دو روز گذشت،انقدر بم خوش گذشت این مدت که گذر زمانو احساس نکردم،هوا دیگه داشت نوید اومدن بهارو میداد؛بهترین فصل از نظر من بهاره،فصل زیبایی،طراوت،تازگی و حتی شروع تازه.
روز قبل سینا منو شیما رو بیشتر جاهای شهربرد،واقعا پسر گلی بود حتی یک بار هم ازش هیزی و بدچشمی ندیدم همین باعث شد باش مثله برادر نداشتم راحت باشم،از هر لحاظ خونواده ی خوبی بودن.
سینا رفته بود بیرون تا به یه کارش برسه و بعدش بیاد دنبال من و خواهرش تا ببرتمون محل کارش؛برام جالب بود که کارشون چیه،گذاشتن اخبار تو یه سری وبلاگ یا سایت باید جالب باشه و راحت.
از روی تختم پا شدم و کنار تخت شیما نشستم،هنوز خواب بود و معصومانه چشاش بسته بود،چقدر من این دخترو دوس داشتم اگه بگم اندازه ی پدر و مادرم دوسش دارم کم نگفتم،مهربونیش حد نداشت لبخند همیشه رو لبشه.
گونه هاشو دست کشیدم آروم چشمشو وا کرد تا منو دید یه لبخند قشنگ زد و با جابه جا شدنش بهم فهموند که کنارش روی تخت دراز بکشم.
-شیما دوست دارم
-منم همین
دستمو دور کمرش انداختمو به خودم چسبوندمش؛گرماشو حس میکردم,اونم بغلم کرده بود،لبمو رو لپش میکشیدم و آروم رفتم سمت لبش و لبمو اونجا نگه داشتم؛انگار نفسم بند اومده بود همینجور بی حرکت وایساده بودم تا شیما یه میک از لبم زد.کامل داغ شده بودم آروم و نرم شروع کردیم به خوردن لب همدیگه با دستم بغلای کمر شیما رو میمالیدم پاهامونو بهم دیگه میزدیم و آروم و قرار نداشتیم صدایی جز صدای مکیدن لب هامون نمیومد حس فوق العاده ای بود.تا حد مرگ دوسش داشتم اگر نبود معلوم نبود چه بلایی به حال و روز من قرار بود بیاد.
-پارمیدا گلم بریم صبحانه بخوریم؟
-من خوردم عزیزم؛زودتر از تو پاشدم داداشتم گفت میره به کاراش میرسه و میاد مارو میبره محل کارش.
موهامو که رو صورتم بود رو با دستش عقب داد و یه بوس از پیشونیم کرد.
-پس بیا کنارم بشین تا اشتهام وا شه
-باشه عزیزم
**************
-سینا اینجا چرا اینقد پله داره خب یه آسانسور بزنین.
-دیگه همه عادت کردیم در ضمن این ساختمون جای آسانسور نداره
یه ساختمونه پنج طبقه بود که به نظر قدیمی میومد و داخل ساختمون هم زیاد چنگی به دل نمیزد برام عجیب بود که چرا همچین جایی کار میکنن اونطور که سینا گفته بود یه گروه پنج نفرن که سه تا پسر و دوتا دختر عضوشن.
-شیما اولین باره میای محل کار داداشت؟
-آره بابا اینبارم چون تو بش رو زدی آوردمون وگرنه ازین کارا نمیکنه
سینا-عجب آدمی هسیا من بت نمیگفتم بیا بریم تو میگفتی حوصله ندارم؟
-خب حالا؛برادر خواهر دعوا نیوفتین.
رسیدیم جلوی در شرکتشون و سینا در زد و یه صدای دخترونه ای گفت بله؛سینا هم خودشو معرفی کرد و اون درو باز کرد.یه دختر سبزه با قد متوسط که یکم زیادی لاغر بود زیاد قیافه نداشت اما خیلی گرم و صمیمی با ما برخورد کرد؛اسمش پریچهر بود؛سینا رفت سمت اتاق سمت راست در ورودی که به نظر آبدارخونه میومد،پریچهر هم ما رو راهنمایی کرد به یه قسمت دیگه که شبیه سالن همایش درش آورده بودن و شیک بود؛پنج تا دستگاه کامپیوتر هم مثل کافی نت اونجا بود و انواع اقسام وسایل کامپیوتری دیگه مثله چاپگر،پرینتر و... اونجا بود.
سینا-خب دخترا اینم از محل کارم؛روی همون راحتی کنارتون بشینین
شیما-پس بقیتون کجان؟
-اونا دیرتر میان اکثر اوقات پری اولین نفر میاد و اینجا رو تر و تمیز میکنه.
