ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

دفترم ! دوستت دارم

اینم خاطره ای از روز اول سربازی من . هرچی باشه از شب اول قبر که بهتره . ... حس می کردم که وارد یه دنیای دیگه ای میشم . ازنو به دنیا میام . ازنو رشد می کنم و شاید از نو نفس می کشم ولی همینو می دونستم که از نو عاشق نمیشم . شاید دوبار متولد می شدم ولی حق نداشتم که دوبار عاشق بشم . چهار پنج تا اتوبوس بود . کلی پسرا مث من جمع شده بودند و باید می رفتیم خدمت . با خونواده ام خداحافظی کردم . مادرم گریه می کرد . خواهرمم همین طور ولی پدرم خونسردیشو حفظ کرده بود . شاید می دونست که واسه یه مرد لازمه که بره سربازی . کس دیگه ای واسه بدرقه ام نیومده بود . با دلی پر از درد و رنج رفتم سوار اتوبوس شدم . دلم خیلی گرفته بود . اولین شبی بود که باید تو یه برزخی دور از خونواده به سر می بردم . بار ها پیش اومده بود که تنهایی برم سفر و شبو خونه نباشم ولی این مدلی رو تجربه اشو نداشتم که اختیارش دست خودم نباشه . هرچند وقتی درس می خوندم به عنوان دانش آموز ممتاز چند بار رفته بودم اردو ولی این اردو فرق می کرد . کنار پنجره اتوبوس نشسته بودم . یه روز آفتابی و گرم پاییزی بود . اولای پاییز بود . هوا هنوز سرد نشده بود . عشق من واسم مهم بود . اونو چیکارش می کردم . فقط یه سال ازش بزرگتر بودم . فقط یه سال . خودمو سپرده بودم به دست سرنوشت تا ببینم چی واسم رقم می زنه .. خیلی ها می خندیدند خیلی ها گرفته بودند . یه عده تنبک آورده بودند و همونجا دانس راه انداخته بودند . منم با دلی گرفته به فردا فکر می کردم . بازم خوبه که اونجا غذارو آماده میدن و نیازی نیست که خودمون غذا درست کنیم . هیچی از دستم بر نمیومد . فقط می تونستم تخم مرغ آب پز درست کنم . یه بار وقتی که تازه دیپلممو گرفته بودم با دوستام رفتیم بیرون . نیمرو درست کردنو انداختن گردن من .. منم مشغول شدم و یهو دیدم  تخم مرغا سوخت و دود همه جا رو گرفت آخه نمی دونستم واسه نیمرو باید روغن بریزم توتابه . ... فقط به عشقم فکر می کردم . راستی چی میشه . نه کاری دارم نه خونه ای از خودم .. خدایا من چیکار کنم . فقط دلم به این خوشه که یه عاشق وفادارم و اهل خیانت نیستم . من که از همه چیزم زدم . از اون آرزوهای دور و درازی که داشتم . می خواستم از راحت ترین راه به اون برسم . خدایا چی میشه درسته که اون دوستم داره . درسته که اگه در عشق ثابت قدمی باشه همه چی حله ولی اگه یه خواستگاری بیاد .. چند ساعتی گذشت تا به اونجایی که قرار بود آموزشی رو در اونجا بگذرونیم رسیدیم . یه دوسالی رو باید خدمت می کردم . یه منطقه کوهستانی جنگلی بود . با درختایی زیبا و سر به فلک کشیده .. حوصله مون سر اومده بود . از ماشین پیاده شدیم . هنوز وارد پادگان نشده از همون دم در مارو به خط کردند و صف های نه نفری تشکیل دادیم . همه مون چمدونا و ساک دستیهامونو روبرو هم قرار داده بودیم .. خدایا این آخرین لحظات آزادی منه . چند ساعتی گذشت . هر طرف نگاه می کردی سرباز بود و ارتشی . خوشبختانه تو رسته سپاه نبودیم . نفرت داشتم که قاطی این طایفه شم و با چیزی به اسم سپاه بر بخورم هرچند می گفتند که دی سیپلین تو سپاه کمتره ولی من یکی نمی خواستم . هنوز شب نشده لباسای ارتشی رو بین ما تقسیم کردند . بلوزش واسم تنگ بود و شلوارش گل و گشاد . مثل یه نوزادی شده بودم که اونو کهنه اش کرده باشند . یا باکلاس تر بگم قنداق پیچش کرده باشن . هرچی هم این کمر بندمو تا سوراخ آخرش سفت می کردم بازم جور در نمیومد . شلوارم از ناحیه پشت بیست تا چین خورده بود . رو یکی از این تختها دراز کشیده بودم . خیلی دلم گرفته بود . ساعت 9 شب باید خاموشی می زدند ولی این جوری نبود که نشه دور زد یا توالت نرفت . خدایا چقدر دلم گرفته بود . اون حالا چیکار می کنه . اون به چی فکر می کنه . خدایا آخرش چی میشه من دلم گرفته .. واسه ما سهمیه شام در نظر نداشتند ومجبور بودیم از سهمیه بقیه سر بازا استفاده بکنیم . به قیافه بقیه نگاه می کردم . خیلی ها شاد بودند . یه سری داشتن سیگار می کشیدند و من از بوی سیگار حالم داشت بهم می خورد . به شام زیاد اهمیتی نمی دادم . یه بیسکویت از کیفم برداشته و خوردمش . خیلی ازدوستام اومدن دورم . قبلا باهاشون بگو بخند زیادی داشتم . الان هم قصد نداشتم گوشه نشین باشم ولی اون لحظات دوست داشتم با اون حرف بزنم . بازم بهم بگه دوستم داره . بهم بگه واسم صبر می کنه . 7 سال بود که دوستش داشتم . قصد داشتم که تا آخرین روز خدمت هرروز خاطراتمو بنویسم از احساسات خودم بگم . خودمو تسکین بدم . خالی کنم . به خودم اعتماد به نفس بدم . عشق بدم . صبر بدم . باید از یه جایی شروع می کردم . اطمینان داشتم بیشتر اونایی که اینجان از من غمگین ترند . ولی خودشونو الکی خوش نشون میدن . باید زودتر خودمو از این حالت نجات می دادم . یکی داشت می رقصید . یکی داشت آواز لب کارون رو می خوند . یکی داشت خوار مادر پدرشو فحش می داد و می گفت که از شرش خلاص شده و سربازی واسش استراحته . یکی هم داشت می گفت که پدرش بیکاره و اون کمک خرجشون بوده واسه همین غصه می خورد .. در کیفمو باز کردم . دفتر خاطرات سفیدمو گرفتم و اونو گذاشتم رو سینه ام و به سوی انتهای پادگان به راه افتادم . تصمیم گرفتم برم یه جایی و در نهایت آرامش بنویسم . جایی که کسی منو نبینه یا این که اگرم دید کاری به کارم نداشته باشه . رفتم تا از احساسم بنویسم . از اونچه که تو وجودم می گذره . رفتم تا سنگ صبور خودم باشم . راستی می خواستم ادای کی رو در بیارم ؟/؟ به خودم بگم که یک نویسنده ام  ؟/؟ دوست داشتم یه چیزایی و یه مدلی بنویسم که با همه خاطرات فرق کنه . یه سبکی باشه که همه چی رو در هم بشکنه .. هرچند وقتی ترجمه اعترافات ژان ژاک روسو رو که خونده بودم حس کردم که یه خورده ای داره شبیه اون میشه یا بعضی از مطالب جلال آل احمدرو .. من نمی خواستم بزرگی کنم . می خواستم خودم باشم و خودم . بقیه که از کره مریخ نیومدند . می خواستم از روز اول تا آخر اراده کنم و بنویسم . بنویسم و نشون بدم که اراده و قدرتشو دارم . فقط این نباشه که از ثانیه ها و دقیقه ها بنویسم علاوه بر اون از عقیده خودم بگم از احساسات بقیه .. شعر نو بگم از طبیعت زیبا بنویسم . از آرزوهام همه اینا رو در کنار وقایع روز بنویسم . خودمو آروم کنم . این جوری سرم گرم میشه .. خدایا چقدر دلم گرفته . من حالا هیچی نیستم . بنده باارزشی هم نیستم که تو بخوای کمکم کنی . حتی نمازمم درست و حسابی نمی خونم . چه عالی شد که هوا ابری نبود . ستاره ها همه مشخص بودند . خیلی وقت بود که وقت نکرده بودم اونا رو ببینم . چقدر بهشون نیاز داشتم . ستاره ها رو میگم . حتما  اونم  داره به من فکر می کنه  . حتما می دونه چقدر دلم گرفته و بهش نیاز دارم , به حرفاش , به نامه هاش , به شنیدن صداش . اون وقتا نه کامپیوتری بود و نه موبایلی . کسی هم اگه می خواست به پادگان زنگ بزنه باید چند ساعتی رو دور و بر تلفن می پلکیدی تازه اگه اشغال نبود طرفت می تونست باهات تماس بگیره .اونم اگه می خواستی حرف بزنی تلفنی که نمی تونستی بگی عشق من دوست دارم . یه مزاحمی دور و برت بود .  خود کار آبی رو از جیبم در آورده و زیر لامپی که  دورش حباب بود شروع کردم به نوشتن ... فلان روز به تاریخ فلان .. خدایا چقدر آروم و بی خیالم می کرد . انگار دردهای درونم له می شدند . می تونستم با این نوشته ها خودمو آروم کنم . این تازه شروع یک اقدام بزرگ بود . یک کار بزرگ .. کاری که استقامتی زیاد می خواست . عشق و اراده می خواست ومن می دونستم که می تونم موفق شم چون انگیزه شو داشتم . از آدما نوشتم . از خودم از روزی که بر من گذشته . از خواسته ها ی آدما .. از  معشوقه هایی که چشم انتظار مان بودند .  من اون موقع با نویسندگی با قلم با نوشتن خاطراتم احساس آرامش  می کردم . حس می کردم یه عاشق مظلومم . نوشتم و نوشتم و نوشتم . دلم می خواست اون نوشته ها رو اینجا می نوشتم ولی نمیشه همه شو نوشت .  اون چیزایی رو هم که میشه نوشت شاید یه جورایی به ضررم تموم شه و یه درصدی رو که میشه نوشت باید پیداش کرد یعنی سر فرصت از لا به لای بقیه مطالب جداش کرد ... بگذریم . عادت داشتم که سنگ صبور بقیه باشم . به حرفاشون گوش می دادم . آدما تو بر خورد اولشون منو می شناختند . نمی خوام بگم خیلی خوب بودم یا هستم ولی همه دوست دارن یکی رو پیدا کنن که به حرف دلشون گوش بده .  شاید سادگی و بی شیله پیله بودن منو می دیدند . اون شب یکی باهام  از این می گفت که مادرش مرده و باباش زن گرفته و پیش نامادریش زندگی می کنه .. خیلی هم پسر با نمازو مومن و باخدایی بود . ولی دلش گرفته بود . واسه مامان مرده اش گریه می کرد . چند روز بعد یکی دیگه که چند سالی بزرگتر از من بود از خیانت زنش برام حرف زد . خنده داربود . با هردوتاشون آشنایی قبلی نداشتم . بعد از این که تقسیم شدیم راهمون از هم جدا شد . بعد ها خبردار شدم که اونی که زیر دست نامادریش بود موقع پاک کردن اسلحه اش یه تیر در میره و می میره و لی یه سری میگن خودکشی کرده و اونی هم که زنش بهش خیانت می کرده خودکشی کرده و رفته اون دنیا .. بازم بگذریم . یه خلاصه ای از روز اول سربازی رو گفتم . اونم واسه این که می دونم شما عزیزان خیلی هاتون باید راه بیفتین برین خدمت . آش کشک خالتونه بخورین پاتونه نخورین پاتونه . یه جوری باید باهاش کنار بیایین . تا نرین خدمت گره کارتون باز نمیشه . یه جوری خودتونو مشغول کنین . من از نوشتن لذت می بردم . از این که دفتر و دفاتر خاطرات و عقایدمو پر کنم . عشق می کردم . این جوری نبود که همش بگم  امشب آبگوشت خوردیم صبح پنیر داشتیم .. از بقیه می گفتم .. جهنمو واسه خودم  دنیا ساخته بودم تا از این دنیا در بهشتی که می خواستم با عشقم بسازم زندگی کنم . خیلی به دفتر خاطراتم که شکل ساده ای هم داشت وابسته بودم . مثل یه طفل ازش نگه داری می کردم . اونو به سینه ام می چسبوندم . اگه تو بارون می خواستم برم یه گوشه ای و بنویسم  حاضر بودم خیس شم و قطره ای آب روش نچکه . دفترم بهم گفت که صبر داشته باش . تو به حرفای بقیه گوش بده منم حرفای تو رو می شنوم . دفترام منو تحمل کردند . وقتی با قلمم رو بدن  کاغذیشون  فشار می آوردم درد می کشیدند . یعنی باید حرفامو می شنیدن ولی از این که منو آرومم می کردند خوشحال بودند .. از تشنگی هام و گشنگی هام می گفتم . از صدای تیر و میدون تیر که دیگه گوش واسه من نذاشته بود .. از لحظه های همدلی .. لحظه های تلخ جدایی .. لحظه های پیوند .. دفترم دوستت دارم . عاشقتم .  تواگه نبودی من می مردم . واسه همینه که تو رو تا حالا هم نگه داشتم . راستش می خوام لاتو باز کنم می ترسم  یه خورده یاد اون وقتا بیفتم از این که سالها از عمرم گذشته و آدم بی مصرفی هستم دلم  بگیره ولی تو اون روزا جون منو نجات دادی . بعضی وقتا واسه آدما از یه چیزایی بت که سهله دیو درست می کنند . سربازی هم یکی از اوناست . شاید اگه عاشق نباشین سخت نگذره . خدای مهربون بهم کمک کرد . آخه پیش خودش حساب کرد کدوم مرد دیوونه ای تو این دوره زمونه با همون یکی سر می کنه و غصه می خوره دلش واسم سوخت . هرچند می دونست من آدم ناسپاس و ناشکری هستم ولی خواست که پاداش این یه کارمو بده . حالا حساب جهنم دیگه جداست . اون شب اول وقتی که به دفترم یه نگاه کلی مینداختم پیش خودم می گفتم یعنی می تونم تا آخرش برم ؟/؟  دفترکم آوردم و چند تا دفتر دیگه رو هم پرکردم .  همیشه یه دفتر چکنویس و چند تا ورق دیگه با خودم داشتم که اگه یکی ازم کاغذ خواست  از دفتر خاطراتم نکنم و دل اون طرفو هم نشکنم . وای پسر اون شب اول چه دعوای مرغ و برنجی داشتند . بسوزه پدر این شکم ولی من وقتی که خاطراتمو نوشتم و بر گشتم حس می کردم که خیلی آروم شدم . نمی دونم چرا یه چیزی بهم می گفت که خدا کمکم می کنه . با این حال بازم یه هراسکی داشتم . بچه ها دم گرفته بودند و می خوندند . با این که خاموشی بود ولی یه سری مردم آزار ول کن نبودند و می رقصیدند . بوی جوراب بعضی ها خفه ام کرده بود . یه چیز جالب و طنز آلودی اتفاق افتاد که چون واسه همه جز خواجه حافظ تعریفش کردم دیگه اینجا نمی تونم بگم . انگار همین دیروز بود . سعی کنین اگه میرین خدمت عاشق نباشین .. اگرم عاشق بودین یه جوری با این قضیه کنار بیایین . به جای سیگار کشیدن بنویسین . به طبیعت زیبا نگاه کنین . به آسمون . به بارون .. به خورشید و ستاره ها به خود خدا .. دلم می خواد تا فردا همین طور واستون بنویسم تا پس فردا هم همین طور تا هفته ها .. قد یه آسمون .. تا با دلی آسوده برین خدمت .. دفترم خیلی دوستت دارم خیلی . تو شیشه عمر منی .. اول جوونی منی .. ومن به همون اندازه که به کشورم خدمت کردم به سربازای کشورم خدمت کردم ای کاش می تونستم بگم چه جوری ولی یه جوری که روزی که داشتم ترخیص می شدم دهها نفرشون اشک می ریختن ولی من حس می کردم که از برزخ دارم وارد بهشت میشم . ومن اون روز دفتر خاطرات خدمتمو بستم . دفتری که  بهم صبر داد تا از برزخ به بهشت زندگی برسم . دفترم دوستت دارم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

9 نظرات:

ایرانی گفت...

باز هم سلامی دیگر به شما خوانندگان خوب و عزیز این مجموعه ..راستی راستی عمر آدم چقدر زود می گذره . انگار همین 7 دقسقه پیش بود که آخر هفته قبل یه عرض سلامی خدمت همه شما داشتم . هر چند هر روز از این عرض سلامها زیاد دارم . این مطلب یا پیام خلاصه ای از خاطره اولین روز خدمت سربازی منه ..بدون اشاره به مکان و زمان خدمت واسمی خاص ..برای اونایی که هنوز خدمت نرفتند و می خوان وارد یه دنیای جدیدی بشن .. خدا به همه شما و به همه سر بازای ایران زمین سلامتی بده تا کشور ما از شر دشمنان داخلی و خارجی در امان باشه . شاد و پیروز باشید ..ایرانی

دلفین گفت...

مرسی دادش گلم

ایرانی گفت...

متشکرم داداش دلفین ! خوش باشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

آقا قالب جدید وبلاگتونو بهتون تبریک میگم و واقعا علیه
واقعا ممنون که تغییر دادینش و خیلی قشنگ شده لطفا حفظش کنید

ایرانی گفت...

سپاسگزارم از تو دوست خوب آشنا ..خودمنم از این رنگ و قالب و طرح که داداش امیر زحمتشو کشیده خیلی خوشم میاد و شامل تنظیمات داستان هم بر مبنای حروف و هم طبق ترتیب زمانی انتشار می باشد ولی عده ای عقیده دارند که سرعت کم شده ولی اونجوری نیست که بخواد اذیت کنه .یه نکته دیگه این که ما دو سه هفته ای میشه این تغییراتو انجام دادیم یعنی شما دیر دیر بهمون افتخار میدین ؟ درهرحال ممنونم از شما شاد و سر بلند باشید ..ایرانی

sara گفت...

salam.vay khelei naz bud,kheili ziba neveshte budish,merc k bhm gofti bekhunamesh tnx ye alaaaaaaaaaaaaaaaaame.irani jun vaghti nemikhai majaraye khandedare to tarif koni chera migi delemuno misuzuni!!!??manam iz ink harfamo be u bezanam aramesh migiram.
nemidunam vhera shoma pesara az sarbazi badatun miad vali b nazare man jalebe!!!!

ایرانی گفت...

سارای عزیز !احساس تو هم زیبابود و زیباست که احساسمو درک کردی . منم امیدوارم تو هم حرف دلتو واسه هرکی یا هرچی (مثلا یه دفتر)که میگی اون واست بهترین سنگ صبور باشه و درکت کنه ولی با همه اینا هیشکی مثل خودت نمی تونه خودتو بشناسه و رفیقت باشه .به این سادگیها هم به کسی اعتماد نکن به همون نسبت که نباید در قضاوت عجله کنی . اون خاطره ای رو هم که نگفتم یه خاطره ساده و معمولی بود . در این ماجرا فقط خودم دخالت داشتم وچیزی که این ماجرارا به طنزک تبدیل کرده بود عکس العمل من بود . بیشتر پسرا شاید از سربازی بدشون نیاد حتی واسه خودمن زیباییهای خاص خودشوداشت ولی اگه وابستگی و نگرانی خاصی وجود داشته باشه اون جوری که باید و شاید آدم احساس آرامش نمی کنه .. وای دو تا خاطره دیگه از میدون تیر آموزشی دارم یکی از یکی خنده دارترکه اونو چند تا از هم خدمتام و خونواده ام می دونن . بااین که می دونم به این سایت نمیان بازم احتیاط می کنم . یکیش که بدجوری سوتی دادن بود و دومی اونم همین طور . بازم صد رحمت به اون جریانی که اوایل جوونی با دوستم البته دختر نه ..رفتیم کافی نت و به خیال این که کافی نت همون کافی شاپه قهوه سفارش دادیم . تقصیر من بود . تازه من قهوه شیرین سفارش داده بودم یعنی باشکر .. چند سال قبل یکی ازم پرسیده بود نظرت راجع به قهوه تلخ چیه ..گفتم من که اهل سیگار و چای و قهوه نیستم ولی اگه بخورم شیرینشو دوست دارم .. اینم از اون سوتی ها بود . فیلم قهوه تلخو می گفت . مثلا می خواست نظر منو بدونه به من گفت خیلی بامزه ای ..فکرمی کرد دارم شوخی می کنم . خودمم تعجب کرده بودم چرا یهو اومد جلوم و گفت نظرت درمورد قهوه تلخ چیه .. سارا جون اگه الان قبل از انقلاب بود و مثلا می رفتی سپاه دانش و روستا خدمت می کردی بازم خوشت میومد ؟ ولی صفایی هم داشت ها .. البته اون روزا رو که ندیدیم ولی اگه پسرا و دخترا در ک صحیحی از هم میداشتند و در همه حال احترام همو حفظ و رعایت می کردند دیگه هراسی واسه دخترا نبود که بخوان تنها و مجرد برن جایی و زندگی و خدمت کنند . یعنی همچین روزایی می رسه ؟ وقتتو زیاد نمی گیرم شاد و شاد و بازم شاد باشی ..ایرانی

sara گفت...

irani jan sepah danesh k kheili ghashang tare,albate in nazare mane.

ایرانی گفت...

خب سارا جان سپاه دانش که در دوران طلایی رژیم گذشته وجود داشت و ازاین که بشه کسی یا کسانی رو با سواد کرد آدم یه لذتی می بره که وصف ناپذیره و منم با تو هم عقیده ام . چون اگه مردم باسواد باشن گول حرفای آدمای شیادو نمی خورن که میرن یه جایی رو به عنوان گنبد علم می کنند و میگن فلان امامزاده هست وپول های اهدایی رو می زنن به جیب .. اگه بیسواد ها باسواد شن اون وقت عقل و احساس خودشونو با هم ترکیب می کنند و یه معجون جدید درست میشه . راستی داستان عاشقونه چشمه عشق معلم عشقو خوندی ؟/؟همین چند روز قبل منتشرش کردم . خرم و خندان باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر