ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

چشمه عشق , معلم عشق

چقدر از اون لحظه ای که اونو می دیدم که از تپه های روبرو میاد پایین تا خودشو به چشمه برسونه و از اونجا واسه خونه و خونواده اش آب ببره خوشم میومد . اون خوشگل ترین دختر ده بود و به هیشکی اعتنایی نمی کرد . شاید به منم همین طور . هرچند دخترا بیشتر سعی داشتند به نوعی پیش من جلب توجه کنن . دلمو به دست بیارن و شایدم باهام ازدواج کنند . اون وقتا دیپلمه کم داشتیم و منم به عنوان سپاه دانش باید می رفتم روستا به بیسوادا درس می دام . خیلی از این کارلذت می بردم و خیلی هم از دیدن زدن دخترای خوشگل خوشم میومد ولی از وقتی که اونو دیدم و دلم لرزید دیگه بقیه واسم زیبایی نداشتند . اسمش بود زینب دختر کدخدای ده .. زینب خیلی باهوش بود شونزده هفده سالش می شد . نمی دونم چرا دلم می خواست که اصلا خدمتم تموم نشه و تو همون ده کنار زینب و چشمه عشق و آرزوهام بمونم . . زینب با این که یه چادر به کمرش می بست و اون استیل دخترای شهری رو نداشت ولی خیلی خوشگل بود . چشای درشت و خمار لبای سرخ و غنچه ایش .. صورت سرخ و سفیدش .. دیوونه ام کرده بود . یه بار روسری از سرش افتاده بود و من اون موهای قشنگشو دیدم . کاش دخترای دیگه باهاش نبودند و می تونستم باهاش حرف بزنم . اون خیلی باهوش بود و منم خیلی زود و با پشتکار بیشتری بهش نوشتن و خوندن یاد دادم . وقتی سرش لای کتابش بود من می تونستم اون صورت سرخ و سفیدشو بهتر ببینم . اون کوچیکترین ذره پوست صورتشو می دیدم اون سرخی لباشو که وقتی کلماتو تکرار می کرد . با این که خونواده ها تعصب خاصی رو دختراشون داشتند ولی عشق به سواد آموزی و رفتار من باعث شده بود که اون جوری که باید گیر می دادن کاری به کارم نداشته باشن و من اکثرا سعی می کردم زینبو بیشتر پیش خودم نگه داشته باشم . یه بارتو چشای زینب نگاه کردم . اون سرشو انداخت پایین . صورتش خیلی سرخ تر از قبل شده بود . من دوست داشتم اون راز نگاهمو بخونه .. براش روزنامه می آوردم . کلمات جدید بهش یاد می دادم . کلمه عشقو بهش یاد دادم . ودوستت دارمو . چشای نازش مثل چشای یه آهوی بیگناه از مظلومیتش می گفت . اون سه تا برادر داشت و خواهر نداشت . از همه شون کوچیک تر بود . با این که هرروز می دیدمش و اونو هم باید مث بقیه درس می دادم ولی به یه بهونه ای با یه ظرف کنار چشمه اومدن خودش یه صفای دیگه ای داشت . میومدم یه گوشه ای قایم می شدم . اگرم کسی منو می دید در جا به دیدنش با همون کوزه راه می افتادم طرف چشمه . خیلی ها می گفتند آقا معلم ما واستون آب میاریم . شما زحمت نکشین . اون روز زینب با بقیه بر نگشت . اون جا کنار چشمه موند . کوزه اش پر آب شده بود .. نمی دونم چرا طرف خونه بر نمی گشت .. کسی نبود . از جام پاشده رفتم پیشش . وقتی منو دید واسه یه لحظه یه برقی رو تو چشاش دیدم ولی بر خودش مسلط شد -زینب چته چرا ناراحتی .. حرفی نزد . از یه راهی رفت که راهشو به خونه دور می کرد از یه راه پر پیچ و خم و پر درخت و گیاه .. شاید نمی خواست کسی ما رو ببینه . -بابام می خواد منو شوهر بده .. سابقه نداشت اون باهام از این حرفا بزنه و تا این حد صمیمی باشه زده بود به هدف . نمی دونستم چی بگم و نمی دونستم چه جوری بر خودم مسلط باشم . زینب می خواست از دستم در ره . من بدون اون چیکار می کردم . -بابام میخواد منو بده به پسر ارباب -زینب ارباب رعیتی دیگه از بین رفت . -ولی اونا هنوز خیلی پولدارن . بابام میگه هرچی من گفتم همونه .. -زینب خب تو چرا مخالفی .. مگه یه دختر روستایی باید در مقابل حرف پدرش حرف بیاره و بایسته ؟/؟ ساکت شد و یه نگاهی بهم انداخت و گریه می کرد . -مگه اون جوون بدیه ؟/؟ -نه ازش خیلی تعریف می کنن . همه دخترا دوست دارن زنش بشن .. وقتی اونو از دور می بینن یه جوری میشن -زینب تو سختت نیست با من از این حرفا می زنی ؟/؟ دیدم رفت رو یه موضوع دیگه . -دخترا همه از آقا معلمشون خوششون میاد . هرکدومشون بهم میگن یه کاری کنم که حسین آقا بیاد اونو بگیره . نمی فهمیدم این چه وقت این حرفاست . بهشون گفتم من حسین آقا رو می بینم که همیشه وقتی که میام لب چشمه از پشت درختا فقط یکی رونگاه می کنه . نمی دونم چرا . اون وقت چطور می تونم ... به حرفش ادامه نداد . -خب زینب جان تو هم یه ثوابی بکن و اون یه دختری رو که معلمت حسین آقا نگاش می کنه رو واسش جور کن . نمی دونی چقدر ثواب داره .. زینبی که سرش تولاک خودش بود خیلی زرنگ شده بود . -آدم چیزی رو که خودش می خواد باید شهامت داشته باشه و پا پیش بذاره بگه . من چیکاره ام . -بگو من چیکار کنم زینب -می دونم بابام حرفتو گوش نمی کنه .. اونا سوادشون یه جور دیگه ایه .. -دختر! خودتم تا یه سال پیش تو همین مایه ها سواد داشتی -ولی به درسای معلم خودم توجه کردم . خیلی چیزا یاد گرفتم . فهمیدم که نباید تو سری خور بود . این بار اون سرشو بالا گرفت تو چشای من نگاه کرد . منم نگاهشو با نگاه جواب دادم . -شما بهم یه چیزی رو یاد دادین که خودتون دارین فراموش می کنین یا اصلا نمی دونین . نمی دونستم از چی داره حرف می زنه -زینب حرفتو راحت بزن منظورت چیه . -بعضی حرفاست که تا مردا نگن زشته که زنا بگن . زنا حق ندارن .. اونا بدبختن ..همیشه محکومن . به زور باید ازدواج کنن . یه تیکه کاغذ دستش بود و اونو پرتش کرد زمین . کوزه آبو گرفت و از من گریخت . دنبالش نرفتم . چون می دونستم اگه دوست داشت که باهاش باشم اونجوری ازم نمی گریخت . کاغذو بر داشتم . با خط کج و معوجش روش نوشته  بود دوستت دارم .. عشق من .. همون چیزایی رو که من بهش یاد داده بودم رو کاغذ پیاده کرده بود . یعنی اون این چیزا رو واسه من نوشته ؟/؟ بااین که همه اینا داد می زد که اون عاشقمه بازم تردید داشتم . تا صبح نخوابیدم . دلم می خواست زودتر صبح بیاد و به این چند سری دانش آموزا درس بدم . این کلاسا خیلی بی نظم شده بود . زینب خیلی سرد و خشک شده بود . نمی دونم از من چی می خواست . پس چرا اون چیزا رو نوشته بود . حتما واسه یکی دیگه بود و ازم کمک می خواست . نه من دوستش دارم . زینب باید مال من شه . رفتم کنار چشمه . ساعتها منتظرش شدم تا اومد .. نمی خواست تنها برگرده . مجبور شدم برم وسط دخترا صداش بزنم . -زینب !  بقیه تا منو دیدند یه ناز و سلامی کردند و زود از صحنه دور شدند .. زینب اخمو بود .. -کارم داشتین ؟/؟ -چته تو . مگه نمی خوای کمکت کنم  ؟/؟ می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟/؟ تو اینو واسه کی نوشتی ؟/؟ این براتوست ؟/؟ .. یه نگاهی به نوشته اش انداخت و گفت داشتم درسایی رو که به من داده بودی تمرین می کردم واسه کسی ننوشته بودم -مگه من فقط همین چند کلمه رو به تو یاد داده بودم ؟/؟ -اینا یه ارزش زیادی دارن .. حالا باید برم ممکنه یکی منو با شما ببینه . کوزه رو برداشته و با یه دستم دستشو گرفته و اونو به طرف خودم کشوندم . -نکن چیکار داری آقا معلم . زشته .. -بریم دختر باهات کار دارم .. اونو بردمش یه جای امن دور از دید بقیه  -راستشو بگو اون کاغذو می خواستی به کی بدی ؟/؟ کس دیگه ای رو غیر پسر ارباب دوست داری ؟/؟ چشاش پر اشک شد و در حالی که اون کاغذو میون دو تا انگشتاش قرار داده و ریز ریزشون می کرد گفت هروقت تو بهم گفتی واسه چی هر روز میای پشت این درختا و نگام می کنی منم بهت میگم اینا رو واسه کی نوشتم . تو اون چیزایی رو که خودت بهم یاد دادی نمی دونی چیه . تو فقط شکل نوشتنشو می دونی . کاغذو تو فضا پخش کرد و بازم از دستم فرار کرد . کوزه رو گذاشتم زمین . آب رو زمین پخش شد و من با چند گام خودمو رسوندم به زینب . اونو بغلش زدم و اون تو آغوش من دست و پا می زد . زینب تو که خودت می دونی من واسه توست که هر روز میام . دوستت دارم عاشقتم . همینو دوست داشتی بشنوی ؟/؟ که من غرورمو زیر پا بذارم و تو واسه یکی دیگه نامه بنویسی ؟/؟ زینب یه حالتی شده بود که انگار دنیا رو بهش داده باشن . -آقا معلم تو فکر می کنی خیلی باسوادی . آره هستی به من خیلی چیزا یاد دادی . یاد دادی که عشقو چه جوری بنویسم و چه جوری بنویسم دوستت دارم ولی اون نگاه عشقو اون نگاه دوست داشتنو تو به من یاد ندادی . عشق اون نیست که تو فقط تو چشای خودت ببینی و بخونیش . تو اگه منو واقعا دوست داری پس تو چشام نگاه کن . ببین من عاشق کیم ؟/؟  این بار شونه هاشو گرفتم و تو چشاش نگاه کردم . اون با پرسش خودش بزرگترین درسو به من داده بود . سوال سختی نبود که ازم کرده بود . بهم گفت تو چشام نگاه کن و ببین و بخون که من عاشق کیم .. خب اون اگه یه کس دیگه ای غیر منو دوست داشت و داشته باشه من از کجا بفهمم ؟/؟ مگه تو آینه چشاش می تونم کس دیگه ای جز خودمو ببینم ؟/؟ راست می گفت . اون دیوونه وار دوستم داشت .. -آقا معلم باسواد کسرش بود که به یه دختر روستایی بگه دوستش داره ؟/؟  -زینب حالا می خوای تنبیهم کنی ؟/؟ دوستم نداشته باشی ؟/؟ راست میگی . آدم باید حرف دلشو به اونی که میخواد بزنه . نگاه کسی رو که دوستش داره بخونه . زندگی خیلی قشنگه . قشنگ تر از اونی که ما فکرشو کنیم . -آقا معلم .. -اگه دوستم داری منو به اسمم صدا کن وگرنه منم به تو می گم خانوم معلم . چون تو هم بهم خیلی درسا دادی . باهم یه گوشه ای نشستیم . دستشو گرفتم تو دستام . روسری خاصی به سرش بسته بود . اونو از رو سرش بر داشتم و موهای قشنگشو با دستام نوازش می کردم . اول سختش بود . می گفت این کار درست نیست . ولی بهش گفتم تو عروس منی . زن زندگی من ! چقدر از سادگی اون خوشم میومد . -ببین حسین آقا من بلد نیستم حرفای قشنگ عاشقونه بزنم ولی می تونم دلمو تا آخر عمرم بدم بهت .. -مگه حالا ندادی ؟/؟ -چرا چرا .. من براش حرفای عاشقونه می زدم تا هم بهش بگم چقدر دوستش دارم و اونو بیشتر وابسته خودم کنم و هم این که اونم یه چیزایی یاد بگیره -زینب این چشمه و کوه و جنگل ودشت همه هستند و ماییم که رفتنی هستیم اما عشق هیچوقت نمی میره . وقتی که روحمون زنده می مونه عشقو هم با خودش می بره . -من دوست دارم پیش تو باشم تا برام همش حرفای عاشقونه بزنی .. زینب بی پروا شده بود . روزا مدت بیشتری رو میومد لب چشمه .. آخرای خدمتم بود . پسر ارباب مرتب براش پیغوم می فرستاد .. آوازه عشق ما همه جا پیچیده بود . فقط بچه گهواره ای نمی دونست که من و زینب عاشق همیم . تو خونواده اونا فقط مادر زنه از من حمایت می کرد و مردا همشون ارباب صفت بودند .. از اونجایی که زینب تهدید به خودکشی کرده بود فشار بیشتری روش نمی آوردند . خدمتم تموم شده بود . رفتم از کد خدا اجازه بگیرم که برای خواستگاری خونواده امو بفرستم .. با خونواده ام حرف زده بودم . با این که فر هنگشون بالا بود اولش مخالفت می کردند که من با یک دختر روستایی از دواج کنم ولی بعد قانعشون کردم . کدخدا هم با من بر خوردی ملایم داشت ولی بهم گفت که از اونجایی که ما سیستممون با هم ساز گاری نداره بهتره منصرف شم .. حرفای گنده تر از دهنش می زد . -زینب من بر می گردم و میام خواستگاریت .. زینب اشک می ریخت و به دنبالم می دوید می دیدم که یه عده دختر دورشو گرفتن ولی اون همچنان میومد دنبالم می خواست تا آخرین جایی که میشه بدرقه ام کنه .. نزدیکای جاده که رسیدم دیدم چند تا مرد که یه دستمالی جلو صورتشون قرار داده بودند افتادن سرم و تا می خوردم منو زدند . لت و پار شده افتادم یه گوشه ای .. هیچی حالیم نبود . فقط صدای زینبو می شنیدم که می گفت بیرحما .. کثافتا آشغالا .. کشتینش .. کشتینش . ژاندارمها سر رسیدند . دختراکه زینب هم جزوشون بود ضاربینو شناسایی کردند . پسر ارباب و سه تا برادر زینب به من حمله کرده بودند . اونا رو گرفتند انداختند زندان .. خودشونو کشتند و من رضایت ندادم . زینب علیه خانواده اش شده بود . اون از من و عشقش حمایت می کرد . من و عشق من شرط گذاشته بودیم که باید دست از سر ما بر دارید و رضایت بدین که با هم ازدواج کنیم . مادر عشقم کاری کرد کارستون پدر کد خدا رو در آورد . بیچاره اش کرد . وقت کشاورزی و زراعت بود و سه تا پسر کاری بودن  زندان . خیلی افت داشت .. من و زینب به این نون و ماستها کوتاه بیا نبودیم . تا عقدمون نکردن رضایت ندادیم که رضایت بدیم . عشق چشای ما رو روشن کرده بود . دست زنمو گرفتم و بردمش شهر . زینب خوشگل من دیگه یه خانوم شهری شده بود . یه سالی می شد که داداشاش و باباش باهاش قهر بودند . دلش واسه اونا تنگ شده بود . پسر کوچولوی یه ماهه مونو گرفتیم و رفتیم طرف روستا .. دخترا اولش زینبو نشناختند وقتی منو دیدند راحت تر فهمیدند که اونی که پهلو دستمه زینبه . همه شونو بغل می کرد و می بوسید و تک تک تو بغل همه شون گریه می کرد -عزیزم چقدر کیسه اشکت جا داره . فکر شیرت باش که نخشکه . اضطرابو تو چهره اش می دیدم . با ترس و لرز به طرف خونه باباش می رفت . تو تمام ده هو افتاده بود که زینب بر گشته زینب بر گشته .. کدخدا علی اخمو سرشو گرفته بود یه طرف و اصلا به دخترش نگاه نمی کرد .. داداش بزرگه اش گفت تو آبروی ما رو بردی . شاخ و شونه باباتو شکستی .. پیش خونواده ارباب سکه یه پولمون کردی .. زینب بچه رو داد بغلم و رفت طرف پدرش .. کدخدا گفت پسرا دیگه کار از کار گذشته .. شما همین یه خواهرو دارین و منم همین یه دخترو . چقدر زیبا بود حلقه عشق این پنج نفر . من و مادر زنه که تنها حامی من تا اون روز بود یه نگاهی بهم انداختیم و چون اون حلقه دیگه جا نداشت مجبور شدیم همدیگه رو بغل بزنیم . -مامان یه ساعت بچه رو داشته باش  ما الان بر می گردیم . اینو زینب به مامان فاطمه اش گفته بود . -عزیزم بریم لب چشمه .. دلم خیلی واسه رفتن به اونجا تنگ شده  -حالا چرا گریه می کنی -هیجان زده ام . آخه روزی دوبار می رفتم اونجا . -نکنه پشیمون شدی که شوهر کردی -چرا این حرفو می زنی تو که خودت می دونی من آقا معلم خودمو از جون خودمم بیشتر دوست دارم -قربون اون زبون و حرفای خوشگل خانوم معلمم برم ..  خانوم کوزه به سر .. کوزه اتو نیاوردی تجدید خاطره بشه ؟/؟ چیه کسرت میشه ؟/؟ من که افتخار می کنم خانوم من همون دختر دهاتی صاف و ساده باشه -یعنی حالا که اومدم شهر دیگه ساده نیستم ؟/؟ یه چند متری از چشمه فاصله گرفته کنار یه درختی نشستیم .  سرشو گذاشت رو پاهام و آسمونو نگاه می کرد . پارسال نمی تونستم اینجا واست حرفای قشنگ بزنم ولی الان می تونم  -از بس  تو خونه فیلمای عاشقونه دیدی . بهت گفتم این قدر تلویزیون نگاه نکن . رمانتیک میشی . ببینم زینب اگه پارسال از این کارا می کردیم تو چیکار می کردی -آقا معلم من الان زنتم ولی پارسال هم کم هواتو نداشتم  -فقط دو سه بار اونم کم و کوتاه منو بوسیدی -خب تو بیشتر نخواستی -ازت می ترسیدم خانوم معلم -تو و ترس ؟/؟ اون وقتا که میومدی پشت این درختا منو دید می زدی ترس نداشتی  ؟/؟ -حریف زبون تو یکی نمی شم زینب . همچین ساکت و مظلوم بودی که .. -یعنی چه خودت رومو باز کردی . اگرم می خوای زیاد حرف نزنم پس زبونمو ببند . سرشو بالا آورده و با یه بوسه گرم و جانانه و آبدار ساکتش کردم . همون طراوت گذشته رو داشت با یه آرایش مختصر . -ببینم  مثل اون وقتا دوستم داری ؟/؟ -بیشتر بیشتر .. -هنوزم فکر می کنی خوشگلم ؟/؟ -از همه چی از همه کس خوشگل تری  و از همه بهتری .. هنوز یادم نرفته که یه دختر روستایی زیبا , دختر کد خدا چه طور به خاطر عشقش تو روی خونواده اش وایساده و بچه ارباب و داداشاشو که خلاف کرده بودن انداخت زندون . همون کتک خوردن خیلی به نفع من تموم شد . من جواب خوبیهاتو چه جوری بدم .-هیچی . مگه یه زن از شوهرش چی میخواد . همیشه همین جور خوب بمون . -یه خورده بلند تر حرف بزنین ما نمی شنویم -وای عزیزم صدای چی بود ؟/؟ دخترا نزدیک مان .. نه خدا کنه بوسیدن مارو ندیده باشن . -دیوونه ها شیطونا .. دخترا پا به فرار گذاشتند و من و زینب دوباره مشغول شدیم  -بریم خونه  مثل این که یادمون رفته مملی کوچولو منتظر ماست . طفلک شیر می خواد -پس باباش چی  -امان از دست تو آقا معلم .. ولی اون دخترا یعنی ما رو موقع بوسیدن دیدن ؟/؟ -زیارتشون قبول . امید وارم به مراد دلشون برسن  -زودتر بریم که یادم رفت هدیه ای رو که واسه تک تک دوستام  گرفتم بهشون بدم  -پس عروس گلم بیا کنار چشمه عشق تو چشای عشقت نگاه کنم و یه بار دیگه معلم عشقمو ببوسم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

5 نظرات:

ایرانی گفت...

این یکی از اون داستانهای لطیف و عاشقونه ولی کوتاه بود . خیلی دوست دارم داستانهای عاشقونه رو طولانی بنویسم ولی باور کنید این همه داستان رو یک نفری تو ذهن گردوندن و مرتب کردن جمله ها و ادیت روهر چند با سرعتی فوق العاده زیاد انجام میدم بازم زمان می بره داستانهای دنباله دار باید قسمت قبلی رو مرور کنم که یهو از زمستون به تابستون نرسم و صحنه ها رو قاطی نکنم و.... حتی بیشتر وقتا فکر کردنمو هم با شروع تایپ شروع می کنم ..پاینده باشید ..ایرانی

دلفین گفت...

بهترین نویسنده دوست دارم

ایرانی گفت...

ممنونم داداش دلفین ! که از بهترین همراهان و دوستان و داداشام هستی ..ایرانی

سجاد گفت...

درود
خسته نباشی خیلی زییا بود

ایرانی گفت...

شما هم خسته نباشی سجاد جان که این داستانو مطالعه کردی و نظرگرمتو فرستادی .سپاسگزارم ..ایرانی

 

ابزار وبمستر