ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان تقسیم بر سه 9

آقا شاهپور اگه یه خورده بریم اون ور تر پشت اون چند تا درخت و کسی ما رو نبینه بهتره . هر چند تو تاریکی زیاد مشخص نیستیم ولی استیل ما نشون میده کی هستیم -مهسا ما که کار خلافی نمی کنیم . همه در یه حالت رمانتیک دارن با هم می رقصند . هر چند برای مراسم ازدواج ریتم تند جالب تره ولی بازم این توفیق نصیبم شد که بتونم باهات درددل کنم . بازم رفتیم به یه جای امن تری . دستشو گذاشته بود رو صورتم . می دونم گرمای اونو احساس کرده بود . اگه یه خورده اونورترهم می رفتیم می شد که منو به خواسته ام برسونه . نمی دونم ما زنا چرا باید این قدر معذب و درمونده باشیم . نتونیم اون نیاز هایی رو که داریم به راحتی رفع کنیم . شاید خیلی از آزادیها رو داشته باشیم و کسی هم به کارمون کاری نداشته باشه ولی اگه یه سر و صدایی بلند شده با تقصیر یا بی تقصیر این زنه که محکوم میشه . -مهسا من منتظر جوابم . -باید فکر کنم -من دوستت دارم . این برات مهم نیست -چرا ولی بچه هام چی ؟/؟ -اونا با من می دونم که نمی تونم مث باباشون شم ولی کاری می کنم که ازم خوششون بیاد . این بار دیگه با یه بوسه قوی تر هوسمو زیاد تر کرد . .. دوباره تو دریای ذهنم مشتی از کلمات و جملات در حال شنا کردن بودند .. دیوونه شاهپور زن می خوای چیکار تو جوونی . خوش تیپی . خوش سر و وضعی یه اشاره کنی صد تا دوشیزه خوشگل و خونواده دار میان سراغت و می پرن تو بغلت .  من به حالا کار دارم . حالا رو چیکار کنم . اگه بخوای میریم یه گوشه خلوت . یه جایی که عقل جنم نمی رسه . هرکاری دوست داری باهام انجام بده بااین افکار خودمو سرگرم کرده بودم . پشتشو به دیوار کنار باغ تکیه داده بود . راه گریزشو بسته بودم . بازم ورم کیرشو رو کوسم حس می کردم . کوسمو روش می مالیدم . می دونم که اون احساس می کرد که این تماس سهویه . چون با اون شناختی که ازم داشت و اون متانت انتظار چنین هوس بازی رو نداشت . دیگه نمی دونست که این مهسا با اون مهسا فرق کرده . این مهسا با حفظ آبروش می خواد یه جوری آتیش هوسشو خاموش کنه . شاهپور سختش بود و هر جوری بود یه فاصله ای بین کیر داخل شلوار وکوس داخل پیرهنم ایجاد کرد .. آهنگ عوض شده و رقصا همه تند شده بود و من و شاهپور از هم فاصله گرفتیم . قرار شد که تا فردا بهش جواب بدم که آیا باهاش ازدواج می کنم یا نه . حس می کردم که باید جوابم منفی باشه ولی پیشنهادش وسوسه انگیز بود . اگه یه دوشیزه  هم بود م از این که یه آدمی مثل اون این تقاضارو ازم کرده باید کلی شاد می شدم ولی اون شور و حال زندگی اشتراکی رو نداشتم . من سه تا پسر داشتم و نمی تونستم عذابشونو ببینم . ولی اگه رضایت می دادند که من ازدواج کنم ... آیا بعدا مشکلات و مسائلی پیش نمیومد ؟/؟ همین فکرا سبب شده بود که یه گوشه ای بشینم و تو عالم خودم باشم . معین یکی دوبار منو دیده بود که با شاهپور هستم . خدا کنه که آخرین بوسه ما رو ندیده باشه . دوست ندارم اونو نگران کنم .. شایدم نگرانیش به جا باشه . حال و حوصله هیچی رو نداشتم . دلم می خواست دست بچه هامو بگیرم و برم ولی اونا خوش بودند . با دوستاشون می گفتند و می خندیدند . اون جوری که از اوضاع و احوال بر میومد تا پنج شش ساعت دیگه هم بزن بکوب داشتند . از صاحب خونه عذر خواهی کرده و اونم حال و روزمو درک کرد و ازم تشکر کرد که بهشون احترام گذاشته اومدم . پسرا دوست داشتن بمونن ولی معین یه نگاههای معنی داری بهم مینداخت . می دونم تعجب می کرد که چرا روحیه ام این قدر عوض شده . سریع رفتم خونه مون . سر و صداو همهمه عروسی نمیذاشت که به خواب برم . خوابمم نمی گرفت . لباسامو در آوردم . حتی سوتین خودمو . در و پنجره ها رو باز کرده بودم تا از نسیم خنک استفاده کنم . فضای جنگلی اطراف و گل و گیاه و درخت یه خورده پشه رو زیاد کرده بود . دستگاه حشره کش برقی رو هم به برق زده و رو تختم دراز کشیدم . دلم می خواست گریه کنم . دستمو گذاشتم لای شورتم . هرچه تری کوسمو با دستمال کاغذی خشکش می کردم بازم تری دیگه ای جاشو می گرفت . یه سر و صدایی شنیدم . ترسیدم . معین اومده بود خونه . اومد پیش من . با این وضعیت یه خورده خجالت کشیدم .ولی وقتی یادم اومد که توی حموم هم با هم بودیم و دیدن این بدن  تقریبا لخت من واسش تازگی نداره بی خیال شدم ولی از این که ممکنه بازم تحریک شه سختم بود . -داداشات کجان .. -اونا با دوستاشون مشغولن . اگه دیر وقت شد شایدم پیششون موندن -پس تو چرا اومدی -نگران تو بودم -من که بچه نیستم -ولی خونه یه مرد لازمه . مامان تو می خوای شوهر کنی ؟/؟ -کی همچه حرفی به تو زده ؟/؟ .-تو عروسی دو تا از زنا داشتن با هم حرف می زدن . وقتی تو و آقا شاهپور با هم می رقصیدین و همدیگه رو بغل کرده بودین اونا به هم می گفتن که شما دو تا می خواهین با هم ازدواج کنین . حواسشون نبود که من یه گوشه ای دارم حرفاشونو می شنوم . شاید منو نمی شناختن و شایدم واسشون اهمیتی نداشتم . همونجوری که واسه تو اهمیتی ندارم . می دونی مامان چی می گفتن ؟/؟ می گفتن که تو اونو جادوکردی و اون چطور حاضر شده زنی رو که سه تا پسر داره بگیره . .مامان راستشو بگو تو می خوای ازدواج کنی ؟/؟ -پسرم آدم همه چیزو که نمیشه بگه ولی به طور کلی میشه یه مسائلی رو مطرح کرد . یه نیاز هاییه که در همه آدما وجود داره چه زن و چه مرد و تو خودتم از اونا بی بهره نیستی . زن به مرد احتیاج داره و مرد هم به زن .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

دلفین گفت...

عالیه مرسی

ایرانی گفت...

متشکرم داداش .بعد از ظهر به خیر ..ایرانی

جيبر گفت...

خيلي عاليه زود ادامشو منتشر كن

ایرانی گفت...

حتما داداش جیبر گلم .موفق باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر