ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 55

نیلوفرو با اون حال بدش رسوندم به درمانگاه . دست به دامان هر چی که اعتقاد داشته بودم شدم . یعنی با یه بیماری و سر ما خوردگی معمولی این قدر وضعش خراب شده .-عزیزم یه خورده تحمل داشته باش حالا خوب میشی . دوباره میری مدرسه . مگه چند سالته . اون به شدت تب کرده بود . پزشک منو خواست و گفت خانوم ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ولی وضعیتش خیلی خطرناکه .-آقای دکتر واسه پولش نکن . تو رو خدا هر کاری بگین می کنم . هر چی بخواین هزینه می کنم . من حاضر بودم تمام دارو ندارمو بدم تا همه دارو ندارمو حفظ کنم . -راستش نمی خوام شما رو بترسونم ولی... به حرفش ادامه نداد -راستشو بگین -ما همه سعی خودمونو می کنیم اگه تا 24 ساعت دیگه زنده موند که موند وگرنه .. شما خیلی سهل انگاری کردین . جیغی کشیدم که سالنو به لرزه درآورده بودم . سرو صورتم زخمی شده بود از بس گوشت خودمو کنده و بر خودم ضربه می زدم . نیلوفر بیهوش بوده در تب می سوخت . بهش سرم وصل شده بود . اون داشت می مرد و از دست من کاری ساخته نبود . یعنی اون داره چوب کارای منو می خوره ؟/؟ نیلوفر پاک من داره به گناه من می سوزه ؟/؟ اگه اون از دنیا می رفت منم نابود می شدم . دیگه به چه امیدی می خواستم زنده باشم . دیگه شبا با بوی تن چه کسی به خواب می رفتم . دیگه واسه چه کسی قصه می گفتم تا خوابش ببره . آخه هنوزم دختر خوشگلم گاهی وقتا ازم می خواست که مث اون وقتا مث زمانی که بچه بود براش قصه بگم . واسش قصه می گفتم . از همونایی که مامانم واسم گفته بود . اون سخت بغلم می زد آخه اونم جز من کس دیگه ای رو نداشت . منم همه چیز اون بودم . الگوی اون برای ادامه زندگی . لعنت بر من که نتونستم خوب ازش نگه داری کنم . قدر گل پاک خودمو ندونستم . نیلوفر چشاشو باز کرد من در کنارش بودم . -مامان نمی دونم چرا حالم داره بهم می خوره ؟/؟ -چرا این قدر به خودت سختی دادی -مامان چی داری میگی حوصله ندارم دارم می میرم . مامان من دیگه رفتنی هستم .. می دونم یه آدم وقتی که می خواد بمیره چه حالی پیدا می کنه .. -دخترم این قدر هذیون نگو تو حالت خوب میشه . من خیلی اذیتت کردم که حالا داری این حرفا رو بهم می زنی ؟/؟ من چیکار کردم ؟/؟ -مامان حالم خوب نیست . تو بهترین مامان دنیا هستی .. همیشه فکر می کردم یه روزی بابام میاد و اونو می بینمش . اونم مث تو بغلم می کنم . نوازشم می کنه . به موهام دست می کشه . باهاش قهر می کنم . دیگه نمی تونست حرف یزنه .. -بس کن نیلوفر تو حالت خوب میشه . دلش می خواست حرف بزنه . گذاشتم هرچی دلش می خواد بگه . -باهاش قهر می کنم .. در اینجا لبخندی گوشه لباش نشست یه لبخند بی جانی با دنیایی از امید و آرزو و رویایی شیرین ولی مامان اونو می بخشم .. ولی اون که نیومده . دلم می خواست که وقتی دیدمش اول اینو بهش نگی که می بخشمش . -مامان دوستت دارم دستتو بده  به من تنهام نذار .. عرق سردی رو پیشونیش نشست ..-مامان ازم ناراحتی ؟/؟ من دختر بدیم که میگم بابام کجاست ؟/؟ اون چرا تنهامون گذاشت ؟/؟ -دستمو فرو کردم لای موهای سرش -حالا دیگه منو قبول نداری ؟/؟ یه جوری با التماس نگام می کرد که جیگرم آتیش می گرفت . حالا دیگه خیلی آروم حرف می زد -بهش بگو که خیلی منتظرش شدم . بهش بگو من دختر بدی نبودم . اگرم خواستی بهش بگو که اونو می بخشیدم و می بخشم . نفسهاش به شماره افتاده بود . هر لحظه فکر می کردم که چشاشو می خواد واسه همیشه ببنده فکر نمی کردم که آرزوهای نهفته ای داشته باشه که همش دررابطه باپدرش باشه . چرا اون منتظر بود که یه روزی پدرش برگرده و چرا می خواست بدون رسیدن به این آرزوش تنهام بذاره . -مامان راستشو بگو من دارم می میرم ؟/؟ -نیلوفر تو چرا از این حرفا می زنی ؟/؟ من واست آرزو ها دارم . تو که هنوز خانوم دکتر نشدی . عروس نشدی ؟/؟ عزیزم از این حرفا نزن . آدم که با یه سر ما خوردگی ساده نمی میره . چرا دکتر این حرفو زده بود .. پزشک معالج احضارم کرد .. -ببینید خانوم ما سعی خودمونو کردیم و می کنیم . اگه تا چند ساعت دیگه تبش پایین اومد که خدا رو شکر .. بقیه شو دیگه نگفت و من همه چی رو حدس زدم . خیلی ها جونشونو واسه این بیماری در اون سال از دست داده بودند .  اگه زود متوجهش می شدند راهی بود ولی من هنوز امیدمو از دست نداده بودم . دخترم در این شرایط احساسات خودشو بر زبون می آورد .  حرفایی رو که هیچوقت تا حالا بهم نزده بود . من هر گز در مورد این که چرا باباش تنهامون گذاشت چیزی بهش نگفته بودم . بر گشتم بالا سر فرشته معصوم خودم . چشاشو بسته بود . دستمو گذاشتم رو سرش هنوز داغ بود . می خواستم با پاشویه تبشو پایین بیارم . بدنش به شدت چرکی بود . هر لحظه امکان داشت قلبش از کار بیفته . اگه اون تنهام میذاشت و می رفت منم باید باهاش می رفتم . خیلی  از مادرا مث من این حرفو زدن ولی بعد از جیگر گوشه شون به زندگی ادامه دادند . بیشتر از پونزده سال واسش زحمت کشیده بودم . بهترین سالهای جوونی خودمو .آخه اون چه گناهی داشت . اونی که حتی گاهی ساندویچی رو که واسش درست می کردم به گرسنه گوشه خیابون می داد . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر