ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 15

زندگی تلخ و یکنواخت من ادامه داشت . دلم می خواست  بمیرم . دیگه از مردن وحشتی نداشتم . نمی تونستم و جراتشو نداشتم که خودمو بکشم . روزانه حداقل با سه نفر سکس داشتم . کم کمش نفری نیم ساعت باهام حال می کردند و اگه این بتول نبود بیشتر هم منو می گاییدن . اون که دلش به حال من نمی سوخت . از این نگران بود که ابزار کار من مستهلک نشه که اگه این طور می شد از در آمد اونم کم می شد . از بتول خواهش می کردم که شبا کسی رو سراغم نفرسته . هر چند یکی دوشب یکی رو فرستاد و کلی هم کاسب شدیم ولی دوست داشتم شب  در خلوت خودم اشک بریزم و آروم بگیرم . چرا باید سر نوشت من این جور باشه . منی که می تونستم راحت تو رشته پزشکی کنکور سراسری قبول شم . چرا یهو پدر و مادر مو از دست داده و به این راه کشیده شدم . هر شب خدا رو صدا می زدم . ازش می خواستم که اگه نجاتم نمیده منو ببره به اونجایی  که قبل از دنیا اومدنم بودم . ببره به دنیای عدم ونیستی .. ولی ظاهرا باید به عنوان یک بد کاره می سوختم . نه دنیا داشتم و نه آخرت . هنوز چهره دخترونه امو حفظ کرده بودم . بااین که در این مدت کوتاه با بیش از پنجاه نفر بودم ولی هنوز اون لطافتو داشتم . کوسم هنوز اون نرمی رو داشت . خیلی مراقب بودم که بار دار نشم و مرتب قرص مصرف می کردم . تا این که یکی  از روزایی که هنوز مشتری سراغم نیومده بود و حوصله اشو هم نداشتم بتول با یه مرد جوون و یه پیر مردی وارد شد. ظاهرا یه مشتری پیر و یه جوون داشتم . بتول منو برد یه گوشه ای دور از چشم اون دو نفر -ببین شقایق من از وقتی که مادرت مرد در حقت مادری کردم . اوایل نسبت به من بد بین بودی ولی یواش یواش فهمیدی که جز خیر و خوبی تو هیچی نمیخوام ... یه تفی انداختم رو دیوار و به این صورت خشم خودمو نشون دادم . کثافت آشغال خودشو با مادر پاک و نجیب و مهربون و دلسوزم مقایسه می کرد . -می دونم که طاقت دوری منو نداری ولی یه پیر مرد خیلی خیلی پولداری هست که دوست داره فقط با یکی باشه که اون یکی هم با اون باشه .. آدم خیلی سختگیر و متدینیه . میگه که حاضره ثواب هم بکنه . شایدم شانس آوردی صیغه ات کرد . در هر حال می دونم که دلت میخواد پیش من بمونی ... -راستشو بگو بتول چقدر برات منفعت داره .. تا بهم نگی من از جام تکون نمی خورم . تا یه نفعی برات نداشته باشه قدم بر نمی داری . تو رو خوب می شناسم . تو رحم و وجدان و عاطفه سرت نمیشه . -خوب بلبل زبون شدی . مگه کم در حقت محبت کردم ؟/؟  در آمد  یه هفته تو از در آمد دوماه یه کار مند هم بیشتره -ولی اونا با شرافت زندگی می کنند نه با هرزگی .. حالا راستشو بگو چقدر گیرت میاد . -راستش طرف  تو رو یه بار از راه د وردیده . از حالت تو و چهره و اون مظلومیت تو خوشش اومده . بهشم حقیقتو گفتیم . جنگ اول به از صلح آخر . ولی گفتیم فقط دوسه مورد داشتی .. تو یه موقع بند آب ندی ها . راستش قراره واسه بردن تو پونصد هزار تومن خرج کنه . می دونی این چقدر پول میشه . دو تا قیمت خونه ما شایدم بیشتر .  قراره دویست هزار من بگیرم . دویست تا تو و صد تا هم اون واسطه ای که اونو به ما معرفی کرده همون جوونه . .. راستش من حاضر بودم مفت و مجانی هم از این خراب شده در رم . شاید از این ستون به اون ستون یه فرجی می شد . ببین شقایق جون اسم و اسم فامیل این آقا هست رحیم پاک .. فقط باهاش خوب تا کن . بد اخلاقی نکن . یه شیرینی خوب هم پیشم محل داری اگه معامله رو خوب جوش بدی . بتول طوری رفتار می کرد که انگار عروسی خودشه من و آقا رحیم تنها تو یه اتاق با هم چند دقیقه ای رو گفتگو کردیم . خیلی خنده دار و مضحک و تلخ بود . من حالا باید یه خواستگار جوون می داشتم یه خونواده ای و یه بله برونی . با یه جوونی هم طراز خودم از دواج می کردم . ولی یه حالتی داشتم که انگار دارم همون کارو می کنم . رحیم پاک رو خیلی پاک و مهربون می دیدم . دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو داد بالا .. -می دونم تو جای دخترمی و نباید تو رو اسیر خودم بکنم . ولی خب چه کنم که ازت خوشم اومده و منم تنهام . زن و دو تا پسرام رفتن امریکا . دوست دارن اونجا زندگی کنن . ولی من کل زندگی و سر مایه ام اینجاست . تازه به کشور خودم علاقمندم . نمی تونم تو غربت زندگی کنم . نه نمی تونم .. زنم ناراحتی قلبی داشت و پسرام اونو بردن امریکا . اونجا جراحیش کردند و حالش خوب شده ولی دیگه بر نگشته .. الان یه سالی میشه . واسشون پول می فرستم . یه بارم رفتم و بر گشتم ولی نمی تونم اونجا بمونم . پنجاه و پنج سال سنمه و از تنهایی خوشم نمیاد . وضع مالی منم خوبه . فقط اینو بهش گفتم که یکی دوماه قبل پدر و مادرمو با هم از دست دادم و دیگه هم چیزی در مورد کثافتکاریهام نگفتم . قبول کردم که باهاش برم .. سنش از سن پدر منم بیشتر بود ولی در کنارش احساس امنیت می کردم . حس می کردم که فرشته نجاتم از راه رسیده . اون واسم از شاهزاده ای با اسب سپید که بیاد و منو به آرزوهام و به رویاهای واقعیم برسونه خیلی بالاتر بود . نمی دونم چرا باورم نمی شد که دارم از اون هولفدونی و از کثافتخونه ای که همه چیزمو درش از دست داده بودم نجات پیدا می کنم .. خودمو انداختم تو بغلش . بغضم ترکید و زار زار گریستم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر