ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 76

سها دست از این دیوونه بازیها بر دار . می کشمت . این بار بهت رحم نمی کنم . گوشی رو قطع کرده برای دو تا مامورم که اصلا پاک فراموششون کرده بودم زنگ زدم . ..بهشون گفتم که کجا بیان و فقط حواسشون باشه که متوجهشون نشن . ولی من باید یه کلکی می زدم .تا اونا برسن . ازشون هم خواستم که ماهرانه تعقیبم کنن . .. در جا زنگ زدم به سها و گفتم  لاستیک ماشینم پنچر کرده  کمی کارم گره خورده -عزیزم حواست هست داری چیکار می کنی ؟/؟ دست از پا خطا کردی خودت می دونی . می دونم که عاقل تر از این حرفایی -تو یک روانی هستی یک روانی .. -تو هم مث من اگه دیوونه شی بد نیست . از روی درد و شکست می خندید . تلخی شکست رو در صداش احساس می کردم ولی اون می خواست همراه با شکست خود رقیبشو هم بشکنه . فکر نمی کردم از یک مسیر دوبار بره . فکر نمی کردم بهشته منو به تله بندازه . بازم تقصیر خودمه . چرا باید اونوبهشته خودمو  تا این حد عذاب بدم . به هر کلکی بود دو تا مامور مخفی اومدن . هر چند مامورای رسمی نبودن .. وبیشتر کمکم بودند . شاید می خواستم اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم . نمی دونستم اونجایی که داریم میریم چند نفر داخلشن . سها جایی نمی رفت که به این آسونیها دم به تله بدیم . اون حساب همه جاشو کرده بود . یه حسی بهم می گفت این بار از یه دری وارد میشه که اگه یکی دیگه از اون در وارد شه نمی تونه پیداش کنه . حدسم درست بود . ماشینمو جلوی خونه ای که اونا پارک کرده بودند پار ک کردم . در خود به خود باز شد و رفتم داخل . انگاری یکی انتظارمو می کشید -سها منتظرم بود  . تنها وسط حیاط یه خونه خیلی شیک و بزرگ ایستاده بود . اثری از گانگسترای دیگه و بهشته نبود . رفتم طرفش . لبخند می زد . -عزیزم خیلی وقته با هم نبودیم .. کف دستمو گذاشتم دور گردنش و می خواستم با یه فشار نفسشو بگیرم .. سرشو تکون می داد و می خواست حالیم کنه که جون زنم در دست اونه .. دستمو از دور گردنش بر داشتم . به سرفه افتاده بود .-خیلی نامردی . خیلی . دیگه من چیکار باید واست می کردم که نکردم . بگو بگو من باید چیکار می کردم . من دوستت دارم .. من که واست می مردم و می میرم . تو چطور دلت میاد خفه ام کنی . چرا داری با من و احساساتم بازی می کنی ؟/؟ -مطمئنی حالت خوبه ؟/؟ -تو چی سهراب . نمی دونم چرا  وقتی که بد جنس میشی نگات و صدات منو یاد اون سهراب بد جنس نامرد بی وفا میندازه .. نتونستم خودمو کنترل کنم . در حالی که  در اثر فشار عصبی یه دردی رو در دستام حس می کردم دست راستمو آوردم بالا و با آخرین زورم آنچنان زدم به زیر گوش و صورتش که سرش به سمت دیگه ای رفت .. از روی درد یه نگاهی بهم انداخت و گفت .. سهراب تو رو به زانو در میارم . کاری می کنم که از این کارت پشیمون شی . .. داشتم فکر می کردم که ای کاش مامورین مبارزه با قاچاق رو به صورت جدی تری از وجود این عفریته با خبر می کردم -به من بگو زنم کجاست . اگه کوچک ترین آسیبی بهش برسونی خودم می کشمت . -هیچی واسم مهم نیست . از الان به این فکر کن که کجا چالش کنی .. -خفه شو منو ببر پیشش . -این قصد رو هم داشتم . معلوم نبود این خونه هست یا کاخه . وارد یه زیر زمین شدیم .. از اونجا رفتیم به یه طبقه بالاتر و دوباره پایین تر .. من که گیج شده بودم . اگه بهم می گفتند بر گرد نمی تونستم . احتمالا خروجی هم باید یه کوچه اون طرف تر باشه که مامورا اگرم از جلو اینجا رو محاصره کنند اینا از این سمت در میرن . ولی یکی باید باشه که مثلا بهشون اطلاع بوده . اینم کاری نداره . یکی می تونه ورودی اصلی رو زیر نظر داشته باشه . این قاچاقچیا عجب تشکیلاتشون قوی بود . بالاخره رسیدیم به اونجایی که بهشته منو به دار بسته بودند . تعجب می کردم که چرا دهنشو نبستند و فقط دست و پاش بسته -چیه تعجب می کنی سهراب ؟/؟ اینجا هر قدر فریاد بزنی صدات به گوش کسی نمی رسه. فقط خدا صدای تو رو می شنوه . -همون برام کافیه کافر بت پرست .. -ولی من تو رو می پرستم سهراب . بت من تو هستی . چرا اذیتم می کنی . بهشته ساکت بود . بازم اشک توی چشاش حلقه زده بود . رفتم طرفش تا بغلش بزنم . بهش بگم که تو تنها نیستی . احساس ضعف می کردم . در همین لحظه دو تا از گردن کلفتها وارد شدند . -ارباب اگه امری دارین در خدمتیم . کف دستشونو با یه گارد سر از تن جدا کردن گذاشتن زیر گردنشون گفتن خانوم اگه پخ پخی هست ما در خد متیم -نه می تونین برین . از این به بعد هم وقتی می خواین بیاین داخل در می زنین یا اطلاع میدین . چون ممکنه من لخت باشم . دوست ندارم غیر این آقایی که اینجا روبروم وایساده نامحرمی منو ببینه . درسته سهراب جان ؟/؟ نمی خوام ناراحتت کنم . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

4 نظرات:

شهرزاد گفت...

ممنون ایرانی عزیز
عالی بود!
موفق باشی

ایرانی گفت...

با سلام خدمت شهرزاد عزیز و گل و دوست داشتنی . منم از شما متشکرم که هنوز من و این داستان و این مجموعه رو فراموش نکردی . هرجا که هستی شاد باشی و گل لبخند رو لبات شکوفا باشه . گلی که همیشه تازه بمونه و هیچ وقت پژمرده نشه . با احترام : ایرانی

محمدرضا گفت...

سلام ایرانی عزیز...عالیه....
با این روالی که پیش میره فکر کنم آخرش سهراب بگه که من همون سهرابم.

ایرانی گفت...

با سلام خدمت داداش محمد رضا .. ممکنه همینی بشه که می فرمایید .. هنوز که اونجا هاشو ننوشتم . بالاخره یه جای داستان باید ابر ها برن کنار..لطف کردی محمد رضای عزیز که بازم به یاد ما بودی و هستی . امید وارم در درس و سایر زمینه های زندگی موفق باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر