ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 54


...گفتم: سحر خانمی، من نباید بدونم مشکلت با فرزانه چیه؟ چرا چند روزه به تیپ و تاپ همدیگه زدید و با هم صحبت نمی کنید؟
از شبی که سحر و لیلا و دو سه تا دختر دیگه با فرزانه رفته بودند تا شیرینی ماشین جدیدمون رو بگیرند، رابطه این دو نفر شکر آب شده بود. از هر کدوم که می پرسیدم جریان چیه، جواب درست و حسابی نمی دادند....
اون روز صبح خیلی زود، از ویلای کرج حرکت کردیم. عباس اول صبح ناشتا میخواست چند تا دود بگیره و راه بیفته.اجازه ندادم. اینا بشینند سر بساط،" الان تمومه، این آخریشه"، تا ساعت هشتم راه نمی افتادند. بعدم که ترافیک اتوبان، شروع میشد. این بار سمیرا وسط نشست. عباس نشست سمت شیشه وانت و پیک نیک رو گذاشت جلوی پای خودش. در حال حرکت، کمی سرشو میبرد پایین و خودشو می ساخت. سمیرا بیشتر به سمت من متمایل بود تا عباس. تکیه داده بود به من و فکر میکرد.دخترک، سنی نداشت. هیجده سالشم نمیشد. این سن اوج شهوته یک زنه. زمانیه که حتی زین دوچرخه میتونه ارضاش کنه. (شاید برا همینه که دوچرخه سواری یا اسب سواری خانما ممنوع شده) خودش می گفت چند ماهی که ازدواج کرده، یکطرف و دیشب یه طرف!. گاهی وقتا دستمو به جای دنده می کشیدم رو رونش و سمیرا با لبخند جواب می داد. وقتی رسیدیم تهران، هنوز یکساعتی وقت داشتم. بچه هارو پیاده کردم و رفتم خونه. موقع خداحافظی سی تومن گذاشتم تو کیف سمیرا. گفتم: دوست داشتم برات یک هدیه بخرم ولی وقت نبود. خندید و گفت "مرسی.قول میدم برا سری بعد اونجامو تر و تمیز کنم.دیشب خودم خجالت کشیدم از نامرتبی." دوست داشتم یکبار شوهرشو ببینم. ببینم چه جونوریه که اجازه داده زنش بیفته تو این خط.
..فرزانه و سحر هنوز برنگشته بودند. زنگ زدم به فرزانه که گفت:صبح تا بخوایم، از لواسون راه بیافتیم خیلی دیر شده بود، سحرو دم شرکت پیاده کردم و خودم اومدم سرکار...
نیاز داشتم که دوش بگیرم و لباسهامو عوض کنم. هیکلم بوی عرق و دود گرفته بود. موقع دوش گرفتن متوجه شدم از یه گوشه سقف حیاط خلوت، نور میاد تو. سقف حیاط خلوتو کامل پوشونده بودیم. سوراخ رو با دستمال کاغذی پر کردم که حشره نیاد داخل. این فرزانه که من می شناختم، کافی بود یک سوسک ببینه تا لخت فرار کنه، تو کوچه.آدمم اینقدر ترسو!!...
غروب که با سحر برمی گشتیم، خیلی پکر بود. هر چی پرسیدم از علت ناراحتیش، چیزی نگفت. وقتی اومدیم خونه، سحرو فرزانه، خیلی سر سنگین بودند. حرف می زدند ولی لبخندی در کار نبود. سحر سردردو بهونه کرد و رفت پایین. لباسهارو، از لباسشویی درآوردم تا پهن کنم. باید دگمه پیراهنم رو هم می دوختم. درست روی سینه پیراهن، یک لک سیاه بدرنگ افتاده بود. دست کردم تو جیب پیرهن، که دستم خورد به یک پلاستیک. یادم رفته بود، جنسهارو از جیبم در بیارم و همونجوری لباس رو شسته بودم. صبح عباس به اندازه دو سه تا نخود، گذاشت داخل یک تیکه کیسه فریزر و دو سرشو گره زد. چه قدرم سفارش کرد که امروز و فردارو نکشم. نصفه بیشترش از بین رفته بود و بقیه اش هم بوی تاید گرفته بود. دیگه به درد نمی خورد. گذاشتم داخل یک دستمال و پرتش کردم تو سطل آشغال دستشویی. شانسی که آوردم، فرزانه لباسارو خالی نکرد، وگرنه آبروم می رفت.به هر بدبختی بود لکه رو از رو لباسم پاک کردم. اومدم پیش فرزانه. در مورده ناراحتی سحر پرسیدم، جواب درستی به من نداد. کمی در مورد نوع  ماشین جدید ازش پرسیدم. راضی بود. تشکر کرد. یمقدار نصیحتش کردم که آرومتر برونه. شب پیش هم خوابیدیم. ولی سکسی در کار نبود. فرزانه خیلی زود خوابش برد. قبل خواب گفت: رضا جان، صبح دویست تومن برا من میگذاری، میخوام فردا بعد از کار برم آرایشگاه.
...سعی میکردم، بخوابم. اما خوابم نمیبرد. تمام فکرهای عالم اومده بود تو کله ام. برا خودم چایی درست کردم. سیگار کشیدم. ماهواره نگاه کردم اما خوابم نبرد که نبرد. دو سه بار خواستم فرزانه رو بیدار کنم و یک سکس کوچولو داشته باشیم، ولی دردم این نبود. کیرم خواب خواب بود. تا شش صبح خوابم نبرد. هر چیزی رو که به ذهنم می رسید، امتحان کردم.کتاب خوندم. جامو عوض کردم. اومدم تو حیاط و ماشینو دستمال کشیدم. آخرش رفتم و دوش گرفتم.افاقه نکرد که نکرد. بی خیال شدم. با خودم گفتم: چه دردیه که حتما بخوابم. اصلا امشب تا صبح میشینم و ماهواره نگاه می کنم. فوقش فردا، مرخصی رد می کنم و نمیرم سرکار. بهترین کار همین بود. ده دقیقه نشد که خوابم برد. ساعت هشت و نیم بود که سحر بیدارم کرد. گفتم: سحر جان تو برو. من نمیام. دیشب اصلا نخوابیدم.
سحر گفت: نمیشه! سلیمی گفته امروز کار داره با تو.
-نگفت چیکار داره؟
سحر: نه چیزی نگفت. ولی فکر کنم، در مورده اختلاف فاکتوراست.
چشمام باز نمی شد. با چشمای بسته کورمال کورمال دستمو گذاشتم رو سینه ی سحر و گفتم: فکر نمی کنم حاجی فکر فاکتور باشه. الان فکر و ذکرشو این هلوها مشغول کرده!
از رو لباس، کمی سینه سحرو ماساژ دادم تا چشمام باز شد. پرسیدم: مگه به حاجی گفتی که منم خبر دارم از جریان فاکتورا؟
سحر: نه چیزی نگفتم. پاشو خودتو جمع کن. چرا دیشب اینجا خوابیدی؟ نکنه فرزانه از اطاق بیرونت کرده؟. خوب میومدی پایین، پیش خودم میخوابیدی!
پا شدم و نشستم. سرم درد میکرد. به خودم نگاه کردم. حوله ام رفته بود کنار و کیرو خایم معلوم بود. فرزانه نکرده بود یه پتو بندازه رو من. به زور بلند شدم و رفتم آشپزخونه. سفره صبحونه برا یک نفر پهن بود. سوال کردم: مگه تو خوردی؟
سحر به لباسش اشاره کرد و گفت: نه امروز رو روزه گرفتم. نوزده رمضانه امروز.
مشکی پوشیده بود. گفتم ما که مسلمونیه شمارو درک نکردیم. یا اسلام رو قبول دارید یا ندارید. اگه قبول دارید، باید همه چیزتون درست باشه. حجابتون. نمازتون، خورد و خوراکتون. اگرم قبول ندارید که نوزدهم و بیست یکم، فرقی نداره با بقیه روزا!. همین، فرزانه خانم که تا الان، همه روزهارو روزه گرفته، دیشب از من پول می خواست، برای امشب بره آرایشگاه!
سحر با تمسخر گفت:تقصیره لیلا خانم، دوست دختره دوران کودکی شماست، دیگه. خانمتو می بره جاهای خوب خوب.
رو کیف دستیم یک یادداشت کوچیک بود که فرزانه دویست تومنو برداشته . از خودم پول نداشتم. اینام پولهای شرکت بود تو کیف من. فرزانه، حداقل نکرده بود از من بپرسه یا اجازه بگیره!.
رسیدیم شرکت. سحر رفت بالا و من رفتم پیش بچه های پایین. عباس منو دید. پرسید: چیه آقا رضا؟ برا چی اینقدر داغونی؟
جریان بی خوابی و دلشوره دیشبو تعریف کردم.
عباس خندید و به شوخی گفت: بسوزه پدر خماری. اینا همه نشونه های خماریه!
...
کاش این حرفو نمی زد. کاش اصلا بهش نمی گفتم که دیشب چه حالی داشتم.کاش زبونم لال شده بود. دیشب اینقدر ذجر کشیده بودم، اما نمی دونستم مشکلم چیه! شاید امشبم کمی عوارض خماری رو می کشیدم و برا فردا پاکه پاک بودم. شاید دیگه هیچ وقت نمیرفتم سراغ این مواد کوفتی. ولی عباس با گفتن همین یک جمله زندگی و آینده منو تباه کرد.
...گفتم: عباس جان، میتونی دویست تومن پول ردیف کنی برام. بچه ها دیشب حواسشون نبوده از رو پولای شرکت برداشتند.
پنج دقیقه نشد که با پول اومد. جالب بود که من با پنج سال سابقه کار تو اون شرکت، هیچ وقت روم نمیشد و یا عرضه اش رو نداشتم که دو هزار تومان از رفقا قرض کنم ولی عباس، پنچ دقیقه ای دویست تومان جور کرده بود.....ادامه دارد ..نویسنده looti-khoor  نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر