ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 56

دختر گلم عزیز دلم .. چشاتو نبند . بازشون کن . مامان واست بمیره . چقدر اذیتت کردم . یعنی مامان منم این جوری دوستم داشت ؟/؟ من که مادرمو اذیت نکردم خدا داره منو این جوری تنبیه می کنه . خدا چرا داره تو رو عذابت میده ؟/؟ چرا می خواد تو رو ازم بگیره . چقدر زود چشاش گود افتاده بود . صورتش سفید شده بود . گوشت تنش آب شده بود . ولی من اونو همون نیلوفر خوشگل خودم می دیدم . همونی که آرزو داشتم یه روزی اونو اون بالا بالا ها ببینم . شاید  مثل هر مادری دوست داشتم عروس شدنشو ببینم ولی بیشتر از اون دوست داشتم اونو ببینم که یه خانوم دکتر شده . همونی که من آرزوشو داشتم . از اونایی که همه بهش احترام بذارن . و منم افتخار کنم که مامانشم . مامان نیلوفر گلم . اگه تا اون موقع یک هرزه سر شناس نشده باشم . -مامان چرا گریه می کنی .. من خودم می دونم زنده نمی مونم -بس کن نیلوفر . مگه آدم با یه مرض ساده می میره . از بس تو رو ناز نازو بارت آوردم . موندن من در اونجا واسه خودم خطر ناک بود ولی من همه چی رو به جون خریده بودم . طاقت اونو نداشتم که کسی خبر مرگ دخترمو واسم بیاره . حتی ثانیه ای هم بدون اون نمی تونستم زندگی کنم . بعضی از قسمتهای بدن نیلوفر در تب می سوخت . ولی دستاش سرد یود .دستمو گذاشتم تو دستم . طوری بهم لبخند می زد که انگاری  تیر پر احساسی بود که تا اعماق وجودم می نشست . پرستارا هر چند لحظه در میون میومدند و می رفتند . چند نفر دیگه هم مثل اون در قسمتهای دیگه بستری بودند . دیگه همه دلشون واسه من می سوخت . کسی هم کاری به کار من نداشت . از بس شیون کرده بودم و ضجه زده بودم دیگه همه فهمیده بودند که اون تنها فرزند من و تنها کس من در زندگیه . کنار تختش رو صندلی نشسته بودم .سرم رو تخت قرار داشت . نیمه های شب یا دم صبح بود که چشامو باز کردم . دستای دخترم و پاهاشو یخ زده احساس کردم . می ترسیدم  دستمو بذارم رو قلبش . می ترسیدم نبضشو بگیرم . صورتش شده بود مثل صورت مرده ها .. آن چنان جیغی کشیدم که پرستارا اومدند و منو به زور از اونجا دور کردند . -خانوم بس کنین . دختر شما تنها مریض اینجا نیست ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود . من نیلوفر خودمو می خواستم . آخرش ولم کردند تا اون قدر به شکمش نگاه کردم تا حرکت نفسهاشو احساس کنم . نیلوفر من هنوز زنده بود . -خانوم شما به جای این کارا بهتره پاشویه اش کنین .. وقتی حرکت دستای بیجان نیلوفرو روی سرم احساس کردم حس کردم که دنیا یه بار دیگه به من لبخند می زنه . هر چند که خطر رفع نشده بود . دیگه نتونستم چشامو رو هم بذارم . دلم واسه مامانم تنگ شده بود . مامانی که سالها پیش تنهام گذاشته بود . اگه می دونستم مامان مهربونم  نسبت به من همین احساسو داره به پاش میفتادم . ازش می خواستم که از دخترش راضی باشه . من مامانمو اذیت نکرده بودم ولی می دونستم که به خاطر من خیلی اذیت شده . واحساس بابا رو هم درک می کردم که واسه این که شکم ما رو سیر کنه چقدر زحمت می کشیده . حالا من دختر خوبش داشتم هرزگی می کردم . اون وقت از خدای خودم می خوام که دخترمو نجات بده . خدایا جونمو بگیر و بذار سهمیه دختر نازم . اون هنوز امید و آرزو داره . ...معلوم نبود چی بهش تزریق می کردند که سیستم ایمنی بدنشو قوی کنند . آنتی بیوتیک زیادی هم بهش تزریق کرده بودند . تقریبا یک روز ی می شد که اون در این وضعیت بود . باورم نمی شد که این همه عذابو تحمل کنم . حس می کردم که نیلوفر من نجات یافته .  تمام بدنش خنک شده و از شر تب خلاص شده بود . از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم -خانوم این تازه اول راهه . قطع شدن تب دلیل بر اینه که بیمار می تونه روند بهبودیشو در یک سیر صعودی عالی  طی کنه . به شرطی که از یک تغذیه صحیح و مراقبت اصولی بهره مند شه . دیگه بقیه حرفاشو نمی شنیدم . فقط زیر لب خدا رو شکر می کردم . از این که دخترمو تنها مونس زندگیمو بهم بر گردونده . نمی دونم چرا بی اراده اشک می ریختم . بد جوری منو ترسونده بودند . حق هم داشتند . نتیجه این بیماری غیر قابل پیش بینی بود . تبی شدید که جون خیلی ها رو گرفته بود . در عصری که بسیاری از سر طانها رو به راحتی در مان می کنند بعضی بیماریهاست که تمام بدن آدمو در گیر می کنه . دستای نازشو رو گونه های خیسم احساس می کردم . به دیدن اشکهای من می گریست . -مامان ناراحت شدی از بابام حرف زدم ؟/؟ حالا بازم باید برام زحمت بکشی ؟/؟ هنوز از دستم خسته نشدی ؟/؟ آخه خودت گفتی که به خاطر من از دواج نمی کنی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر