با فروشنده سوپری، حساب و کتاب کردم. پول و رسید فاکتورو تحویل گرفتم. دیدم یکی داره چند تا تخته فرش رو میذاره داخل وانت.
گفتم: حاجی ، داری اشتباه میذاری. این وانت باربری نیست.
پیرمرد گفت: با راننده اش صحبت کردم.
خندیدم و گفتم: حاجی، راننده اش منم. شما با کی صحبت کردی؟
یدفعه دیدم عباس آقا، کارگر شرکت دو تا تخته فرش گذاشته رو کولش و داره میاد. صداش کردم و گفتم: عباس معلوم هست، چیکار می کنی؟ اینا چیه بار می زنی؟
چشمک زد و گفت: صداشو در نیار. سی تومن کرایه، طی کردم با پیرمرده.
اینو گفت و می خواست بره، که جلوشو گرفتم و گفتم کجا؟!من، کی به تو اجازه دادم، بار شخصی بزنی؟ عباس آقا، تا حالا ده بار به تو گفتم ماشین مال شرکته. این حرکتها، درست نیست، حاجی راضی نیست که بار متفرقه جابجا کنیم. تو اینو می فهمی یا نه؟ همین الان فرشهارو بذار پایین!.
...
دو سال پیش، آقای سلیمی تو جاده، شاخ به شاخ با یکی تصادف کرد که طرفش در جا فوت شد. راننده ای که از روبروش میومد، خوابش برده بود و انحراف به چپ داشت. کروکی پلیس، هم اون بنده خدارو صد در صد مقصر نشون میداد. درسته سلیمی مقصر نبود و کلی هم ماشین خودش خسارت دیده بود، ولی ادب حکم می کرد، تو مراسم مرحوم شرکت کنه. اینجور موقعها، آقا سلیمی، یادش میفتاد من نماینده شرکتم. برا تشییع جنازه ی مرحوم، من و یکی دوتا از بچه ها رو با یک تاج گل، فرستاد تا هم از طرف حاجی تسلیت بگیم و هم بررسی کنیم، چیزی کم و کسر نداشته باشند. خانواده مرحوم، از اقشار ضعیف جامعه بودند. افراده کمی که اومده بودند، برا تشییع، تقریبا همه از مرحوم، طلب داشتند. دو سه بار نزدیک بود، دعوا بشه، بین خانواده با طلبکارا. بنده خدا، موقع زندگیش که خیرش به خانوادش نرسیده بود، بعد مرگشم زن و بچه اش از دست طلبکارا، آرامش نداشتند. آخر مراسم، با خانومش صحبت کردم. به نمایندگی از حاجی تسلیت گفتم و یک ملیون دادم برای خرج و مخارج کفن و دفن. خانمش زیاد پیر نبود، ولی مشخص بود که زندگی سختی داشته. کلی تشکر کرد و آخر سر هم، با گریه خواهش کرد با حاجی صحبت کنم و اگر قبول کرد، پسرشو تو شرکت استخدام کنیم، شاید سر به راه بشه. پرسیدم: الان پسرت کجاست؟ فهمیدم آقا پسر یا همون عباس آقا، دزدی کرده و زندان تشریف دارند.
...
لبهای عباس آویزون شد. البته مادرزادی لب اون مشکل داشت. از اون افرادی بود که اصطلاحا لب شکری هستند. یک جور بیماری که تو جنین مادر صورت، شکل طبیعی به خودش نمی گیره و لب دو تیکه میشه. دلم برا عباس سوخت. داد زدم: عباس جان حالا کجا میخواست ببره فرشارو؟
کلی خوشحال شد. از همونجا جواب داد: تو مسیرمونه. میبره پونک! گفتم: از کی تا حالا پونک تو مسیر تخت طاووسه؟
اومد درو باز کرد و دستی به ریشای نداشته اش کشید و گفت: نوکرتم آقا رضا. مارو ضایع نکن پیش پیرمرده. بذار بارشو ببریم. گفتم: بگو بیاد بشینه. ولی دفعه آخرت باشه ها.
پرید و ماچم کرد و گفت: خیلی آقایی آقا رضا!
صورتمو پاک کردم و به تندی گفتم: کثافت. تمام صورتمو تفی کردی. (تقصیری نداشت. بخاطر شکل نگرفتن لب، همیشه آب دهانش آویزون بود)
...
چند روز اولی که اومد شرکت، با هر کدوم از بچه ها که می رفت، یک چیزی گم می شد. حاجی تصمیم داشت، عذرشو بخواد، که مسئولیتشو، خودم قبول کردم. انصافا هم نذاشتم خلاف کنه. بدترین خلافش، همین دله دزدیها بود. تخمه ای، شکلاتی، چیزی از مشتریها برمی داشت و خودش تو مسیر می خورد.
...
سی هزار تومنو گذاشت رو داشبورد ماشینو گفت: بفرما داداش. نوش جونت. من هیچی بر نمی دارم. پولارو لوله کردم و گفتم: بذار جیبت. ولی خواهشا تکرار نشه!.
چیزی نگفت. بعد چهار، پنج دقیقه، سکوتو شکستم و گفتم: یدونه شکلات ، میدی به من؟. دهنم بدمزه شده.
مشتشو پر کرد و ریخت رو داشبورد ماشین. با خنده گفت: چی شده آقا رضا، تو که می گفتی اینا حرومه؟
لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم: خبر نداری، آقا رضا جدیدا زده تو کار حرومی...!
آخر وقت بیست تومن گذاشته بود، پشت آفتابگیر وانت. نمیدونم چه جوریه که شیطون اینقدر وقت نشناسه. دقیقا روزی زده بود به من که، تو جیبم، یدونه هزار تومنیم نداشتم.
...
"آقا بار میبری؟"
دیشب سحرو رسوندم ترمینال، تا سه چهار روزه بره شهرستان، دنبال کارای طلاقش. صبحی که از خونه اومدم بیرون، دیدم چرخ عقبه وانت بار پنچره. گفتم: بخشکی شانس. کارمون در اومد. دستکشای سوسولیمو پوشیدم و چرخ پنجرو با لاستیک زاپاس جابجا کردم. داشتم جک رو در می آوردم که حس کردم، یکی پشتم ایستاده. بوی ادکلنش اونقدر تند بود که بینی منو اذیت میکرد.حس کردم زیادی نزدیک من ایستاده، گرمای بدنش کمرمو می سوزوند.
"آقا شما بار میبری؟"
با عشوه حرف میزد و صداشو میکشید. برگشتم و گفتم: نه خواهرم بار نمیبرم. ماشین شخصی نیست.
عجب کوسی بود. یک دختر قد کوتاه ولی چهارشونه و چاق... صورتش خیلی سفید و کپلی بود. لبهاشو زیادی پروتز کرده بود و برجسته تر از صورتش، نشون میداد.یک شلوار لی برمودا، خیلی تنگ پاش کرده بود که میشد برجستگی کوسش رو از رو شلوار دید. پایین شلوارش، ده پونزده سانت بالاتر از کفشهاش بود و ساق سفیدش رو بیرون انداخته بود .مانتو که چه عرض کنم. بگم پیراهن، بهتره. کوتاهه کوتاه. به زحمت تا وسطای باسنش رو پوشونده بود. رنگ مانتو صورتی کثیف، و رنگ روسریش قرمز جیغ بود. روسریش اینقدر کوچیک بود که به زحمت دو سرشو رسونده بود، به هم و گره زده بود زیر چونه اش. رنگ پوست صورت سفید خوش رنگ و لبهای قرمز رنگ، هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود. گردن خپل، اما زیبا وچذاب که لخت لخت بود و تا چاک سینه اش رو در معرض دید قرار داده بود و همچنین مانتوی بدن نما که رنگ کرستش رو به راحتی میتونستی ببینی. آستیناشو تا آرنج تا کرده بود و ناخنهای لاک زده ی خیلی بلندی به رنگ مانتوش داشت. قیافش داد میزد که جنده است. از همونا که شبها تو خیابونا می چرخند و علامت مشخصه همشون طرز آدامس جویدنشونه. از اون جنده هایی که اگه بخوای رو قیمت چونه بزنی، خیلی بی حیا، با صدای بلند جوری که صداشونو همه بشنون داد میزنند: برو عمو. من فقط شبی صد تومن پول لوازم آرایشمه. اونوقت بیام به تو کس بدم، پنجاه تومن. برام عجیب بود که این جنده ها شبا تو خیابونا پیداشون میشه، نه روزا. این یکی اول صبحی اینجا چیکار میکنه؟
وقتی گفتم بار نمی برم، برگشت و رفت. موقع راه رفتن باسنش با حرکات زیبایی بالا و پایین می شد. زیر لب صدا کردم "لیلا"
مکث کرد و برگشت. خودش بود. تنها خاطره ای که از کودکیش تو ذهنم بود، موهای چتری و لخت بود که میریخت رو پیشونیش. هنوز مدل موهاشو عوض نکرده بود.... ادامه دارد . . نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی
0 نظرات:
ارسال یک نظر