ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط یک تار مو

(داستانی عاطفی به مناسبت روزمرد و پدر)... این سرو صدای روز پدر دیوونه مون کرده بود .هرچند مثل روز مادر همهمه زیادی نداشت . مردای زن ذلیل   و بچه ذلیل اگه هیچی هم واسشون نگیری خیالشون نیست . این عیال ما رو بگو که هی به بهانه روز مرد و پدر مارو تیغ می زنه و نصف این مبلغو واسمون کادو نمی گیره . بی خیالش . من اسمم علی و اسم همسرم فاطیماست یه دختر کوچولوی سه ساله دارم به اسم فاطمه .. این فاطیما خانوم به حساب فاطمه کوچولو هم ازم پول گرفته که برام کادو بخره . در این آشفته بازاری که همه دارن پول همو می خورن من باید هرچی در میارم بدم به دست این عیال .. از خونه رفتم بیرون تا برم یه سری به بنگاه بزنم . دو تا بنگاه معاملات ملکی دارم و بازارم هم خیلی گرفته .. یه نیم ساعتی بود که در بنگاه نشسته بودم و قرار بود که تا یک ساعت  دیگه یک معامله بزرگ انجام بدم که یک طرفش خودم بودم . حداقل صد میلیون برام سود داشت .. دلم مثل سیر و سر که می جوشید .. طرف معامله خیلی چغر بود . چون پول نقد فوری می خواست می خواست بی چک و چونه ملکشو بفروشه . در این لحظه زنی رو دیدم که دست یه دختر بچه رو داشت و وارد بنگاه شد . زن خیلی مودبانه سلام کرد . چادر مشکی و مقنعه  سرش بود ولی دختر کوچولوی نازش هم که اسمش بود ساناز خبلی فانتزی و سکسی و آراسته کنارش وایساده در حال بستنی خوردن بود .اسمشو از اونجایی فهمیده بودم که مامانه صداش زده بود .  چهره دختر برام خیلی آشنا بود منویاد یکی مینداخت یاد یه مرد .. -عزیزم سلام کردی؟/؟ به عمو جون سلام کن .. زن منو به اسم علی آقا صدا می کرد . نمی دونم اسم منو از کجا می دونست -عمو جون سلام . ماالان می خوایم بریم واسه بابا جون هدیه بگیریم . آخه فردا روز باباست . من بابایی رو یه عالمه میشه که ندیدم . اصلا بهش نمیومد که با اون سکوت اولیه اش این قدر بلبل زبون باشه .. یه سالی رو از فاطمه من بزرگ تر نشون می داد . -علی آقا می تونم تنها باهاتون حرف بزنم ؟/؟ ..رفتیم تو قسمت آبدار خونه .. تا تنها شدیم گریه رو سر داد . علی آقا من زن آقای مالکی هستم تو رو به مولا علی قسم تو رو به اسمت تو رو به همسرت و دخترت به هرچی که توی این دنیا دوست داری کاری کن  رضایت بده که شوهرم آزاد شه . اگه الان این کارو بکنی رضایت بدی قاضی قول داده به مناسبت روز پدر سریع ترتیب کار ها رو بده و زود ابلاغ بشه -همشیره شوخیت گرفته ؟/؟ بیست میلیون پوله . -ببین علی آقا سایه برادری کم نشه .. من هرچی طلا داشتم از روز عقدمون یادگار مادر بزرگم همه رو آوردم . اسباب خونه رو هم پس فردا تا یه حدی رو می فروشم . این طلاها حالا که فیمتا رفته بالا شش میلیونی میشن . اگه مرتضی رو آزادش کنی قول میدیم پولتونو یواش یواش بدیم . پیکان اونو هم می فروشیم  اون که این جوری افتاده زندان برای شما که پول نمیشه -همشیره ما اگه بخوایم این جوری کاسبی کنیم که باید در اینجا رو گل بگیریم .. تازه اون پیکان رو هم به قیمت یه موتورسیکلت معمولی نمی خرن . .وقتی سوارش میشی در از جاش در میاد باید دوباره جا بندازیش . مدل سی سال پیشه  -تو رو خدا به خاطر این دختر .. همش سراغ باباشو ازم می گیره . جوابشو چی بدم .. -عمو علی بابام پیش شماست .. اگه ببینمش می زنمش .. منو دیگه دوس نداره ..لعنتی این زنه واسه چی دخترشو آورده .. خیلی بزرگتر و فهمیده تر از مقتضای سنش حرف می زد ولی همون لهجه بچه ها رو داشت . پول منو به بهونه ورشکستگی خوردند . پولی رو که به عنوان نزول و بهره گرفتن بهش داده بودم . من که از این دیوونگیها نمی کردم . من که از بقیه پول می گرفتم تا تجارت کنم . لعنت  بر این شانس .. -خواهر همشیره بفرمایید این دختررو هم با خودتون ببرین . حق مردمو نخورین . چرا مظلوم نمایی می کنین . -عمو جون بابا رو اگه دیدین از طرف من بهش مشت بزن . مامان میگه پیش شما قایم شده .. اونا رفتند و هنوز چند ثانیه نشده بود که ساناز کوچولو بر گشت و دستاشو دور پاهام حلقه کرد .. -عمو سرتو پایین بیار .. صورتتو بیار جلو .. .. اوخ پدر سوخته همچین گازم گرفت که گوشت صورتم نزدیک بود کنده شه . .. یعنی این دختر هم تا این حد ازم نفرت داره ؟/؟ -واسه چی گازم گرفتی .. حالا مادرش هم وارد شده بود و دعواش کرده بود .. -عمو جون من همین جوری که شما رو گازش گرفتم تو هم گازش بگیر ...بچه بد .. مامانی واسم قصه نمیگه .. لواشک نمی خره ..میگه میکروب داره ..اونجایی رو که گازش گرفته بود یه ماچ چسبونی بهش داد و گفت این برای این که خوب شی.. توبابایی رو ماچش نکنی ها.. کمی متاثر شده بودم . ولی گذاشتم که برن .. بیرحم و سنگدل شده بودم . یه لحظه به فاطمه کوچولوم فکر کردم که اگه یه شب کنارم نمی خوابید دیوونه می شد ومنم بهش عادت کرده بودم . همیشه مزاحم تنهایی من و مادرش بود ولی هیچوقت اونو طردش نمی کردم . آخه بچه چه می دونه .... نمی دونم چه نیرویی منو وادار به دویدن کرد تا به اونا برسم -همشیره اگه جسارت نمیشه اون طلاها رو بدین .. یه  چک به مبلغ کمتر هم باید بهم بدین ولی حالا چون وقت نداریم رو قول شما حساب می کنم . زن با اون وضعیتش نزدیک بود به دست و پام بیفته . جواهراتو از دستش گرفتم . به اونایی که توی بنگاه بودن سپردم که شاید یه نیم ساعتی دیر کردم . رفتم مقدمات کاررو جور کردم و بر گشتم . اون روز همان طوری شد که من می خواستم صد میلیون سودکردم . خیلی راحت معامله انجام شد . اصلا فکرشو نمی کردم . می تونستم اون زمین رو به قیمت گرون تری بفروشم .مشتری خوبی هم سراغ داشتم .  زیاد دین و ایمون قوی هم نداشتم که بگم به خاطر قدم خیری بود که در راه این بچه و مادرش بر داشتم . اون شب  با آرامش زیادی چش رو هم گذاشتم .هنوز  طنین حرفای ساناز تو گوشم بود که می گفت بابامو گازش بگیر . فاطمه  کوچولو سرشو گذاشته بود رو سینه ام و با نوازشهای من خوابیده بود . یک طرف هم در حال نوازش فاطیما بودم . یعنی مرتضی مالکی هم آزاد شده و امشب پیش زن و بچه شه ؟/؟  یعنی ساناز سرشو گذاشته رو سینه باباش و خوابیده ؟/؟ شایدم داره گوش باباشو گاز می گیره . چقدر من سنگدل بودم . ! من که صد میلیون همین امروز سود کردم . آخه این همه پول چه به دردم می خوره . شب تولد علی بود . سرور ما شیعیان .. تولد پدر یتیمان . تولد یاور محرومان .. یا علی مارو ببخش . امروز عفوطلبی می کنیم و فردا انگار نه انگار که دیروز چی گفتیم . .. شب دیر وقت اومده بودم و وقت نشد بریم خونه دو تا بابا هامون سر بزنیم . ساعت ده صبح شده بود .. من فقط یک سر رو سینه ام دیدم و اونم سر همسرم بود ..  فاطمه نبود . اون عادت داشت حتی اگه می خواست بره دستشویی صدامون می زد . شاید رفته با عروسکش بازی کنه ..  راستش اگه فاطمه بود دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم .. آخه کوچولو بود ..-فاطیما .. فاطمه کو ؟/؟ -من چه می دونم   . اون که نمی تونه در خونه رو باز کنه .. -رفتم تراس خونه .. فاطیما در بازه .. مگه من دیشب ماشینو آوردم خونه درو نبستی ؟/؟ -من فکر کردم تو بستی .. -بیچاره دزدایی که از این طرف رد شدند و نیومدند .. سراسیمه اومدم از خونه بیرون .. خدایا این دختر کجا رفته .. -فاطمه .. فاطمه .... اگه اونو دزدیده باشن چی .. فاطمه رو دیدم که عروسک به بغل و کوچه بغلی وایساده فاطمه .. ناگهان به سوی من بر گشت با اون لبخند همیشگیش .. در همین حال یه ماشین از سر پیچ اومد به اول کوچه . فاطمه همونجا وایساده بود تا صدای ماشینو شنید هول کرد به جای این که بیاد به حاشیه اومدبه خط  وسط کوچه .. مرتضی مالکی بود با زن و بچه اش .. مرگ دخترمو جلو چشام دیدم . سرعت سر پیچ زیاد نبود ولی سر پیکان و بدن فاطمه مماس هم شده بودند دیگه فاطمه رو نمی دیدم .. یاعلییییییییییییییییییی فاطمه رو به تو سپردم .. فاطمه کوچولو من بدون اون می میرم .. خدایا کمکم کن .. ماشین منحرف شد و از سمت راننده به تیر برق کنار کوچه بر خورد کرد.  فاطمه رو دیگه ندیدم .. چشامو بسته بودم .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. می ترسیدم چشامو باز کنم . صدای ضجه های زنی رو می شنیدم . صدای زینب زن آقا مرتضی بود . صدای گریه فاطمه هم میومد بعدا دیدم که سمت راننده تقریبا مچاله شذه بود شدت ضربه زیاد نبود . مرتضی سر و صورتش خونین بود .. ولی نمی تونست از جاش تکون بخوره انگار دو طرفش بسته شده بود . دستای کوچولوی فاطمه رو رو صورتم حس می کردم . ترسیده بود و به شدت گریه می کرد .  اون دستای کوچولو رو گذاشتم تو دهنم و دونه دونه انگشتاشو می لیسیدم . صورتم غرق اشک شده بود . ازجام پا شدم و رفتم کمک آقا مرتضی .. به هر کلکی بود اونو از ماشین کشیدم بیرون بردمش بیمارستان .. چند تا بخیه رو پیشونیش زدن و خوشبختانه شکستگی نداشت . اومده بود تا ازم تشکر کنه .من هنوز در شوک اون صحنه بودم . بی اختیار هر چند لحظه در میون بغض می کردم . نمی دونستم چرا نمی تونم جلو اشکامو بگیرم . دسته جمعی اومدیم خونه مون .. مرتضی با این که خوشحال بود که بلایی سر فاطمه نیومده غصه ماشینشو می خورد که می تونست تا دو تایی ردش کنه و بدهی منو بده .. می خواستم حرف بزنم و یه چیزی بگم نمی تونستم . من تا حالا زیاد گریه نکرده بودم ولی نمی تونستم آروم بگیرم . خدای بزرگ روز قبلش بهم کمک کرده بود و تونستم خیلی سریع اون زمینو معامله کنم ولی این لطف دیگه ای که در حقم کرده بود از یه معجزه هم بالا تر بود .. فاطیما : چت شده مرد . مهمون داریم . پاشو خدا رو شکر کن که همه چی به خیر گذشت . خواست خدا این بود که همه مون امروز در یکی از بهترین روز های خدا شادیها رو قسمت کنیم . دور هم باشیم . دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم نتونستم بازم گریه امونم نداد . خجالت می کشیدم از این که یکی اشکای منو ببینه . فاطمه من می خواست بره به بهشت و ما همه رو بفرسته به جهنم ؟/؟ رفتم و اون طلاهایی رو که از زینب گرفته بودم براش پس آوردم . هنوز از جیبم درش نیاورده دیدم اون یه چکی به مبلغ پونزده میلیون همونی رو که من ازش خواسته بودمو به طرفم دراز کرد . چکو ازش گرفتم و این بار من بودم که دستمو به طرفش دراز کردم . چک و طلاها رو به طرفش گرفتم خیلی آروم  به زینب گفتم نمی خوام . صدام شده بود عین صدای بچه ها .. مثل بچه ها که یه چیزی رو داده باشن بهش منم فاطمه رو یه لحظه از خودم دور نمی کردم . چشامو به زمین دوخته بودم نگاش نمی کردم که سختش نباشه . برای صدمین بار در روز مرتضی رو بغلش کردم فاطمه دستاشو دور پاهام حلقه زده بود . اصلا حالم درست نبود . مرتضی یه اشاره ای به زنش کرد و طلاها و چکو بر داشت .. -علی آقا من اینا رو قبول می کنم ولی یه روزی بدهی تو رو می دم . این منم که به تو بدهکارم آقا مرتضی . دستمو فرو بردم لای موهای فاطمه اون خیلی از این مدل نوازش کردنهای من خوشش میومد . دلم نمیومد تار مویی از سرشو بکنم . اونقدر با موهاش بازی کردم تا یکی رو از اون همه تار مو جداشون کردم ولی از ریشه درش نیاوردم . -آقا مرتضی ..... زندگی ما به تار مویی بنده .. اگه امروز می زدیش اون می مرد . یعنی منم می مردم . اینو یقین داشتم . شاید به اندازه یه تار مو با مرگ فاصله داشت . اما همون خدایی که فاصله های آدما رو از بین می بره تا نسبت به هم مهربون باشن تا درددل همو حس کنن گاهی هم فاصله ها ایجاد می کنه تا زندگی یکی رو نجات بده . همین یه تار مو برام از یه دنیا بیشتر می ارزه .. چند لحظه ای ساکت شده بودم . -به من بگو حالا کی به کی بدهکاره .. تازه تو داشتی جونتو واسه دخترم از دست می دادی .. حالا بهم بگو کی به کی بدهکاره .. . اشک همه رو در آورده بودم .. فاطیما : مثل این که امروز روز جشنه  ها .. خدا ناراحت میشه اگه ما همش اشک بریزیم . آخه امروز توی بهترین خونه دنیا در خونه خدا یکی به دنیا اومده که پیش خدا خیلی عزیزه .. مولود کعبه ..حضرت علی .. -فاطیما تو باید اون لحظه بودی و می دیدی . وقتی مولاعلی رو صداش می زدم دیگه فکر نمی کردم صدامو بشنوه . فکر نمی کردم تحویلم بگیره .. چرا  با این که ما آدما غرق در لذت و خوشیهای زود گذریم بازم دست به دامن  مقدسات میشیم . چرا اینایی که بهشون اعتقادی نداریم وقت سختیها به دادمون می رسن . چرا وقتی صداشون می کنیم خدا میاد به کمکون . -داداش . داداش علی چرا این قدر خودتو دست کم می گیری . مگه تو کم در حق من لطف کردی ؟/؟ من نا خواسته پولتو حیف و میل کردم . درسته بهت بهره می دادم ولی اصلشو که از حرام به دست نیاورده بودی . حقم بود که بیفتم زندان . حقم بود که زن و بچه مو نبینم . چرا این قدر خودتو دست کم می گیری .. نمی دونی یه مرد وقتی گوشه زندان میفته نا امید از همه جا نمی تونه لبخند عزیزاشو ببینه .. نمی تونه شیرین زبونیهای دخترشو در شیرین ترین سالهای زندگیش ببینه و بشنوه .. و در کنار همسرش باشه و مهم تر از همه اگه  بی سرپرست اونا رو رها کرده باشه چه زجری می کشه !یه مرد درد می کشه وقتی که حس می کنه که خیلی بی غیرته . نمی خواد بی غیرت باشه ولی هست .  باورم نمی شد که از زندان آزاد شده باشم . خدا دلتو خوش کنه . چرا ما آدما این قدر سنگدل شدیم که همه چی رو در پول و ثروت می بینیم . از اول صبح تا آخر شب سگ دو می زنیم تا برای فردامون راحت تر باشیم . چرا امروز عاشق هم نیستیم . چرا به هم کمک نمی کنیم ؟/؟ حالا دیگه نوبت مرتضی شده بود که گریه کنه .. به مرتضی قول  دادم که اونو بیارم بنگاه پیش خودم زینب و فاطمیا همراه با اشکاشون می خندیدند . ما پدرا در کنار دخترامون بودیم . -فاطیما خانوم از گشنگی مردیم . شام و ناهارو باید با هم بخوریم . حس می کردم هرچقدر از علی تشکر کنم و خدای علی رو شکر گزار باشم بازم کم کردم . منتظر بودم تا شب از راه برسه و با  ستاره ها و خدای ستاره ها هم رازی و نیازی بکنم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر