ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بر بالهای عشق وهوس 7

این صدای اون بود دچار توهم شده بودم سرمو بلند کردم . کسی رو ندیدم . مامان : عزیزم چت شده ..-هیچی دچار توهم شدم . ولی باید این آزاده رو ببینم و ازش بپرسم چی به چیه . اگه این طوره پس چرا مستقیما چیزی بهمون نگفتند . از حاشیه دیوار مردی رو دیدم که خیلی لاغر تر و استخونی تر از من نشون می داد . چهره اش خیلی شبیه به نیمای من بود .. -باورم نمی شد .. دندونام به هم می خوردند . قلبم داشت از جاش در میومد . داشتم نقش زمین می شدم . زبونم بند اومده بود . رفتم یه چیزی بگم نتونستم . نمی دونستم با چه جمله ای درد ده ساله امو نشون بدم . نمی دونستم چه جوری این سکوتو بشکنم . -حالا دیگه منو نمی شناسی ؟/؟ حق داری منو نشناسی . من که دیگه اون قهرمان تو نیستم . ده سال هر لحظه مرگو با چشام می دیدم . هر لحظه حس می کردم الآنه که منو شناسایی کنند و بکشند . آخه اونا به اسم دنبالم می گشتند . عکسمو نداشتند . ...... همه اونجا رو واسه ما خلوت کردند . حتی نیما کوچولو رو هم بردند . زبونم بند اومده بود . خدایا چرا نمی تونم حرفی بزنم . من حرفامو گذاشته بودم برای صحرای محشر که اونجا بهش بگم . اون بر گشته بود . اون بر گشته بود .. و حالا روبروم قرار داشت . فقط تونستم وقتی که به طرفم اومد و دستاشو واسه بغل کردنم باز کنه خودمو خیلی آروم بندازم تو بغلش . باورم نمی شد . یعنی اینجا دنیای خودمونه . من زنده هستم ؟/؟  اینجا برزخ نیست ؟ /؟ روز قیامت نیست ؟/؟ -نیکو .. وقتی که اومدم  دو تا خونه و تو رو ندیدم قلبم لرزید .. می ترسیدم از این و اون خبر تو رو بگیرم . می ترسیدم بشنوم از دواج کردی . ده سال . یک عمر بود . می دونستم حس می کردم همه منو مرده بدونین . می خواستم تو رو دوباره داشته باشم ولی راضی نبودم به این که زندگی تو رو بر هم بزنم .هرچند زمان به سر اومدن صیغه من در اسارت بودم  چشام فقط به دنبال تو بود . -تو نیکو ترین زن دنیایی . نیکوی من . ببین دیگه هیچی ازم نمونده . شیر تو همه یال و کوپالش ریخته .. حس کردم در آغوش نیمای خودم از حال رفتم . دلاور من مرد من قهرمان من به آغوش من و خونواده بر گشته بود . دقیقه های زیادی گذشتند تا من تونستم یه حرفی بزنم . -پس حالا میای به خواب من ؟/؟ میگی برم ازدواج کنم ولی وقتی که حس می کنی از دواج کردم دنیا رو سرت خراب میشه .. .پاهام سست شده بود نای حرکت نداشتم . خواست که منو رو دستاش بلندم کنه ..نایی نداشت . دیگه اون نیرو رو نداشت . خجالت کشید .. -نیما بس کن . حالا دیگه وقت گریه نیست .. این جمله رو با گریه بهش گفتم . طوری که هر دو تا مون خنده مون گرفته بود . با هم رفتیم به اتاقمون . -نیما یادت هست اون دو سه شبو ؟/؟ -ده ساله که جز اون به هیچی دیگه فکر نمی کنم . -چقدر لاغر شدی -دیگه نه معده ای واسم مونده نه روده و کبدی .. -تو رو خدا دوباره نمیر .. -دیدی که به خاطر تو زنده موندم . به خاطر تو بر گشتم . -می دونم نیما عشق من . این خیلی بالاتر از ازدواج نکردن منه . می دونی آدم زجر بکشه . ندونه اون طرف چه خبره ..-نیکو اگه بدونی چی به خورد ما می دادند گاهی پوست بادمجون بهمون می دادند . یه تیکه نون خشک که نمیریم . گاهی آب نداشتیم . باورم نمی شد که یه روزی آزاد شم وشدم .حالا فکر می کنم خاطره اش شیرین تر از ده سال قبل باشه . من ده سال زجر کشیدم -نیما فکر کردی من توی اسارت نبودم ؟/؟ شاید تو می دونستی که من زنده ام ولی من حس می کردم که تو رو از دست دادم . فکر می کنی کدوم زجرش بیشتر بود . این زجر روحی داشت منو از پا در می آورد . راضی به مرگ بودم . راضی بودم بمیرم . اون همه خاطره . ده ساله که پامو اینجا نذاشتم . شاید هدایت الهی بوده که پس از ده سال منو به اینجا بر گردونده . . به خونه عشق . به اینکه در خونه عشق و هوسمون همدیگه رو پیدا کنیم . نیما اینجا بوی بد و رطوبت میده -ولی من بوی بهشتو احساس می کنم . همین جا بود که نیما کوچولو رو کاشتیم . نیکو اینجا خیلی خوشبوتر و تمیز تر از جاییه که من ده سال درش زندگی کردم . ما فقط یه بار یه غذای خوب بهمون دادند . اون روزی که خمینی مرد فقط هوامونو داشتند . جشن گرفته بودند . پایکوبی می کردند . انگار که  ایرانو فتح کرده باشن . انگار که ایران مقدس و آریایی ما متعلق به یک نفر بوده . دیگه عقلشون کار نمی کرد که کوروش هم مرده ..داریوش هم مرده و صدام هم باید یه روزی بمیره . دیگه شادی واسه مرگ یک بنده ناچیز و ناتوان چه تاثیری می تونه داشته باشه . اون روز مثلا با تسلی دادن ما و این که می خواستن در غم ما شریک باشن و به اصطلاح خوشحالی خودشونو بهمون نشون بدن ودادن بهمون رسیدن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر