ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

لز با دختر خجالتی 7

زلیخا لباشو از رو لبام بر داشت و رفت پایین روی کس و شروع کرد به میک زدن و بهاره هم در جا کسشو گذاشته رو لبام . زهیدا : بس کنین دخترا . چرا این قدر عجله دارین . من تازه داشتم قلقشو می گرفتم . چرا دارین بهش زور میگین .. زلیخا : خواهر جون دیگه بس کن این دو دقیقه حال کردن دیگه این قدر جفتک چهار گوش بازی کردن دیگه نداره .. بذار کسمو بخورم .. مثل بچگی ها که هر وقت می خواستن آمپولم بزنن دست و پا می زدم اون لحظات هم همین کارو می کردم . نمی خواستم که به اونا باج بدم . چقدر بدم اومده بود از این که بهاره کسشو گذاشته بود رو دهنم . چندشم شد . هم از بهاره بدم میومد هم از این حالتی که به این صورت کسشو گذاشته بو د رو دهنم . آخه من از این حرکات بدم میومد ... با این که حالم داشت بهم می خورد یه قسمت از چوچوله بهاره رو گرفتم میون دو تا لبام و اونو به طرف پایین لبام سر دادم تا به دندونام نزدیک شه با آخرین زورم کسشو گاز گرفتم . طوری جیغ کشید که ساختمون به لرزه در اومد .با دستم مشت می زدم به سر و صورت زلیخا و چند تا لگد بهش زدم . از جام پا شدم و در حالی بغض کرده بودم و دستمو جلو صورم گرفته بودم از جام پا شدم . -کثافتا مامانتون می دونه چیکار دارین می کنین ؟/؟ بهاره که هنوز کسش می سوخت گفت آره مامانمون می دونه وقتشه که به بابامون هم بگیم . وحشی خدمتت می رسم . زلیخا بهت گفته بودم که این عوضی واسه ما دردسر درست می کنه . -به باباتون هم میگم چه عوضی هایی هستین . هر چند اون به متلک و تمسخر گفته بود که که مامانمون میدونه و منم خواستم که اونو دست بندازم .  به سرعت رفتم به اتاقی  و  کف اتاق دراز کشیدم . صدای اونا رو می شنیدم که می گفتن بذارش به حال خودش  بهاره می گفت که باید منو بزنن تا ادب شم . زهیدا اونا رو بسته بود به فحش ولی من فقط داشتم گریه می کردم .  . چرا باید خوشم بیاد و لذت ببرم که همون اول از جام تکون نخورم . چرا باید تحقیر شم . چرا باید اسیر مشتی دختر بی ادب و بی فر هنگ شم که بابام بهشون اطمینان کرده بود و منو سپرده بود دست اونا . چرا من باید تا این حد بچه ننه بار بیام که ازشون حساب ببرم . الان برم به خونواده چی بگم . بگم که اونا به کوس و کون من دست کشیدن ..اونا بی ادبن .. تازه دخترا چی میگن . من که دیگه بچه نیستم که  یه چیزی میشه برم به بزرگ تر از خودم بگم ولی با اینا چه جوری سر کنم . دست بردار نیستند . زهیدا : بچه ها بیاین خودمون مشغول شیم . مگه ما تا حالا زیبا رو داشتیم .. بیاین دیگه این قدر ضد حال نزنین .. بهاره : ولی اگه جفت می شدیم حالش بیشتر بود .. زلیخا : حالا که نشد میگی چیکار کنیم . این دختره می ترسم آخرش کار دستمون بده و بزنه عیش ما رو کور کنه . خیلی توپش پر بود . اصلا انگاری دختر نیست و هوس نداره . معلوم نیست اینا چه جوری میخوان شوهر کنن . بهاره : زفافشو می ذاره ده سال بعد از عروسی .. زلیخا : معلوم نیست چه جوری درس خونده و تا اینجا رسیده .. .. داشتند پی در پی و یک ریز پشت سر من حرف می زدند و من فقط خودمو انداخته بودم رو قالی اتاق و صورت خیسمو بهش چسبونده بودم . بازم جای شکرش باقی بود که تازه اوایل درسمون بود و هنوز چیز خاصی نبود که مطالعه کنیم و به استاد پس بدیم . ممکن بود یه چند تا واحد مشترک رو بعدا با هم داشته باشیم . از دیدن ریخت و قیافه نحس اونا توی کلاس حالم بهم می خورد . خوابمم نمی برد . تازه یادم اومد که باید شلوارمو درست کنم و هنوز از پا لختم و از نیمتنه هم وضع درست و حسابی ندارم . . یه تشک دیگه رو تخت بود . اونو بر داشته و گذاشتم زمین .. لعنتی ها روبروم قرار داشتند . وررفتن و حال کردن با همو شروع کردن . چه بی خیال بودن . انگار نه انگار که منی هم هستم . نه این که بخوام شریک لزشون شم . بلکه واسه این که احساسات منو جریحه دار کرده دلمو به درد آورده بودند . .. در همین فکرا بودم که دیدم زهیدا که در حال مکیدن سینه های خواهرش بود از جاش بلند شد -چی شده خواهر -می خوام برم یه سری به زیبا بزنم -بی خود نرو اون ردیف بشو نیست . اصلا امشبه رو بی خیال شو -زلیخا جون . از اون نظر نه . اون با اون شرایط رفته .. ناراحت شدم . گناه داره . دور از خونواده عادت نداشته . درسته حالا دیگه یک خانومی  شده ولی اون حالا خیلی تنهاست .. وقتی زهیدا این حرفا رو می زد بی اختیار اشک مثل آب روان همین جور از چشام جاری بود از این که اون بیشتر درکم می کنه و از این که دلم واسه خونواده ام تنگ شده بود . .. زهیدا اومد بالا سر من .. -زیبا جون دخترا منظور خاصی نداشتن . منم همین طور . اگه کمی تند بر خورد کردیم ما رو ببخش . همین جور دراز کشیده بودم . سرمو بلند نمی کردم . .. -دختر تو داری گریه می کنی ؟/؟ .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر