ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک عروس و هزار داماد 14

پس که این طور اونا به خیال خودشون اومده بودند که باهام حال کنند و منو سر کار بذارن . حتما می خواستند مزه دهنمو بفهمن . خوشگلای خجالتی من که حرفی نداشتم وندارم ولی خب اگه یه خورده بازیتون بدم بد نمیشه . مانی : شکوه خانوم استادتشریف میارن دیگه . -حتما . بهم گفت اگه شما اومدین نگهتون داشته باشم . این قدر شما رو داشته باشم که اون بیاد -جدی ؟/؟ -من با کسی شوخی ندارم بچه ها. جابر :ما صبر ایوب داریم . اگه این تحمل بیست سال هم طول بکشد ما همچنان ایستاده ایم . -شاید همچنان نشسته باشید . و تو دلم گفتم شاید هم دراز کشیده باشید . خیلی وسواس داشتم . رفتم یه دامن خیلی تنگ و چسبون پام کردم به رنگ سفید و خیلی فانتزی با یه بلوز قرمز ماتیکی و پشت چش و لب و گونه مو همرنگ بلوزم در آورده و از داخل چشم و ابرو که دیگه نگو .. بهمن : ببخشید شکوه خانوم . اگه جایی میخواین تشریف ببرین ما مزاحم نشیم -نه دانشجویان گرامی . من خیلی راحتم تو خونه . واسشون میوه و شیرینی و شربت هم که آورده بودم .. -ببینم استاد نیومد . بالاخره میاد شامو پیش من می مونین . استاد که بیاد با هم می خوریم .. بچه ها نگاهی به هم انداخته و فکر کردن که یا اونا کوس خل شدم یا من خودمو زدم به کوس خلی و یا این که هستم .. رفتم آشپز خونه و مشغول شدم . گوشمو تیز کرده بودم که چی دارن میگن . راستش خیلی از حرفاشونو نمی شنیدم یا نمی فهمیدم فقط همین قدرو فهمیده بودم که یه خورده قاطی کردن و دارن میگن نکنه راستی راستی استاد بیاد و ما بد حالیمون شده باشه .. شامو دور هم خوردیم -بچه ها ببینم اگه متاهلین خانوماتون منتظرتون نباشن ؟/؟ -ای ! کی میاد زنمون شه و کی به ما زن میده ؟/؟ ما هنوز دوست دختر هم نداریم .. -دخترا خیلی دلشون بخواد که باهاتون دوست شن .. وقتی از جام بلند شده از کنارشون رد می شدم نگاهشونو احساس می کردم که به دنبال منه و بد جوری هم رفتن تو کف من . طوری هم رفتار می کردند که انگار اومدن مهمونی و بعدش رفتارشون طوری شد که گویی خانه محرم شدن . راستش این هیجان که سه تایی بیفتم روم من چه حالی میشم داشت منو می کشت . -ببخشید خانوم ما عادت داریم تو خونه مون یا یه جایی که دسته جمعی با هم هستیم مشارکتی نمیذاریم که به یکی فشار بیاد . پاشدن و یکی بشقابا رو جمع کرد . یکی روی میزو تمیز کرد وبعدش مشغول ظرف شستن شدند . منم رفتم تو اتاقم و هی با دستمال کاغذی کوس خیسمو خشک می کردم . دستت درد نکنه فرشاد جون که بهمون نون قرض دادی . هنوز کو خیلی کارا باهات دارم . یک ساعت بعد : نه اونا قصد خداحافظی داشتند و نه من که عذرشونو بخوام .. فرشاد از راه دور واسم زنگ زد و حالمو پرسید و منم گفتم که همه چی امن و امانه . وقتی که بر گشتم به پسرا گفتم از قرار معلوم استاد گفته امشب بر نمی گرده . ببینم شما می تونین شبو اینجا بخوابین ؟/؟ سه تایی شون یه جوری خودشونو با منو نگاه می کردند که به نظر میومد که فکر می کنن که باهاشون شوخی دارم -خب من تنهام قرار بود برم خونه مامانم اینا . یه کاری خونه دارم و شمام جای داداشای من . حالا اگه یکی یا دوتاتون کاردارین می تونین برین .. با هم یکصدا گفتن نه ما هر سه تامون می مونیم . اونا رو بردم سر جا رختخوابی و بهشون گفتم ببخشید من در شرایطی نیستم که بار سنگین بلند کنم اگه ممکنه خودتون هر چی لازمتونه بردارین و ببرین اون اتاق پهن کنین . تا هر وقت هم دوست دارین می تونین چراغاتونو روشن نگه داشته باشین .. خودم چراغ اتاقمو خاموش کرده افتادم رو تخت . از این جا به بعد باید بر نامه رو شروع می کردم . با شورت و سوتین رفتم زیر ملافه و در اناقو هم باز گذاشتم . اتاق اونا نسبت به اتاق من در موقعیتی قرار داشت که اگه می خواستند برن دستشویی یا جایی نیازی نبود از کنار اتاق من رد شن ولی من باید از کنار اتاقشون رد می شدم و اتاق خواب در یک گوشه باریکه ای قرار داشت . خوابم نمی گرفت . اگه سراغم نمیومدن باید کاری می کردم که بیان سراغم .  باید متانت خودمو نگه می داشتم . یک ساعت گذشت .. خبری نشد .بعد از دوساعت دیدم یه پچ پچی میاد -مثل این که خوابیده -نمی دونم شاید -مانی این خوابیده اگه بیدار بود که ملافه شو نمینداخت . جووووووون اون ممه شو بخورم . از زیر سوتین زده بیرون . کیرم داره می پره بیرون -خفه شو بهمن بیدارش می کنی الان حالمونو می گیره زشته . یه صدایی که فکر کنم جابر بود گفت من دیگه تحمل اینجا وایسادن رو ندارم -اگه می خوای برو ما به عوض تو چش چرونی می کنیم -چش چرونی خشک و خالی که دردی رو دوا نمی کنه . -میگی چیکار کنیم . کیرمونو در بیاریم فرو کنیم تو کوس و کونش ... من که صداشونو می شنیدم تو دلم گفتم زود باشین یه جوری این کارو بکنین . همون چیزیه که من میخوام . -ببین مانی این که از کمر لخته از پا هم باید لخت باشه . من تو کف کون لختشم . دارم می لرزم . بیا قرعه بکشیم که یکی از ما بره ملافه رو بده پایین تر خیلی آروم .. صداشونو پایین تر آورده بودند و دیگه جابر گفت من یکی نیستم .. پس حق نداری حال کنی و دید بزنی .. اگه هم کردیم تو کوسش تورو دیگه شریک نمی گیریم . جابر از این یکی دیگه نمی تونست بگذره . از خوش شانسی یا بد شانسی قرعه هم به نام او افتاد . با ترس و لرز اومد بالاسرم . ملافه رو از وسط تنم به طرف مچ پام حرکت داد . لرزش دستاشو احساس می کردم . راستش یه شور و لرزش خاصی در تمام بدن منم به وجود اومده بود . دلم می خواست سه تایی شون بیفتن سر من . من یه غذایی بودم که دلم می خواست اون سه تا گرسنه منو بخورن .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

دلفین گفت...

دادشی منتظر ادامش هستم

ناشناس گفت...

مرسی ایرانی جونم.فردین

ایرانی گفت...

حتما داداش دلفین گلم ..ایرانی

ایرانی گفت...

منم ازت ممنونم فردین جان . شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر