ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 56


وقتی زیرزمینو برای سحر آماده میکردم، هنوز رابطه من و سحر به این صورت نزدیک نشده بود. کامپیوتر خودمو گذاشتم پایین تا هم اطاق اون خالی نباشه و هم بهونه ای داشته باشم که بعضی وقتا بتونم برم زیرزمینی.
صبح اول وقت، تمام فاکتورها رو بردم پایین و شروع به کار کردیم.ساعت ده بود که حاجی با یک سطل شعله زرد اومد. سحر یک لباس یک تکه آستین دار پوشیده بود که تا روی مچ پاشو می پوشوند. وقتی سلیمی اومد، خواست روسری، سرش کنه. ولی اجازه ندادم. باید سلیمی سحرو با همین نوع حجاب می دید. حجاب کامل بدون روسری. حاجی با دیدن سحر، بدون حجاب سرشو انداخت پایین.شاید می ترسید روزه اش باطل شه. سحر هم خجالت می کشید پیش حاجی. رفتم تا دو تا صندلی از بالا بیارم و شروع کنیم به بررسی فاکتورها. خوشبختانه حاجی و سحر روزه بودند و نیازی به پذیرایی نبود. وقتی برگشتم، حاجی تو حیاط بود.از زیرزمینی، اومده بود بالا که با سحر تنها نباشه. پرسیدم: آقای سلیمی، کاری داشتید؟
سلیمی خندید و گفت: نه اومدم یه هوایی بخورم..
عملا به حضور سه نفر نیاز نبود. با اومدن حاجی من بیکار شده بودم. بیشتر فاکتورهارو، سحر قبلا وارد سیستم کرده بود. فقط فاکتورهایی که جمع اقلامش، مشکل داشت، رو سحر جدا می کرد و با لیست موجودی انبار مطابقت می داد. مسئول انبار که اونم از بستگان آقای سلیمی بود، پایان هر ماه لیست موجودی انبارو داخل دفتر ثبت کرده بود. اول صبح فکر می کردیم فقط در حساب و کتاب فاکتورا، تقلب شده. ولی ظاهرا قضیه بدتر از این حرفها بود. ورودی و خروجی انبارم با هم نمی خوند. سحر نشسته بود پشت کامپیوتر و حاجی تک تک دفاتر رو می خوند و سحر تطبیق می داد. سحر حافظه خارق العاده ای داشت. بعضی وقتا اگر یک جای کار مبهم بود، ذهنی میگفت که بیست صفحه قبل دفتر، چنین جابجایی در انبار داشتیم، در صورتی که من از صفحه قبلی دفتر چیزی یادم نمی اومد. بعد از یکی دو ساعت کاملا از گردونه بحث خارج شدم. سحر و سلیمی، پیش هم نشسته بودند و بعضی وقتا تا مرز دعوا پیش می رفتند. همیشه هم حق با سحر بود. سلیمی کم کم به حافظه سحر ایمان آورد. سحر در کمتر از سه ماه، تمام قیمت کالاهارو حفظ بود. تمام مشتریهای سلیمی رو می شناخت. می دونست با هر کدوم در چه زمینه ای مراوده داره. کدوما، خوش حسابن و کدوما بدحساب. سحر نشسته بود پشت میز . موهای بلندش رو ریخته بود پشت صندلی و حاجی مثل کارمندش داشت به حرفهای اون گوش می کرد. رفتم تو حیاط که سیگار بکشم و یه لیوان چایی بخورم، متوجه شدم، حاجی پشت سر من اومد. گفت: کجا رفتی آقا رضا؟ بیا پایین بنشین، پیش ما.
گفتم: شما راحت باشید آقای سلیمی. سیگارمو بکشم میام. حاجی رفت پایین و با گوشی من، برگشت. گوشی رو گرفتم و تشکر کردم. فرزانه بود که زنگ زده بود. گفت: رضا جان، امروز که نرفتی سر کار، زحمت بکش، برو خونه لیلا و کامپیوترشو ردیف کن. گناه داره تنهاست.
گفتم: عزیزم بذار برای فردا. الان سلیمی اینجاست. زشته ول کنم و برم.
فرزانه با خنده گفت: خاک تو سر گیجت کنم. اتفاقا الان وقتشه که تنهاشون بذاری. امروز لیلا خونه است. فردا خونه نیست. قراره با هم بریم شمال.
رفتم و از حاجی عذرخواهی کردم. گفتم این همسایه ما به یک مشکل نرم افزاری، برخورده. اگه ایراد نداره من یک ساعت برم و برگردم. سلیمی که دید این جوریه، کیفشو برداشت و گفت: پس با اجازه منم رفع زحمت میکنم. اما سحر نذاشت. دست سلیمی رو گرفت و نشوندش رو صندلی. گفت: شما کجا میری آقای سلیمی؟ من از کجا بدونم این دفترا چی به چیه؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: تو برو آقا رضا. زیاد بود و نبودت فرق نمی کنه. برگشتنی دو تا نون تازه هم بگیر که حاجی... (زودی حرفش رو اصلاح کرد)آقای سلیمی افطار مهمون ماست.
...خونه لیلا خانم درست روبروی خونه ما بود. خونه ما شمالی بود و خونه اونا جنوبی. در حیاطو که باز می کردی روبروت یک پاگرد کوچولو بود که پله میخورد و میرفت تا پشت بام. و بعدش وارد پذیرایی می شدی. کاملا مشخص بود که خونه مجردیه. وسایل زیادی توی خونه پیدا نمی شد. یک دست مبل و یک ال سی دی و چند تا باند و آمپلی فایر خیلی خفن، همه وسایل، خیلی بی سلیقه گوشه گوشه پذیرایی چیده شده بودند. خونه های جنوبی به درد نمی خورند، نصف خونه پرت، میشه. یک راهروی طولانی از اول خونه خورده بود تا حیاط. دوست داشتم برم و حیاطشون رو ببینم. بیشتر خاطرات من از اون خونه، حیاط و مرغدونی و تابی بود که خدابیامرز، پدرش بسته بود. رفتم سمت حیاط. اونجام نبود. چند بار صداش کردم ولی خبری از لیلا نبود. داخل حیاط، نه خبری از مرغدونی بود و نه اون تابی که بابای لیلا برای ما درست کرده بود. حتی درختام دیگه نبودند.
...
تموم خونه رو گشتم اما اثری از لیلا نبود. وقتی زنگ زده بودم، یکنفر درو برام باز کرده بود. پس کجا بود.برگشتم که برم بیرون. داخل پاگرد چشمم افتاد به قفل در ورودی خونه. در باز کن برقی به اون وصل نبود. یک طناب وصل کرده بودند به انگشتی قفل که درو با اون باز میکردند. با نگاهم مسیر طنابو دنبال کردم. میرفت به سمت خرپشته. تو بالاترین ردیف پله ها، یه جفت پای سفید معلوم بود.
-مشروب میخوری؟
از پله ها رفتم بالا. شونزده تا پله داشت. تعدادشو حفظ بودم. وقتی بچه بودم هزاربار از این پله ها رفته بودم بالا. هر دفعه هم میشمردمشون. هشت تا پله رو که رد میکردی، یک پاگرد کوچیک داشت. دور میزدی و هشت تا پله دیگه میرفتی تا برسی به خروجی پشت بوم. فضای دو متر در یک متری اونجا بود که همیشه من و لیلا با عروسکامون میرفتیم اونجا. قرار بود اگه ازدواج کردیم، همونجا زندگی کنیم. مست و پاتیل بود. بطری مشروب رو گرفته بود دستش و قلپ قلب سر میکشید. تعارف کرد که گفتم نمیخورم. نشستم رو آخرین پله و تکیه دادم به در پشت بوم. روبروی من یک پنجره بود که کاملا مشرف به خونه ما بود. به راحتی میتونستم کفشای سلیمی رو داخل حیاط ببینم.
نگاهش نمیکردم. فقط پاهای سفیدش بود که در تیررس نگاه من بود. پرسیدم: هنوز دوستم داری؟
-دیگه نه!
_انتظار نداشتی که به خاطر قولی که در هفت سالگی دادم، هیچوقت ازدواج نکنم تا تو برگردی؟انتظار نداشتی که اون عشق بچه گونه رو تا الان حفظ کرده باشم؟
-حداقل میتونستی ده سال بعد سرقرار بیای و بگی اشتباه کردی و دیگه دوستم نداری!
_اون فقط یک وعده بین دوتا بچه بود. یک وعده بین من که هفت سالم بود و تو که اونموقع هشت سالت بود. ما حتی پشت عکسا، تاریخم نزده بودیم. من از کجا باید به خاطرم میموند که چه روزی باید بیام؟.
-واقعا اینم، یادت نمونده؟ درست اول مهر بود. اون روز تو اولین روزی بود که باید میرفتی مدرسه. اون نامردم وسایل مارو ریخته بود تو کوچه. تو دست منو گرفتی و بردی زیرزمین خونتون. اونجا بود که پشت اون عکسارو با هم نوشتیم و امضا کردیم.
_ خوبه خودت میگی هفت سالم بوده. راستشو بخوای یک هفته هم نشد که فراموشت کردم. وقتی تو بودی، فقط تورو داشتم.ولی وقتی رفتم مدرسه، یک عالمه بچه. خیلی زود صمیمی شدیم با هم. تو اون سن و سال عشق و عاشقی چه میدونستم چیه؟ همه چیز یادم رفت. اون عکس رو هم اتفاقی، بین آشغالای زیرزمینی پیدا کردم.
-اما من اینطوری نبودم. وقتیکه اون مرتیکه نامرد، سند سازی کرد و خونه بابامو بالا کشید، ما آواره شدیم. پدرم تقاضای خونه سازمانی کرد. تنها شهری که تونست خونه پیدا کنه، برازجان بود. یجایی نزدیک بوشهر. دست مامانم و منو گرفت و برد اونجا. یکسال نشده، بابام دق کرد و مرد. دولتم نامردی کرد و بعد مرگ پدرم، مارو از خونه انداخت بیرون. دو نفر موندیم تو شهر غریب، با یک مستمری ناچیز. راهی برای برگشتن نداشتیم. ده سال اونجا زندگی کردم، درس خوندم، بدون اینکه با یکنفر دوست شم. تنها چیزی که داشتم این عکس بود. با این عکس زندگی کردم.با امید رسیدن روز موعود، زنده موندم. تو تنها دوست من بودی. برات چند تا نامه نوشتم اما جواب ندادی. وقتی هجده سالم شد، فرار کردم. فکر کردم تو هم مثل منی. تو هم تمام ده سال منتظر رسیدن چنین لحظه ای هستی. اول مهر ساعت 6 صبح میدان آزادی بودم. تا 9 شب گریه می کردم و از همه سراغ رضای خودمو میگرفتم. اما نیومدی. دیگه نا امید شده بودم. میخواستم بیام در خونه شما. اما پلیس منو بازداشت کرد. یک هفته طول کشید تا منو برگردوندند برازجان. مادرمو که دیدم، سکته کرده بود.
پرسیدم: چه جوری کشتیش؟
-مادرمو میگی؟
_نه. صاحب این خونه رو میگم. همونی که سرتونو کلاه گذاشت و خونه رو از چنگتون در آورد؟
-از کجا فهمیدی که مرده؟
_از موزاییکهای کف حیاط. ده تا از اونا شکسته. درست شکل یک قبر. خاکای اضافه اش هم گوشه حیاطه!
-فقط اون نامرد، نبود. مادرمم با دستای خودم کشتم. ولی اونو دفن نکردم. انداختم تو چاه دستشویی.
_چرا اینکارو کردی؟
-به خاطر زبونش. همه بدنش از کار افتاده بود غیر از زبونش. مرتب میگفت تو وقتی از خونه فرار کردی، رفتی دنبال جندگی رفتی دنبال کوس دادن، من به خاطر توئه که فلج شدم. هشت سال تحملش کردم. روز و شب مراقبش بودم. نون میذاشتم دهنش و مدفوعشو می شستم. بعد کشتمش. این زنده بودن جز عذاب برای اون و اسارت برای من هیچی نداشت.
_چطوری تونستی بیای تو این خونه؟
- خیلی راحت. در زدم. گفتم"جنده ام. میتونی منو بکنی؟".نیم ساعت بعد داشتم براش فبر می کندم. فرداشم به اهالی محل گفتم خونه امون رو پس گرفتیم و برگشتیم سر جای سابق.
بیچاره آقای حاتمی، صاحب این خونه همیشه تنها بود. می گفتند، هرچی پول داره تو بالشای زیر سرش پنهان میکنه
پرسیدم: برنامه ات در مورد من چیه؟ می خوای من رو هم بکشی؟
-تا دیشب آره. ولی الان میخوام پامو از زندگیتون بکشم بیرون. تو خودت راه تباهیتو پیدا کردی. فرزانه هم همینطور. البته با کمک من...
اشاره کرد که دستمو ببرم جلو. یدونه سیخ و یه لوله خودکار گذاشت، کف دستم. دیشب اونارو پرت کرده بودم تو کوچه. ولی الان، تو مشتم بود. حالش اصلا خوب نبود. کمکش کردم و از خرپشته، آوردمش پایین. مصرف زیاد الکل، وزنش رو به شدت بالا برده بود......ادامه دارد ....نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر