ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 52

...
اوايل که اومده بودم شرکت، خودم يا بقيه پرسنل راه به راه مي رفتيم رو مخ سليمي و درخواست وام مي کرديم. حاجي ديد اينطوري نميشه.هر ماهه، ده درصد از حقوق ماهيانه تمام بچه هارو کم کرد و گذاشت داخل يکي از اين صندوقهاي قرض الحسنه. خودشم يک مبلغ اوليه حدود بيست تومان را سپرده کرد اونجا. هر کس که وام مي خواست حاجي يک نامه مي داد و طرف مي رفت همون بانک و بدون دردسر وامشو مي گرفت و ماه به ماه، قسطشو پرداخت مي کرد. ديگه حاجي مستقيما با بانک طرف بود و فکرشو درگيره مساعده و باز پرداخت اقساط نمي کرد. من تا حالا اين وامو نگرفته بودم. درخواست وامو نوشتم و دادم سحر تا تاييديه اش رو از حاجي بگيره. وقتي رفتم بالا و حاجي رو ديدم، اصلا باورم نميشد که خودش باشه. کار خاصي نکرده بود. فقط اون کلاه کذايي رو گذاشته بود کنار و کت شلوار پوشيده بود. برخلاف هميشه پيراهنش يقه داشت و از اين آخونديها نبود. ريشها رو هم مرتب کرده بود و موهاي سرشو داده بود بالايي. تا همديگرو ديديم دو تايي خنده امون گرفت. حاجي صدام کرد و گفت بيا کارت دارم. رفتم و رو صندلي روبروي ميزش نشستم. از جاش بلند شد و اومد رو صندلي بغلي من نشست. هر وقت نگاهم به قيافه اش ميافتاد خنده ام ميگرفت و نمي تونستم خودمو کنترل کنم. حاجي خنديد و گفت: زهر مار. اون نيشتو ببند. ببين چه جوری منو مسخره خاص و عام کردي. الان يکهفته است از خجالت روم نشده برم مسجد. حتي خجالت مي کشم بيام و تو محوطه شرکت بگردم. اين چه پيشنهادي بود که کردي!
گفتم: حاجي عشق تاوان داره. اگه ميخواي به معشوق برسي، بايد از جونت بگذري، اين که چيزي نيست. ولي يک خبر خوش بدم که با طرفت صحبت کردم.
حاجي نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: اول که حاجي خودتي. ديگه نبينم منو حاجي صدا کني. دوم خوب چي بهش، گفتي؟ جوابش چي بود؟
نگاه کردم به سحر که دور از ما نشسته بود و فاکتورهارو تک تک وارد کامپيوتر مي کرد. صدامو آوردم پايين و جوري که سحر نشنوه گفتم: آقا سليمي، يکساعتي با سحر صحبت کردم و نظرشو راجع به شما پرسيدم. البته جوابي نداد ولي احساس کردم بدش نيومده که با شما ازدواج کنه. اتفاقا دو سه روز پيش مي گفت "تا حالا فکر مي کردم حاجي خيلي سن داره ولي از وقتي کلاهشو برداشته، قيافش تغيير کرده. چقدر جوانتر و خوش تيپ تر نشون ميده!"
قند تو دل حاجي آب شد و خنديد. پرسيد: حالا وامو براي چي مي خواي؟
جريان عوض کردن ماشينو براش گفتم. حاجي آدم بخيلي نبود. از اونا نبود که چشم نداشته باشه، زير دستيهاش به نون و نوايي برسند. ولي زياد خوشحال نشد. گفت: رضا جان. ناراحت نشي ولي فکر نمي کنم الان عوض کردن ماشين اولويت زندگي تو باشه. عقلت رو دست زنت نده. اگر جاي تو بودم، خونه رو مي کوبيدم و چهار تا واحد جاش درمي آوردم. حداقل ميدوني يکساله، پول چهار تا از اين ماشينهارو در مياري.
حاجي بيراه نميگفت. ولي من به فرزانه قول داده بودم. بدم ميومد بزنم زير قولم. موقع بيرون اومدن، سليمي گفت: ديوونگي نکني و ماشينو به نام خانمت بزني. همون سوييچ رو ازت گرفته کافيه!!!
...وقتي پدرم زنده بود، براي يکي از فاميلهاي مادرم، مشکلي پيش اومد که افتاد زندان. نياز به يک سند داشتند که آزادش کنند. مبلغ بدهيش اونقدرا نبود. شايد يک دهم قيمت خونه ما ميشد. خانمش اومد در خونه ما و گريه و زاري و از مادرم خواهش کرد که سند خونه رو گرو بذاره و شوهرشو آزاد کنه. مادرمم با کمال ميل قبول کرد. از فاميلهاي نزديکش بود ومرتب رفت و آمد مي کرديم با هم. خونه به نام پدرم بود.به خانمه گفت" بعد از ظهر بيا و با آقا مرادي بريم کلانتري و شوهرتو آزاد کنيم. بيچاره خانمه مرتب دست مادرمو ماچ مي کردو ازش تشکر مي کرد. مادرم يک درصدم احتمال نمي داد، پدرم قبول نکنه که ضامن اون بنده خدا بشه. اما پدرم قبول نکرد. ميگفت "اين پسره بد حسابه و من تمام سرمايه زندگيم همين خونه است." بعد از ظهر که خانمه با ذوق و شوق اومد دم در تا به اتفاق هم بريم کلانتري، مادرم از همون دم در برگردوندش. ولي خودش شکست. کمرش شکست.اصلا انتظار چنين برخوردي رو از طرف پدرم نداشت. يک زن و مرد دراصل يک نفرند. اگر مرد بيرون کار کرده و تونسته خونه اي براي خودش بخره، زن هم پا به پاي اون کار کرده. از شکمش زده و پا روي آرزوهاش گذاشته. مادرم اومد تو اطاق و زد زير گريه. اون صحنه هيچ وقت از خاطرم محو نميشه. گريه مي کرد و مي گفت "حرف من در ازاي بيست سال زندگي مشترک با پدرت، به اندازه سه مليون تومان ارزش نداشت. گيريم که اصلا پول رو نمي داد، اون که از تو نخواسته بود. من ازت خواهش کردم"
مادرم تا زمان مرگ پدرم با اون صحبت نکرد. بعد از مرگ پدرم هم اولين کاري که کرد، اين بود که طلاهاشو بفروشه و بره مستاجري. از اين خونه نفرت داشت. حقم داشت. هر زن ديگري که جاي مادرم بود، همين کارو مي کرد. من نمي خواستم مثل پدرم باشم. دوست داشتم هر چي که در زندگي مشترک به دست آورديم، نصف نصف به نام دو نفرمون باشه.
...هفتصد و پنجاه هزار تومان خلافي، برا سه ماه. استعلام گواهينامه خودمم گرفتم و ديدم پانزده نمره منفي دارم. پلاک سمند به نام من بود و هر چي فرزانه خلاف کرده بود به نام من ثبت مي شد. پرينت گرفتم و ديدم هشتاد درصد جريمه ها به خاطر سرعت غيرمجاز و لايي کشيدنه. قاطي کردم. زنگ زدم و گفتم: فرزانه جان، ما اگه نخوايم تو بري سرکار بايد چه کسي رو ببينيم؟. تو اين سه ماهه، تو هفتصد هزار تومان حقوق گرفتي که اينقدر خلافي ماشينته؟!. من تو ده سالي که گواهينامه گرفتم، يک دونه خلافي بابت تخلف خودم نداشتم.مگه تو چه جوري رانندگي ميکني؟
...سوختم و جريمه رو پرداخت کردم. واقعا زور داشت برام. کارهاي جابجايي سند رو انجام دادم. پلاک و سند ماشين جديد رو هم به نام فرزانه گرفتم. اگر مي خواست همينجوري امتياز منفي برام جمع کنه، بايد قيد رانندگي رو مي زدم.نزديک ظهر بود که کارم تموم شد. حاجي يک دست مبل دست دوم، ولي ترو تميز رو گذاشته بود پشت وانت تا ببرم ويلاي کرج. حتما ميخواست کمي سرو سامان بده به باغ، تا بعد از ازدواج، بيشتر برن اون طرف.عباسم با من راهي کرد تا کمکم کنه. عباس که ديد موقعيت جوره گفت: رضا جان، ما که داريم ميريم کرج، رديف کن شب اونجا بمونيم و صبح از اونجا برگرديم سر کار. فکر بدي نبود. به فرزانه زنگ زدم. اتفاقا اونم تصميم داشت، امشب با سحر و ليلا و دو سه تا از دختراي ديگه برن بيرون و به بچه ها شيريني ماشين جديدو بده. سر راه رفتيم در خونه عباس و يکسري وسايل ضروری رو جمع کردیم. زن مستاجرشونم بود. عباس به من گفت: رضا جون اینو هم با خودمون ببریم؟
گفتم: کجا میخوای ببریش؟ مگه شب نمیخوایم اونجا بمونیم؟ بعدشم قربونت، من دنبال شر نمی گردم. زن شوهر دار و با خودم ببرم کرج، فردا شوهرش بیاد و دهن منو سرویس کنه. آش نخورده و دهن سوخته. حالشو تو ببری و کتکشو من بخورم.
عباس دختره رو بغل کرد و یک ماچ آبدار از صورتش گرفت. به من گفت: بیخیال بابا، تو فکر میکنی شوهرش خبر نداره، اون خودشو زده به خریت. الان چهار ماهه مستاجر منه، دریغ از یک ریال اجاره. حقم داره کارگر فصلیه. بعضی روزا کار هست براش و بعضی روزها هم نیست. الانم تا آخر هفته نمیاد. پدرش مریضه رفته شهرستان مراقب اون باشه. تازه ما که نمیخوایم کار خاصی بکنیم. سمیرا فقط میاد اونجا و برا ما کباب درست میکنه. موافقی سمیرا؟
سمیرا با بی میلی سرشو تکون داد و تایید کرد. گفتم من نمیدونم. میخوای بیاریش, خیر و شرش گردن خودته. به من ربط نداره.
وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و دو سه تا کوچه پایین تر سمیرارو سوار کردیم. دیدم خیلی ضایع است تو محل سوار ماشین ما بشه، گفتم یک مقدار از مسیرو پیاده بره تا ما برسیم به اون. بین راه گوشت و مرغ رو خریدیم و دو ساعت بعد کرج بودیم. مبلارو پیاده کردیم و کباب رو ردیفش کردیم. بیچاره سمیرا مثل نوکر برا ما کار می کرد. من که روم نمی شد ازش چیزی بخوام ولی عباس راه به راه به اون گیر میداد و ازش کار می کشید. گفتم: عباس بیخیال شو. این چه طرز رفتاره. اگه دوستته اگه معشوقته است اگه جنده است الان اومده که صفایی بکنه. هر کاری هست خودمون انجام میدیم. یه چایی درست کردن که کاری نداره خودم ردیفش می کنم.
سمیرا نشست پیش ما. ازش تشکر کردم هنوز مانتو و روسریشو در نیوورده بود. عباس چنگ زد و روسری را از سرش کند. بیچاره خجالت می کشید پیش من. عباس بساط پیک نیک و سیخ وسنگشو چید جلوشو مشغول شد. من از سمیرا عذرخواهی کردم و لباسامو درآوردم و پریدم تو استخر. آب استخر خیلی وقت بود عوض نشده بود. ولی به نسبت تمیز بود و می شد شنا کرد داخلش. سمیرا پشت به من و رو به عباس نشست و اونم پا به پای عباس شروع کرد به کشیدن. پس اینم معتاد بود و ما نمی دونستیم. طول و عرض استخرو شنا می کردم که متوجه شدم یکی افتاد توی آب. عباس بی هوا دختره رو انداخته بود تو استخر و اونم عین یه پاره آجر رفت زیر آب.
عباس شنا بلد نبود که بخواد نجاتش بده. وحشت کرده بود. به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم به دختره و از زیر آب کشیدمش بیرون. بیچاره کلی آب خورده بود ولی صداش در نمیومد. نمی دونم عباس اینو چیکار کرده بود که ازش می ترسید حتی نمی تونست به کار عباس اعتراض کنه. سردش شده بود و می لرزید. به عباس گفتم: انگار تو به سمیرا محرم تری. کمکش کن لباسشو در بیاره و یک ملحفه بپیچ دورش. دو تایی رفتند داخل ویلا و پنج دقیقه بعد برگشتند. لباسها رو پهن کردم رو نرده ها و آتیشو تندترش کردم. عباس از رو نمیرفت. کم مونده بود دختره رو الکی الکی به کشتن بده ولی بازم مسخره اش میکرد. پرسیدم: واقعا شما دو نفر شنا بلد نیستید؟ شنا کردن که کاری نداره. بدن انسان به خودی خود از آب سبکتره یعنی شما اگر داخل آب اصلا دست و پا نزنید بازم نصف سرتون بیرون از آبه. عباس گفت: من که عذرم موجهه. دهنم هواکش داره. سرمو که ببرم زیر آب خفه شدم رفته. به سمیرا شنا کردنو یاد بده.
به عباس نگاه کردم. راست می گفت. بین لبش یک شکاف وجود داشت که نمیگذاشت کامل دهانش رو ببنده. الانم لول رو درست وسط شکاف گذاشته بود وگرنه هرجای دیگه میذاشت نمی تونست دود تریاکو مک بزنه داخل. یادم اومد که خیلی وقته که این شکافو ندیدم. آنقدر من و عباس با هم میرفتیم و میومدیم که نقص چهره اش کاملا برام عادی شده بود. فرق نمی کنه. خوشگلی هم همینطوره زود عادی میشه. هر وقت من و فرزانه با هم می رفتیم بیرون، دقیقا نگاههای مردای دیگرو رو چهره اش احساس می کردم. تا فرزانه رو میدیدند، آب دهنشون راه میفتاد. فرزانه خیلی خوشگل بود.ولی الان چهره و بدنش برام عادی شده بود. مگر اینکه یک تغییر خاص در آرایشش میداد تا من زوم میکردم رو چهره و یادم میفتاد که چقدر این بشر خوشگله. آدم همیشه دنبال تنوعه. من فرزانه رو خونه داشتم با زیباترین چهره و سحر با قشنگترین هیکل. ولی الان همش چشمم دنبال این بود که یخورده ملحفه ای که سمیرای سیاه استخوونیه معتاد، دور خودش پیچیده، بره کنار و من بتونم اندام اونو ببینم. اونم که انگار دختر پیغمبره، ملحفه رو یکطوری پیچونده بود دور خودش، که یک نقطه از بدنشم دیده نمی شد. باز خدا پدر عباس رو بیامرزه. داد زد سرشو گفت: پاشو اون لچکو از دورت باز کن، با آقارضا برو تو آب، شنا کردنو یاد بگیر. ایندفعه جایی افتادی تو استخر عین تاپاله نری زیر آب!!!َ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

slam. sohrabixt hastam, weblogeto peyda kardam, inja sar mizanam chon midonam dastane havase internetiro aval inja beroz mikoni, man inja montazeretamaaaa,
mersi amire aziiz.

ایرانی گفت...

سلام به داداش سهراب عزیز و گلم خسته نباشی . من ایرانی هستم . امیر دوست و برادر گلم و مدیر سایته که البته مدتیه به علت درگیری کاری و مشغله اینجا رو سپرده به من و من در خدمت تونازنین هستم . تا دلت بخواد داستان هست که در عرض این دوسال ونیمه نوشتمش . خیلی ها اون طرف منتشر شده خیلی ها نشده . درضمن هوس اینترنتی هفته ای یک بار منتشر میشه و شبای جمعه یا غروب پنجشنبه این کارو انجام میدم . باورکن یک نفرم و همه طرفو باید داشته باشم تازه نظرات اون طرف لوتی رو هم جواب میدم . آره داداش گلم همه داستانهای به روز رو در اسرع وقت در لوتی منتشر می کنه و مشکلی هم نیست . به خونه ما خوش اومدی . اینجا من تنهای تنهام . و البته دوستان خوبمو دارم . فعلا برم داستانهای امشبو ادیت کنم . به ما افتخار دادی سهراب جان . هر جا باشی در قلب ما جا داری . سایتها بهانه هایی بیش نیستند مهم انسانها و دلهای پر محبت آنها هستند و تو هم لطف کردی ..بادرود ...ایرانی

 

ابزار وبمستر