ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 60


لیلا پنج ملیون گذاشته بود، برای هزینه های کفن و دفن خودش. دوست و آشنای خاصی نداشت که بخواهیم دعوت کنیم. دوستان جدیدی که در این مدت کوتاه پیدا کرده بود، وقتی فهمیدند، لیلا قاتل بوده، خودشونو کنار کشیدند و حتی برای خاکسپاریش نیومدند. با پولی که گذاشته بود در قطعات قدیمی تر یک قبر براش خریدم.یه جای دنج و تر و تمیز. برای کسی که مرده، زیاد فرق نمی کنه، کجا دفن بشه. ولی برای اونی که زنده است فرق داره. وقتی مرده رو در قطعات جدید، خاک میکنی، تا یکسال باید گرد و خاکی رو تحمل کنی که ناشی از ساخت و سازه. تا چهل روز حق نداری قبرو سنگ کنی. هر وقت میری سر خاک، برخورد میکنی با جمعیتی که عزیزانشونو همزمان با تو از دست دادند. ولی اینطوری خیلی بهتر بود. اگر می خواستم برم سر خاکش، حداقل می دونستم، خودم هستم و خودم. بدون یک مزاحم. بدون حضور گداهایی که نمی ذارند، یک دقیقه با عزیزت تنها باشی. پنج نفری رفتیم برای تشییع جنازه. لیلا مرگشم مثل زندگیش، غریبانه بود. سحر بود و لیلا و زن و شوهری که لیلا آخرین بار در ویلای اونا بود. هیچکدوم گریه نمی کردیم، همه مراسم در سکوت برگزار شد. هیچ کس حرفی نداشت که بزنه. سنگ قبرش رو هم همون روز سفارش دادم. عکس روی سنگ قبر را از همون فیلمی برداشتم که آخرین لحظات زندگی، از لیلا داشتیم. روی سنگ قبر فقط نوشتم "لیلا دختری که غریبانه زیست، غریبانه مرد"کارم تموم شده بود که پدرخانمم زنگ زد.
-ردیف چندم نشستی؟
_سلام علی آقا. وظیفه من بود که زنگ بزنم. سهیلا خانم، بچه ها خوبند؟
-همه خوبند. کجای سالن نشستی؟ هر چی می گردم، پیدات نمی کنم!
_سالن چی رو میگی، علی آقا؟ منه بدبخت، دنبال یک لقمه نون حلال. خروس خون اومدم بیرون و الان دارم با سحر خانم برمی گردم خونه.مگه الان شما کجایید؟
علی آقا برای یک لحظه مردد شد که چه جوابی بده. با تردید گفت: سالن اجتماعات کشتیرانی، امشب کارکنان کشتیرانی افطار مهمان سازمان هستند. مزاحمت نباشم به کارت برس.
علی آقا اینو گفت وخداحافظی کرد.
فرزانه دیشب یه چیزایی در مورد ضیافت امشب گفته بود. به خاطر صدای رسا و چهره زیبایی که داشت، به عنوان مجری مراسم انتخاب شده بود. دیشب از انتخاب شدنش خیلی خوشحال بود. یه مقدار بیشتر به خودش رسید و برخلاف همیشه که چادر سر می کرد، امروز با مانتو رفت. یک مانتوی بلند، اما تنگ، که حسابی کون و کپلشو انداخته بود بیرون. ادکلن خوشبویی برداشت تا موقع مراسم، استفاده کنه. صبحی، بهش گفتم: مواظب باش قبل از افطار نری روی سن. وگرنه روزه همه کارمندا باطل میشه. لبخندی زد و خودشو چسبوند به من. خیلی وقت بود که خودشو این طوری برای من لوس نکرده بود. مرگ لیلا ، مزید بر علت شده بود و روحیه شاد دو نفرمون رو از بین برده بود. چند روزی بود که سکس نداشتم. نه با فرزانه و نه با سحر. سحر که آب پاکی رو ریخت رو دستم. از سر خاک لیلا که برگشتیم، دوست داشتم، حداقل سرمو بذارم رو شونه یکی، و کمی گریه کنم. فرزانه نمی تونست اون یک نفر باشه. هر چی باشه اون زنمه و احتمالش هست به مرده ها هم حسودی کنه. رفتم سمت سحر و سرمو گذاشتم رو شونه ش. گریه می کردم و سحرم موهامو نوازش می کرد و میزد روی پشتم. جریان سکس من و لیلارو فقط سحر خبر داشت. وقتی می رفتیم فرودگاه، خودم براش گفته بودم. ولی سحر تو اون شرایط که خیلی از مرگ لیلا ناراحت بودم، گفت: خوب شد که مرد. به هیچ عنوان ازش خوشم نمی اومد!!
اون موقع نفهمیدم، چرا این حرفو زده ولی وقتی دفتر لیلارو دیدم فهمیدم، منظورش چی بوده. جریان غم نامه لیلارو برای سحر تعریف کردم. گفتم که نمی خوام، فرزانه رو از دست بدم. الان به کمک تو احتیاج دارم. میدونم که تو شبی که با فرزانه رفتی، مهمونی، به خاطر من، با اون درگیر شدی، و وظیفه ی فرزانه است که الان بیاد و ازت عذرخواهی کنه، ولی بزرگی کن و تو با فرزانه آشتی کن. فرزانه الان شرایط روحی مناسبی نداره.
سحر قبول کرد. ازش تشکر کردم و خواستم با یک بوسه از صورت بدون آرایشش، جبران کنم. اما دستشو پیش آورد و مانع شد. گفت: بوس و ماچ دیگه تعطیل شد. از دو روز پیش من متاهلم و همسر دارم. (دو روز پیش که من و سحر با هم رفتیم فرودگاه، سحر به سلیمی زنگ زده بود که بره دنبالش و ماشینو برگردونه.)
پرسیدم: فقط بوس تعطیله یا همه چیز؟
سحر خندید ولی خیلی زود صورتش حالت خشکی به خودش گرفت و گفت: جدی میگم آقا رضا. از امروز شما دوباره برادر منی و برادر زن سلیمی.
گفتم: مبارکه، ولی خواهر و برادر که مشکلی نداره، همدیگرو ببوسند.
سحر به حالت دخترایی که خودشونو لوس میکنند، گفت: نه رضا جون. آقامون ناراحت میشه.
البته من اون موقع به زور یه ماچش کردم، ولی این ماچ دیگه طعم سکس نمیداد، طعم خواهر و برادری می داد.
...یکساعت بعد این دو نفر آشتی کردند. سحر بهش تسلیت گفت و صورتشو بوسید. فرزانه دو سه تا مانتو رو تست کرد، تا موفق شد، یکیشو که هم سنگین باشه و هم زیاد رسمی و خشک نباشه انتخاب کنه. فرزانه همه چیزو در مورد مراسم گفت غیر از این که در این مراسم، غیر از کارکنان سازمان، اعضای خانواده ایشان هم دعوتند...
...
شب خیلی با فرزانه صحبت کردم. اما جواب درست و حسابی نمی داد. هر دفعه یک بهونه ای می آورد. یک دفعه می گفت اگر شما میومدید، خنده ام میگرفت و نمی تونستم برنامه را درست اجرا کنم. یک دفعه هم میگفت، ظرفیت سالن کمتر از تعداد مدعوین بوده، برای شما دعوت نامه ندادند. فرزانه می خواست هر طور هست منو بپیچونه. اما فکر کنم صادقانه ترین حرف آخرین حرفش بود که گفت: آقا جون، اگه میخوای راستشو بگم، گوش کن. خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که تورو به همکارا معرفی کنم و بگم،شوهرمی. آقا رضا تا وقتی که تیپ و لباس پوشیدنت اینیه که الان هست، تا وقتی شغلتو عوض نکردی، تا وقتی اون سبیلاتو نتراشی‎، تا وقتی انحراف بینی خودتو عمل نکردی، من با تو بیرون نمیام.
...
لیلا راست میگفت. کار سختی پیش رو داشتم. فرزانه دیگه منو دوست نداشت. این فرزانه همون دختری بود که اولین بار، منو با همین تیپ و با همین قیافه، اتاق به اتاق می چرخوند و به همکارانش معرفی می کرد. حالا، فرزانه اینقدر دچار تغییر شده که خجالت می کشه با من بیرون بیاد. می دونستم تمام اینها بهانه است. اگر تمام این تغییراتم انجام بدم، هیچ فرقی نمی کنه. واقعیت فقط یک چیزه. واقعیت اینه که فرزانه دیگه منو دوست نداره.
...
نباید بهونه دستش می دادم. با سبیل رفتم دستشویی و بدون سبیل برگشتم. روی صورتم یه چیزی کم بود. احساس کسی رو داشتم که بدون لباس در خیابان راه میره و همه نگاهش می کنند. کمد لباسامو ریختم بیرون. جز دو سه دست لباسی که فرزانه خودش برام گرفته بود، بقیه رو جمع کردم و گذاشتم بالای کمد. فرزانه به صورت بدون سبیل من نگاه میکرد و می خندید و به دماغش اشاره می کرد. زنگ زدم عباس. گفتم هر طوری هست، برام دو ملیون جور کنه. باید بینی خودمو جراحی می کردم. نمی خواستم فرزانه رو از دست بدم. همه چیز خودبخود جور می شد. سه روز بعد از عمل جراحی، سلیمی منو به عنوان مسئول انبار معرفی کرد و سحر شد حسابدار. عباس بیشتر از من خوشحال بود. می گفت: آقا رضا نونمون رفت تو روغن. این انبار یه دریاست. هرچی ازش برداری تموم نمیشه. منو با خودت ببر انبار، تا راه و چاه رو یادت بدم. حاجی اما قبول نکرد. می گفت: مگه مغز خر خوردم. گوسفند بی زبونو بسپارم دست گرگ و بعد مراقب باشم که شکمشو پاره نکنم. حقیقتش دو سه بار ناخونک زدم به انبار، ولی سر ماه سحر از موجودی انبار فهمیدو مجبور شدم برگردونم سر جاش. بی پولی و فشار اقساط اذیتم میکرد، با این وجود هر چند روز یکبار، برای خودم یکدست کفش و لباس جدید می خریدم، تا فرزانه رو خوشحال کنم. فرزانه ظاهرا خودشو خوشحال نشون می داد. دوروبرم می چرخید. بوسم می کرد، خودشو برام لوس میکرد، ولی فرزانه سابق من نبود. دیگه فرزانه از حضور من کنارش لذت نمی برد. موقع سکس فقط می خوابید و به یک نقطه خیره میشد. نه حرکتی و نه احساساتی. چند تا کتاب مربوط به بهبود روابط جنسی خوندم. سعی کردم انواع و اقسام مدلهای ماساژ و سکسو روش امتحان کنم. حتی یکبار تنهایی، پیش مشاور رفتم، ولی بی نتیجه بود. سحرو واسطه کردم تا بپرسه دردش چیه. هیچی نمی گفت تنها حرفش این بود که "مشکلی ندارم. اینجوری راحت ترم"
ما هر روز از هم دورتر و دورتر می شدیم. فقط فرزانه نبود، که از من دور می شد. منم کم کم دور شدم از فرزانه. منم برای خودم یک خلوتکده ساخته بودم که مدت زیادی اونجا بودم. فرزانه از سر کار که برمی گشت، مستقیم می رفت تو اطاق. خودش بود و گوشیه موبایلش. چند بار گوشیشو چک کردم، اما تماس و اس ام اس خاصی رد و بدل نشده بود. ماشینش تو حیاط، خاک گرفته بود و رغبتی نمیکرد تمیزش کنه. تو این گیرو دار باردارم شد. زمانی خبردار شدم که کورتاژ کرده بود و شبش افتاد به خونریزی. وقتی از بیمارستان مرخص شد، اعتراض کردم. نباید بدون اجازه من اینکارو می کرد. برای اولین بار سرش داد کشیدم. علاقه ای به بچه دار شدن تو این شرایط نداشتم، ولی فرزانه حق نداشت خودسرانه اقدام به سقط جنین کنه.فرزانه وسایلشو جمع کرد و رفت خونه پدرش. حتی ماشینو با خودش نبرد.سحر نمی تونست، بدون حضور فرزانه تو خونه ما بمونه، خوبیت نداشت. یکسری لباس و وسایلش رو برداشت و رفت خونه علی آقا. اما ساعت دو شب بود که برگشت. باز با ملیحه دعواش شده و زده بود بیرون. سر بساط خوابم برده بود که متوجه شدم، بالای سرمه. خیلی نصیحتم کرد. بهونه آوردم که به خاطر رفتارهای فرزانه است که اینکارو می کنم. آدم معتاد همیشه یه چیزی تو آستینش داره که اعتیادشو به اون ربط بده. فردای اونروز پدرش اومد که با من صحبت کنه. علی آقا میگفت: علت ناراحتی فرزانه، بخشنامه ی تعدیل نیروی سازمانه. فرزانه چون، سابقه کاریش کمه، باید تعدیل شه. فرزانه کارشو دوست داشت، اما این دلیل نمی شد که زندگی رو برای ما تلخ کنه. خودش می دونست برای نوشتن و ثبت فاکتورها، دنبال یک نیروی جدید می گردیم. چه کسی بهتر از فرزانه. به علی آقا گفتم بگو فردا بیاد تا تو کارخونه مشغول شه. فرزانه رفت و زیر دست سحر مشغول به کار شد. اما چیزی تغییر نکرد. همه اینها مسکن موقتی بود. فرزانه، امر و نهی سحرو قبول نمی کرد، به عناوین مختلف، قاطی می کرد و با اون درگیر می شد. فرزانه لجاجت می کرد. با خودش، با من، با سحر و با حاجی سلیمی. می دونست حاجی روی تیپ وپوشش کارمندا حساسه، ولی با این وجود بدترین آرایش ممکنه رو روی صورتش انجام می داد. مانتوهای کوتاه میپوشید و بعضی وقتا، موقع کار، روسریشو برمی داشت. از همه طرف تحت فشار بودم. مجبور شدم، باز با فرزانه صحبت کنم. اینبار تیر خلاص رو زدم. گفتم: فرزانه جان، عشق رو نمیشه خرید و فروخت. آدم یا یکنفرو دوست داره یا نداره. گفتم فرزانه جان من تورو دوست دارم. من عاشقتم. ولی چیزی که میدونم اینه که، این یک عشق یک طرفه است. تو منو دوست نداری، پس دلیلی نداره که به اجبار با من زندگی کنی. اگر مایلی که از هم جدا شیم، من مشکلی ندارم. میتونیم توافقی طلاق بگیریم...قبول نکرد، راست یا دروغ می گفت من هنوز دوستت دارم. فقط نیاز دارم یمقدار بیشتر با خودم خلوت کنم. وقتی که اینارو گفت، لباساشو برداشت که بره و دوش بگیره. نرفته برگشت. می گفت یک نفر داره حمومو نگاه میکنه. سقف حیاط خلوت و حموم پوشیده بود. راهی نداشت که کسی بتونه داخل رو ببینه. رفتم سمت حیاط خلوت، راست میگفت. یک قسمت از دیوار سوراخ بود. قبلا دستمال کاغذی چپونده بودم داخلش، تا جک و جونور نیاد داخل. ولی الان یکی دستمالارو هل داده بود تو، و سوراخم بزرگتر شده بود. نردبون گذاشتم و رفتم پشت بومو دیدم. خبری نبود. اومدم پایین. کلید خونه لیلارو برداشتم و رفتم بیرون. به فرزانه گفتم بره حموم و ظاهرا طوری وانمود کنه که میخواد دوش بگیره. از خرپشته خونه لیلا حیاط و پشت بوم ما معلوم بود. هر روز غروب می نشستم اونجا و نشئه می شدم . بعد مرگ لیلا چند روزی نکشیدم. لیلا قسمم داده بود که دیگه لب نزنم به مواد. ولی مگه می شد؟. همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوباره شروع کنم. خاطرات لیلا، رفتارهای فرزانه،درد ناشی از جراحی بینی، فشار اقساطه وامایی که گرفته بودم، و عباس...
عباس روزی نبود که زنگ نزنه و یا تو شرکت، جلومو نگیره. حقم داشت. چهار پنج ملیون از من طلبکار بود و من مرتب بازی درمی آوردم برای پس دادن پول. بدتر از همه سحر بود. سلیمی هر روز غروب میومد دنبالش و با هم میرفتند بیرون. پیش چشمای من دست همدیگرو می گرفتند و مثل دخترو پسرهای جوان سوار ماشین قرمز سحر می شدند. ظاهرا می رفتند، تمرین رانندگی، ولی کجامی رفتند رو نمی دونم.فقط می دونستم موقع تمرین رانندگی به زیرانداز و روانداز نیازی نیست. سحر راهشو انتخاب کرده بود. اون می دونست جوانی همه چیز نیست. عشق و سکس و لذت رو کنار گذاشته بود و فقط به آینده فکر می کرد.دلیلی نداشت که سلیمی، نتونه لذت سکس رو برای سحر تامین کنه. ولی اگرم نمی تونست در ازای اون خیلی چیزها به سحر می داد. گذشته از ثروت زیادی که سلیمی داشت، صاحب موقعیت اجتماعی بالایی هم بود. سحر هم کار می کرد و هم جدیدا دانشگاه می رفت. چه رشته ای هم قبول شده بود. مدیریت اقتصاد. سحر نمونه یک زن پرتلاش بود، نمونه یک زن سختکوش. زنی بود که ازداشته های خودش حداکثر استفاده رو می کرد. تصمیم داشت، از ثروت سلیمی به عنوان یک سکوی پرتاب استفاده کنه. همونطور که از من استفاده کرد. دختری بود در نقطه مقابل فرزانه. فرزانه قدر داشته های خودشو نمی دونست. خیلی راحت پول و درآمدشو حروم می کرد. به خاطر لذت کوتاه تند رانندگی کردن، در طول یک سال هزینه های زیادی رو به من تحمیل کرده بود. ماشینی که قبلا داشت، ماشین بدی نبود ولی به خاطر خرید ماشینی که کمی خوشگلتر بود، بلایی سر من آورده بود که عباس، کارگر دزد شرکت، چپ و راست، تیکه میگفت و طلبشو به رخم می کشید. فرزانه عقل نداشت. فرزانه صورت زیبایی داشت، ولی نمی دونست، زیباییشو کجا باید خرج کنه. نمی دونست کسانی که فرزانه رو می بینند باید برای دیدنش هزینه کنند، نه اینکه فرزانه از تهران تا شمال با هزینه شخصی و وسیله شخصی خودش بره تا چهره و اندامشو نشون بده.
...نه بی غیرتم و نه روشنفکر. روزی که فرزانه، سحرو هل داد سمت من، امروزو می دیدم. فرزانه شیطنتهای من با لیلا و سمیرارو ندیده بود ولی نمی تونستم، منکر روابط سکسی با سحر باشم. اگر من این حق رو داشتم که با سحر سکس کنم، چنین حقی رو برای فرزانه هم قائل بودم. مشکل من این بود که فرزانه داشت خیلی ارزان، منو از دست می داد... نشسته بودم روی خرپشته. از اونجا به همه حیاط دید داشتم. دوچرخه سحر گوشه حیاط بود. خندم گرفت. دیروز سحر از من می پرسید که چرا دوچرخه اش موقع راه رفتن تعادل نداره. نگاه نکرده بود به طوقه چرخ وگرنه متوجه میشد آقا رضا هر روز یکی از میله های چرخو با انبردست میچینه برای تریاک کشی. هر دفعه که نعشه میشدم، لول و سیخ رو برت میکردم بیرون. میگفتم فردا دیگه نمیکشم! معلومه که هیچوقت فردا نمیشه. تشنه ام شده بود. گرمای هوا و گرمای پیک نیکی، حسابی عرقمو درآورده بود. اما آب خنک پیدا نمی شد. یخچال آخرین وسیله ای بود که از خونه لیلا فروختم. وسایلش زیاد نبود ولی همون ال سی دی و ساب و آمپلی فایر و سر آخر یخچالو تک تک بار وانت کرده و تبدیلش کرده بودم به پول. دود می گرفتم که دیدمش. پسر سیزده، چهارده ساله همسایمون بود. یک کتاب گرفته بود دستش و اومده بود رو پشت بوم ما. مثلا درس می خوند ولی هر چند ثانیه، سرشو می چسبوند به سوراخ دیوار تا حموم کردن فرزانه رو ببینه. از دیوار پریدم بالا و موقع ارتکاب جرم گرفتمش. می زدمش. می زدمش و فحش می دادم. تا حالا کسی صدای مارو تو محل نشنیده بود. ولی الان، همچین می زدم که صدای پسره تا سر کوچه می رفت. اونقدر با لگد و مشت زدمش که از سر و صورتش خون می ریخت. دیگه یادم رفته بود که وقتی خودم سیزده سالم بود هر شب، از رو پشت بوم خونه همین پسر، سکس پدر مادرشو دید می زدم!
پدرش اومد. وقتی فهمید جریان چیه اونم شروع کرد به زدن پسره. چی می خواست بگه، می تونست از پسر خطاکارش دفاع کنه. اونم پسرشو می زد ولی جنس زدنش با زدن من فرق داشت. پسرشو می  زد تا اونو از زیر مشت و لگد من نجات بده. خودشو وسط ما دو نفر قرار می داد تا سپری باشه برای حفاظت فرزندش. کسی چه می دونه شاید خودشم وقتی سن و سال پسرشو داشته، از رو همین پشت بوم، سکس پدر و مادر منو دید می زده!
وقتی مارو جدا کردند، هنوز فحش می دادم. نصف اهالی کوچه پشت در خونه جمع شده بودند. اون وسطا یکی میگفت: داداش خوب زن خودتو جمع کن که جوان مردمو هوایی نکنه! صدای یه زنم میومد که میگفت: دروغ میگه مرد گنده. خودم دیدم، پسر بیچاره داشت، درس می خوند. حتما جنسش خوب نبوده، آقا رضا توهم زده...
...فرزانه جفت پاهارو کرده بود توی یه کفش، که باید از این محل بریم. مردم این محل، بی فرهنگند. وقتی میری تو خیابون، با چشماشون آدمو می خورند.
...خونه رو فروختم. سهم مادر و خواهرمو دادم و با بقیه پولش، یه آپارتمان هشتاد متری تو خیابون پاسداران رهن کردم. یه کمی هم موند که بدهی عباس لعنتی رو صاف کردم.
فرزانه راست می گفت. فرهنگ مردم اینجا زمین تا آسمون با اونجا فرق داشت.خونه کوچیک بود، ولی برای ما بس بود. ما سه نفر بیشتر که نبودیم و سحرم قرار بود، بعد برگشتن حاجی از مکه، رسما با اون ازدواج کنه. اینجوری دوباره می شدیم دو نفر. شایدم یکنفر!
حامد قرار بود یکماه و خرده ای که حاجی نیست، بیاد شرکت و جای پدرش بنشینه......ادامه دارد .. نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر