلم می خواست قدمهاشو آروم تر برداره تا من بتونم بیشتر ببینمش . دوست داشتم به یکی تکیه کنم که قدرتمند تر و شجاع تر از همه مردای روی زمین باشه . یک مرد آسمانی که زمین رو زیر پای خودش داشته باشه . مردی شجاع تر از بقیه مردا . مردی که بهش افتخار کنم و به بقیه فخر بفروشم که اون مرد از آن منه و منو دوست داره و عاشق منه .. تا اون زمان با هیشکی دوست نبودم . یه شرم خاصی از روبرو شدن با مردا ی غریبه و هم صحبتی با اونا داشتم .هوس خودمو با دست زدن به اعضای بدنم مثل سینه ها و لای پام کنترل می کردم . گاهی دوستایی که پررو تر بودند مجلاتی سکسی با خودشون به مدرسه می آوردند و وقتی که عکس کیر مردای خارجی رو می دیدم که رفته توی کس زنا تا چند روز تمام حالم یه جوری بود و در هوس می سوختم ولی یه جوری تحمل می کردم . اون وقتا فیلم سکسی و از این جور بند و بساطها نبود . شاید در تمامی تهران بزرگ صد تا ویدیو هم پیدا نمی شد . اونم اونایی که رفته بودند خارج با خودشون آورده بودند .  دخترای اون زمان مث حالا نبودند که اسلامی رفتار کنند و شجاع تر از پسرا باشن . پا پیش بذارن و به اونی که دوستش دارن اظهار عشق کنن . من یه داداش داشتم دوسال  سال ازم کوچیک تر ..اسمشم ناصربود .. خونواده همش از نیما به عنوان داداش بزرگم یاد می کردند . نیما یه خواهر کوچیک تر از خودش داشت به اسم نسترن که ازدواج کرده و رفته بود . داداش ناصر منم سال آخر دبیرستان درس می خوند .هر وقت که نیما رو می دیدم به رسم ادب واحترام سلام می کردم . ولی اون روز خیلی آروم تر از همیشه سلام کردم .راستش می دونستم داره در ارتش فعالیت می کنه و درس هم می خونه ولی نمی دونستم  داره تعلیم خلبانی می بینه .. صحبتش هم نشده بود .. البته چرا یه بار که نسترن رو دیده بودم یه چیزایی می گفت ولی من زیاد جدی نگرفته بودم . -آقا نیما سلام -سلام نیکو خانوم . چه طورین شما .. -ببخشید این یونیفورم خلبانیه ؟/؟ -پس به نظر شما چی می تونه باشه بهم نمیاد که خلبان باشم ؟/؟ .. می خواستم بگم چرا .. فقط به من نیکو نمیاد که از یک خلبان خوشم بیاد . با این که خیلی جذاب و سفید رو بودم و خدا وند هر قسمت از ظاهر منو  در حد عالی آفریده بود ولی  لاغر بودم و پنجاه کیلو هم نمی شدم . شاید اگه بگم حس می کردم عاشقش شدم خیلی ها تعجب کنن ولی اینم یه مدل دوست داشتنه دیگه . آدم که همش نباید قصه ابر و باد و مه و خورشید رو از یه پسر بشنوه که عاشقش شه . عشق در خونه قلبتو می زنه . شاید وقتی که درو باز می کنی اول نشناسیش . بعد حس می کنی که یه مهمونیه که دلت نمی خواد از خونه ات بره بیرون . دوست داری که همیشه تو  خونه دلت جا خوش کنه  وقتی که بیدار میشی با تو چشاشو از خواب باز کنه . وقتی که می خوابی با تو بخوابه . همش فکر می کنی که این میهمان در کنار یکی دیگه هست و با یکی دیگه . و من میهمان عشقمو در کنار نیما می دیدم . یه لحظه سرمو آورده بودم بالا .. نگاهمو به صورت مردونه نیما دوختم . دلم می خواست اونو معطلش کنم تا اون چهره جذابو بیشتر ببینم . تا بیشتر در عالم رویا حس کنم که اون مال منه  . می تونم بهش تکیه کنم .. خیلی مودبانه و شمرده شمرده ازش پرسیدم آقا نیما وقتی میرین اون بالا چه احساسی دارین . از  چیزی نمی ترسین ؟ /؟ فکر نمی کنین که اگه خدای نخواسته یه اشتباهی بکنین .. یه لحظه نگاهشو به نگاهم دوخت و گفت یه خلبان اگه از همون اول  بترسه بهتره که پرواز نکنه .ترس برادر مرگه .. هزاران هزار نفر تا حالا پریدند و پرواز کردند . پرواز با بالهای آهنین . پس چرا من نتونم بپرم . باید شجاع بود شجاع .. شجاع و قوی .چرا این سوالا رو ازم می کنی ؟/؟ -راستش شغل خلبانی برام خیلی هیجان انگیزه . مخصوصا اگه خلبان .. خلبان جنگده و شکاری باشه ..  اونا هم باید با آسمون بجنگند هم با دشمن . نمی دونم چرا احترام خاصی نسبت به اونا در خودم حس می کنم . -اولا اینو بگم که من خلبانی رو یک شغل حساب نمی کنم . اون برای من یک عشقه ....شاید در تمام طول زندگیم تا این اندازه با نیما حرف نزده بودم . تا حالا چند صد بار سلام و علیک داشتیم ولی این حرفا نبود . -اگه بازم سوالی هست من در خدمتم نمی دونستم چی بگم .. صورت سفید و جذاب و مردونه نیما یه سرخی خاصی پیدا کرده بود . -شما خیلی شجاع هستین . من که اگه بخوام حتی به عنوان یک مسافر پرواز کنم می ترسم . -نیکو خانوم من اون قدر ها هم که فکر می کنین شجاع نیستم . نفساش به شماره افتاده بود . نمی دونستم چرا . این جوری شده بود . آدم بعضی وقتا بدترین و سخت ترین خطرات رو به راحتی تحمل می کنه ولی از یه راهی که رفتنش برای خیلی ها ساده هست نمی تونه رد شه .. دلم می خواست اونو نگهش داشته باشم ولی زن همسایه  سمت چپی رو که دیدم سختم بود از این که ما رو با هم ببینه .. . با هم خدا حافظی کردیم . دلم می خواست دوباره ببینمش .. یهو یاد چیزی افتادم . شب قبل مامانش واسمون آش  نذری داده بود . اون وقتا مثل حالا ظرف یه بار مصرف مد نبود . در عوض این رسم تازه جا افتاده بود که در بر گشت یه چیزی داخل کاسه میذاشتن و  برش می گردوندن  .. منم از اصفهان کمی گز واسمون رسیده بود .. چند تاشو گذاشتم توی کاسه آششون و در خونه شونو زدم . دیگه این بار با کمال پررویی رفتم توی حیاطشون .. نیما با تعجب نگام می کرد .  چادر سرم کرده بودم . یه چادر گل گلی به  رنگای زمینه قرمز و سفید و مشکی . می دونستم منو خیلی ناز می کنه ..  نیما فقط نگام می کرد .. -ببخشید مامان خونه هست .. سرشو تکون داد . -کاسه رو دادم دستش .-آقا نیما این چه کاریه که شما نمی تونین انجامش بدین ؟/؟ -خیلی ترس داره خیلی . اگه بدونین چقدر سخته که آدم از این سرزمین رد شه -مگه  جنگیه ؟/؟ دشمن در کمین نشسته ؟/؟ کاشکی دشمن در کمین بود و واسه همیشه آدمو خلاص می کرد .. -آقا نیما منو می ترسونین .. اون چیه که ممکنه از دشمن هم بد تر شه .. -می تونم بگم چیه ؟/؟ در حالی که به زمین نگاه می کرد گفت عشق .. عشق .. خیلی سختم بود که در این مورد حرف بزنیم . ولی خواستم که ادامه بدم . ترسیدم . حسودیم شده بود . باید می فهمیدم اون کدوم دختریه که دلشو برده .. نه ..نه .. چرا نیما باید یکی دیگه رو دوست داشته باشه -آقا نیما .. فهمید که من سختمه که ازش چیزی بپرسم و در این مورد ادامه بدم . -نیکو خانوم می تونم یه چیزی بگم ؟/؟ -بفر مایید .. مامان با ناهید خانوم در مورد شما حرف زد و اون گفت که به یک ارتشی زن نمیدن .. چون خونه و زندگیش  معلوم نیست و اگه جنگ شه مشخص نیست چی میشه . الان هم گوشه و کنار مرزها یه قلقلک هایی داده میشه .. یکه خورده بودم . اون ازم خواستگاری غیابی کرده بود و مامان بهش نه گفته بود ؟ /؟ باورم نمی شد . خدایا باورم نمی شد نیما دوستم داشت . صورتم از خجالت سرخ شده بود . اون لحظه دیگه نمی تونستم به موافقت ها و مخالفت ها فکر کنم . فقط به این فکر می کردم که نیما دوستم داره و ازم خواستگاری کرده مامان صداشو در نیاورده اصلا نذاشته پا پیش بذارن . نتونستم اونجا وایسم . نمی دونستم چی باید بگم . فقط می خواستم غرق در لذتهای رویایی خودم شم . به هیچی فکر نکنم . حس کنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم . خلبان من .. مرد شجاع من .. مرد شجاع من .. با همه قدرت و شهامتش سختش بود که بهم بگه دوستم داره .. من براش خیلی مهم بودم . پرواز در آسمان عشق من براش خیلی سخت بود ولی من باید کاری می کردم که اون راحت پرواز کنه ولی از بابام حساب می بردم . بابام فرد متعصبی بود . نرسیده به میدون آزادی سمت چپ لاستیک فروشی داشت .. مامان هم که خونه دار بود . منو بهش نمی دادند . نه نهههههه من دوستش دارم . اون حجب و حیاشو دوست دارم . پس سرخی صورتش برای همین بود . اون شب از خوشحالی تا صبح نخوابیدم . چرا این شب تموم نمیشه .. چرا . خیلی اضطراب داشتم . هر کی از خونه می رفت بیرون من خوشحال می شدم . مامان و من تنها موندیم . بهونه بقالی کردم و رفتم بیرون .. در خونه نیما اینا رو زدم . خدا کنه خونه باشه .. خودش درو باز کرد . -ببخشید آقا نیما مامان اینجاست ؟/؟ مامان من .. منتظر جواب نشدم . آقا نیما به خاطر چی  خواستین در مورد من حرف بزنین .. منو .. منو .. نمی تونستم چه واژه ای انتخاب کنم .. -این از بچگی آرزوم بوده که یه روزی .. یه روزی .. منو ببخشید که این جوری حرف می زنم . -به همون اندازه که شجاعت شما قابل تحسینه خجالت شما زیبا و دلنشینه . چشاشو به چشام دوخت . نگاهش قلبمو می سوزوند . عشق و دوست داشتنو از نگاش حس کردم . سرمو انداختم پایین . -یه چیزی بپرسم ؟/؟ -بفر مایید . -اگه ناهید خانوم مادر گرامی شما میذاشت که ما خدمت برسیم جواب شما چی بود ؟/؟ سکوت کردم .. ولی دیگه جای سکوت نبود . نباید دنیای خودمو رویا و واقعیتو از دستش می دادم .. با همه شرمم گفتم همون جوابی که می خواستین بشنوین .. بازم به طرف خونه دویدم تا غرق در رویاهای خودم بشم . سرمو یه لحظه بر گردوندم . خلبان شجاع من به من نگاه می کرد .. همش به این فکر می کردم که بر خورد بعدی ما چه طوره .. نمی دونستم باید چیکار کنم . گیج شده بودم . رویای من می رفت که تحقق پیدا کنه . ولی می دونستم بابام منو به اون نمیده . جعفر آقا مرد سخت گیری بود . با این که بابای مهربونی بود ولی من عزیز دردونه شو به اون نمی داد . اونم به کسی که هم روی زمین زندگی با ثباتی نداشت و هم روی هوا . بعد از ظهری خونه تنها بودم . نمی دونستم که نیما کجاست و داره چیکار می کنه . می خواستم برم در خونه شونو بزنم و روم نمی شد . ولی  این بار اون پا پیش گذاشت و کارمو راحت کرد . می دونست که من از تیپ مردونه و خلبانی اون خوشم میاد . وقتی که سینه آسمونو می شکافه .. هنوز شرم خاصی رو در چهره و در وجودم حس می کردم . روم نمی شد ازش دعوت کنم بیاد داخل . می دونستم داداش تا دو ساعت دیگه بر نمی گرده و مامان و بابا هم دیر تر میان . داخل حیاط وایساده بودیم . من ازش دعوت کردم که بیاد داخل سر پا بده . اونم اومد .. -به من نمیاد این قدر ترسو باشم نیکو خانوم ؟/؟ -شما شجاع ترین مردی هستین که تا حالا دیدم ..-این که آدم نتونه به زنی که دوستش داره  علاقه شو نشون بده کجاش شجاعته -بالاخره که نشون دادین . -من واسه چی نتونم بیام خواستگاری ؟/؟ -من در جریان نبودم . خب دیگه اونا  راحتی و خوشبختی دخترشونو می خوان و نمی خوان که دخترشون به مشکل بخوره -نیکو عزیزم عمر ما دست خداست هر وقت اراده کنه جونمونو می گیره . هر وقت حس کنه که دیگه امید اصلاح نداریم و تشخیص بده ما رو می بره . خیلی راحت تر از اونی که ما فکرشو بکنیم . حالا می خوای خلبان باش می خوای ملوان باش یا این که پیاده باش . خیلی زود صمیمی شدیم . دیگه راحت با هم حرف می زدیم . زبان عشق زبان آشناییه . وقتی دو نفر حس کنن که هم دیگه رو درک می کنند و خواسته های مشترکی دارن دیگه هیچی نمی تونه اونا رو از هم جدا کنه . و صمیمی شدن فقط یه اثر ساده ای از اونه .. -نیکو تو کمکم نمی کنی ؟/؟ -تو تا کجاش با منی نیما -من اگه نمی خواستم که اصرار نداشتم . حتی نذاشتم خونواده ام جای دیگه ای برن خواستگاری . این باروقتی که نگاهمونو  به هم دوختیم دیگه  سرمونو پایین ننداختیم . حس می کردم همون چیزی رو که اون در حال خوندنشه منم دارم می خونم . راز عشقو . انگار یه چیزی دنیایی از کلمات عاشقونه رو از سینه ام بیرون می کشید و نثار وجود عشقم می کرد . چقدر از تیپ مردونه اش واون کلاه و سرشونه های محکمش خوشم میومد . چقدر می ترسیدم سوار یکی از این شکاری جنگنده هاشم . ولی اگه یه روز پیشش می نشستم و پرواز می کردم دیگه اون ترسو نداشتم . می تونستم خودمو بسپرم دست اون . سرمو میذاشتم رو سینه اش و در حاشیه ای امن سینه آسمونو می شکافتیم و می رفتیم . ولی اگه حواسشو پرت می کردم چی می شد . در همین افکار خودم بودم که دیدم چند بار داره صدام می زنه .. .. بالاخره  باهاش همراهی کردم . زیر پاشو خالی نکردم و با تلاشها و سماجت های زیاد رسیدیم به جایی که بابام اومد پیش من و در حالی که پیشونی منو می بوسید گفت دخترم فقط به خاطر تو باشه .. اینو گفت و مثل بچه ها زار زار گریه کرد . فکر کنم بیشتر از اون چه که از شوهر دادن من به یک ارتشی ناراحت باشه از این که دارم از خونه اش میرم ناراحته -بابا من که فراموشت نمی کنم . من که دوستت دارم . اونو غرق بوسه اش کردم . واسه این که من و نیما محرم باشیم و حرف زدن ما با هم ایرادی نداشته باشه یه صیغه سه ماهه خوندیم تا بعد از بعد از بر نامه ریزیهایی من بشم همسر رسمی اون . سر انجام به آرزوم  رسیدم . خودمو خوشبخت ترین آدم روی زمین می دونستم . که  افسار اژدهای آهنین رو در دستای خودش داره عاشق منه . به من قدرت میده و من خودمو در کنار اون در یه نقطه امن می دونم . اون میشه بزرگ ترین تکیه گاه من در زندگی . همه چیز من . تابستون بود بابا مغازه رو واسه یه هفته ای داد به دست شاگردش و همراه هیئت رفت مشهد . اون و دوستاش سالی یک هفته رو تابستونا می رفتند مشهد . البته یه بار دیگه جداگانه خانوادگی می رفتیم . وقتی بابا نبود راحت تر با نیما خلوت می کردم . راستش با این که  یه صیغه موقتی بین ما جاری شده بود ولی رفتار بقیه مخصوصا پدر زن و مادر شوهر طوری بود که انگاری ما دوست دختر و دوست پسریم و یا این که غریبه ایم . خلبان خوش تیپ  من از فرصت استفاده کرد و سوار بر ماشین پژو اومد اومد سراغم که بیا بریم شمال . کلید یه ویلای تقریبا ساحلی در رامسر رو گرفته که مال دوستش بود . با این که مادرش با رفتن ما مخالف بود و مادر منم از عواقب کار می ترسید ولی رفتیم . ..آخه تا اون موقع سابقه نداشت که حتی یک شب با هم باشیم .. جای مستقلی هم نداشتیم که بریم و خیلی هم سختگیری می کردند .  مامان خیلی بهم سفارش می کرد که هوای خودمو داشته باشم . ولی من اصلا به این که در بر گشت دختر نباشم فکر نمی کردم.با ماشین پژوی مدل اون روز ها رفتیم طرف مازندران . هوا ی رامسر گرم و شرجی بود. ولی زیباییهای طبیعت و جنگلهای سرسبز و کوههای جنگلی و دریا و آرامشی که اون ویلا بهمون می داد سبب شده بود که همه اینا رو فراموش کنم ..راستش اولین باری که همو بوسیدیم توی خونه شون بود . خیلی دلم می خواست خودمو بسپرم به دست اون. به خاطر من بیشتر وقتا لباس نظامی تنش می کرد . بهم می گفت تو دیوونه ای نیکو . طوری می گفت که با عشق باشه .. منم می گفتم دیوونه توام . اون روز مچ دو تا دستامونوگرفتیم تودستای هم . تو چشای هم  زل زده بودیم . دو سه هفته  ای می شد که رابطه ما علنی شده بود . فکر نمی کردم که بوسیدن تا این حد حس قشنگی رو بهم بده . وقتی در یک زمان لبامونوبه هم نزدیک کردیم حس کردم که در کنار اون نشسته دارم پرواز می کنم . دلم نمی خواست به زمین برگردم . اگه صدای گربه ما رو نمی ترسوند به این سادگیها از هم جدا نمی شدیم . حالا ما دو تا تنهای تنها در یه ویلای ساحلی بودیم . من بیشتر از تماشای دریا لذت می بردم تا از شنا کردن در اون . تازه می ترسیدم پوست تنم در اثر آفتاب لک کنه . تازه به این فکر افتادم که باید شبو در کنار عشقم بخوابم . دلم می خواست بغلم بزنه . نوازشم کنه . سرمو بذارم رو سینه اش . با این که به خودم خیلی رسیده بودم ولی هنگام خواب سعی کردم از لباسای بلند تر و پوشیده تری استفاده کنم . سختم بود فانتزی بپوشم . به این فکر می کردم که پیش خودش حساب نکنه که چه دختر بدی هستم . از بس دو تا مامانامون زنگ زده بودند و نکات ایمنی رو بهمون گوشزد می کردند دیگه خسته شده بودیم . دلم نمی خواست به وقت خوابیدن ازم جدا شه . می خواست ملاحظه منو بکنه -عزیزم ماکه زیر یه سقفیم . .به وقت خواب نگاهمونو به هم دوخته حرف می زدیم . هیشکدوممون دلمون نمی خواست که زود بخوابیم .دقیقه ها و ثانیه ها فرار می کردن از دست ما . -چیه نیکو این جوری به من زل زدی نکنه دوست داری موقع خواب هم  یونیفورم تنم کنم . ببینم تو اصلا منو واسه خودم دوست داری ؟/؟ یا این که  یه علاقه سمبلیک داری . -من تو رو به خاطر خودت دوست دارم . می دونم تو چه آدم مهربونی هستی . همه دوستت دارند . هیشکی رو از خودت ناراحت نمی کنی . وقتی خواستیم با یه بوسه به استقبال خواب بریم حس کردیم که خیلی بیشتر از یه بوسه نیازمونه . می دونستم که اونم مث من دوست داره که بدنشو به بدنم بچسبونه . فاصله رو نزدیک تر کردم . حس کردم که اونم به طرفم نز دیک شد . دستامونو دور کمر هم حلقه زدیم . -دوستت دارم نیکو .. -منم عاشقتم .. کاش  یه لباس سکسی تنم می کردم . جریان خون در قسمت سینه هام شدید شده بود . با یه بلوز شلوار خونگی رفته بودم توی رختخواب . سینه هامو به سینه های مرد محبوبم چسبوندم . کاش این فاصله پارچه ای بین اونا وجود نمی داشت . نیما  کف دستاشو رو کمرم نگه داشته و با حرکات و مالش نرم یه حس داغ و زیبایی رو در تمامی بدنم به وجود آورده بود . یعنی شب اول عروسی مون همچین حسی رو دارم .؟/؟ با این حس میرم به استقبال یک شب رویایی . ؟/؟ دستای نیما رو گرفته اونا رو گذاشتم رو سینه هام . می دونستم که اونم مث من دلش می خواد . از پنجره باز نسیم خنکی وزیدن گرفته بود . آسمون با این که تاریک بود ولی یه ابرای سفیدی از ستارگان اون فضای تاریک رو پوشش داده بود . نیما دستاشو گذاشته بود رو سینه هام و  باهاشون بازی می کرد . صدای ضربان قلبمو می شنیدم و می دونستم که دل عشق منم تند می زنه .اونم دلش می خواد که با من باشه .. لبامو بازش کرده و با حشر و التهاب خاصی رو صورت قهرمان خودم گذاشتم نیما عزیزم ..نیمای گلم .. -عشق من عزیزم .. دگمه های بلوزمو بازش کن . بازش کن . عیبی نداره .. منتظر همین حرفم بود . فکر نمی کردم تا این حد بهم لذت بده . دیگه دو تایی مون نمی دونستیم داریم چیکار می کنیم . هر دومون تسلیم شده بودیم . هر دومون احساس پیروزی می کردیم . تسلیم در عشق و هوس یعنی یه پیروزی و من تسلیم قهرمان خودم شده بودم و اون در مقابل تن من احساس سستی می کرد . دیگه از این که یه شلوار خونگی پام باشه خجالت می کشیدم . فکر نمی کردم من همون نیکوی خجالتی همیشگی باشم . حس کردم هوسی خاصی دارم که به تمام تنم منتقل شده . دلم می خواست شلوارمودرش بیارم . نمی دونم چرا اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که من که اولین تجربه امه  یعنی نیما تا حالا با کسی بوده ؟/؟ چرا باید در این لحظات به این موضوع حساس باشم . کسم غرق هوس و خیسی شدید بود . وسط بدن نیما که به تنم خورد شق بودن کیرشو حس می کردم . دلم می خواست مرد من شجاعانه تر باهام بر خورد کنه . -نیمای من . نیمای شجاع من منو زیر بال و پر خودت بگیر دلم می خواد که همیشه مال من باشی .. -عقاب آهنین در چنگال منه ولی پرنده کوچولوی ناز و طناز من منو اسیر خودش  کرده . ..... ادامه دارد .. قسمت بعدی یا پایانی درسه روز آینده ..... ایرانی             

5 نظرات:

ایرانی گفت...

باسلام خدمت خوانندگان گل و عزیز و دوست داشتنی این مجموعه .. این داستان در اصل باید یک قسمتی می بود و روی امروز حساب کرده بودم که تمومش کنم . من از صبح تا حالا وضعیت جسمی مساعدی نداشته فقط کمی که بهتر شدم تونستم یه کنترلی بکنم و منتشر کنم .هنوز هم بیمارم .. فرصت زیاد داشتم ولی آدم که بیمار باشه توان جسمی و روحی بهش اجازه نوشتنو نمیده . امیدوارم درروزهایی بهتر ..بهتر در خدمت شما باشم . با تشکر : ایرانی

ناشناس گفت...

It is truly a nice and helpful piece of info. I'm glad that you just shared this helpful info with us. Please keep us informed like this. Thanks for sharing.

Here is my blog ... vakantie frankrijk

ناشناس گفت...

بینهایت ازت ممنونم ایرانی عزیز. این لطف و محبتتو هیچوقت فراموش نمیکنم...
قشنگ و زیبا مثل همیشه

ایرانی گفت...

دوست خوب آشنای من ! به خاطر لطف و عنایتی که داشته ای بی نهایت سپاسگزارم . چون نفرموده بودی که نظرت را منتشر کنم یا نه من نام اصلی تو را نیاوردم . اگربرایت مسئله ای نیست اشاره کنم . شک داشتم . درهر حال شاید آن گونه که می خواستی نشده باشد و دوست داشتم همه را یکسره منتشر می کردم در هر حال این نصفه شب یا فردا بعد از ظهر قسمت بعدی آن را خواهم نوشت و امیدوارم همیشه در تمام زمینه های زندگیت موفق بوده زندگی خوش و خرمی داشته به آرزوهایت برسی . با احترام : ایرانی

ایرانی گفت...

دوست گل و نازنین من از اتفاقی که برات افتاده بی نهایت متاسفم . امیدوارم هرچه زودتر بهبود پیدا کنی و سالم و سرحال بشی . واقعا بعضی ها به فکر دیگران نیستند که هیچ به فکر خودشون هم نیستند . از این که به من اعتماد کرده مرا محرم اسرار خود دانستی سپاسگزارم ومطمئن باش راز های تو و همه نازنینان را در صندوقچه قلبم محفوظ خوام داشت . ای کاش کاری از دستم بر می آمد . داستان بر بالهای عشق و هوس را در 9 قسمت کوتاه دیگر همین امروز بعد از ظهر یکسره نوشته و به پایان رسانده ام . هر 9 قسمت کوتاه آن را بعد از باز خوانی و غلط گیری املایی که همان اشتباهات تایپ در اثر سرعت می باشد که زیاد هم نیست ...فردا شب منتشر خواهم کرد . هم قسمتهای سکس دارد و هم فسمتهای احساسی قوی .. امیدوارم به خواسته هایت برسی . هرچند دشوار است . این دوره و زمانه کمتر پیش می آید که دختر به خواستگاری پسر برود . ولی من که دعا می کنم . شاد و پیروز باشید . . شما هم مرا از سلامتی خود با خبر سازید . در مورد هشدار در یک متن مناسب حتما به این نکته اشاره خواهم کرد . خدا نگه دار شما باد ....ایرانی

 

ابزار وبمستر