-خوبه؛جای شیکی رو درس کردین
-قابل شما رو نداره پارمیدا خانوم
بعد نیم ساعت دیگه کم کم همشون اومدن و منو شیما با همشون گرم گرفتیم واقعا بچه های خوبی بودن،اما یه چیزی نظرمو به خودش جلب کرده بود اما نپرسیدم رفتار محتاطانه و عجیب اونا بود که انگار مراقب چیزی بودن و استرس داشتن مخصوصا وقت اومدن هرکدومشون تا از هویتش مطمئن نمیشدن در رو وا نمیکردن...عجیبه..... نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی
روز قبل سینا منو شیما رو بیشتر جاهای شهربرد،واقعا پسر گلی بود حتی یک بار هم ازش هیزی و بدچشمی ندیدم همین باعث شد باش مثله برادر نداشتم راحت باشم،از هر لحاظ خونواده ی خوبی بودن.
سینا رفته بود بیرون تا به یه کارش برسه و بعدش بیاد دنبال من و خواهرش تا ببرتمون محل کارش؛برام جالب بود که کارشون چیه،گذاشتن اخبار تو یه سری وبلاگ یا سایت باید جالب باشه و راحت.
از روی تختم پا شدم و کنار تخت شیما نشستم،هنوز خواب بود و معصومانه چشاش بسته بود،چقدر من این دخترو دوس داشتم اگه بگم اندازه ی پدر و مادرم دوسش دارم کم نگفتم،مهربونیش حد نداشت لبخند همیشه رو لبشه.
گونه هاشو دست کشیدم آروم چشمشو وا کرد تا منو دید یه لبخند قشنگ زد و با جابه جا شدنش بهم فهموند که کنارش روی تخت دراز بکشم.
-شیما دوست دارم
-منم همین
دستمو دور کمرش انداختمو به خودم چسبوندمش؛گرماشو حس میکردم,اونم بغلم کرده بود،لبمو رو لپش میکشیدم و آروم رفتم سمت لبش و لبمو اونجا نگه داشتم؛انگار نفسم بند اومده بود همینجور بی حرکت وایساده بودم تا شیما یه میک از لبم زد.کامل داغ شده بودم آروم و نرم شروع کردیم به خوردن لب همدیگه با دستم بغلای کمر شیما رو میمالیدم پاهامونو بهم دیگه میزدیم و آروم و قرار نداشتیم صدایی جز صدای مکیدن لب هامون نمیومد حس فوق العاده ای بود.تا حد مرگ دوسش داشتم اگر نبود معلوم نبود چه بلایی به حال و روز من قرار بود بیاد.
-پارمیدا گلم بریم صبحانه بخوریم؟
-من خوردم عزیزم؛زودتر از تو پاشدم داداشتم گفت میره به کاراش میرسه و میاد مارو میبره محل کارش.
موهامو که رو صورتم بود رو با دستش عقب داد و یه بوس از پیشونیم کرد.
-پس بیا کنارم بشین تا اشتهام وا شه
-باشه عزیزم
**************
-سینا اینجا چرا اینقد پله داره خب یه آسانسور بزنین.
-دیگه همه عادت کردیم در ضمن این ساختمون جای آسانسور نداره
یه ساختمونه پنج طبقه بود که به نظر قدیمی میومد و داخل ساختمون هم زیاد چنگی به دل نمیزد برام عجیب بود که چرا همچین جایی کار میکنن اونطور که سینا گفته بود یه گروه پنج نفرن که سه تا پسر و دوتا دختر عضوشن.
-شیما اولین باره میای محل کار داداشت؟
-آره بابا اینبارم چون تو بش رو زدی آوردمون وگرنه ازین کارا نمیکنه
سینا-عجب آدمی هسیا من بت نمیگفتم بیا بریم تو میگفتی حوصله ندارم؟
-خب حالا؛برادر خواهر دعوا نیوفتین.
رسیدیم جلوی در شرکتشون و سینا در زد و یه صدای دخترونه ای گفت بله؛سینا هم خودشو معرفی کرد و اون درو باز کرد.یه دختر سبزه با قد متوسط که یکم زیادی لاغر بود زیاد قیافه نداشت اما خیلی گرم و صمیمی با ما برخورد کرد؛اسمش پریچهر بود؛سینا رفت سمت اتاق سمت راست در ورودی که به نظر آبدارخونه میومد،پریچهر هم ما رو راهنمایی کرد به یه قسمت دیگه که شبیه سالن همایش درش آورده بودن و شیک بود؛پنج تا دستگاه کامپیوتر هم مثل کافی نت اونجا بود و انواع اقسام وسایل کامپیوتری دیگه مثله چاپگر،پرینتر و... اونجا بود.
سینا-خب دخترا اینم از محل کارم؛روی همون راحتی کنارتون بشینین
شیما-پس بقیتون کجان؟
-اونا دیرتر میان اکثر اوقات پری اولین نفر میاد و اینجا رو تر و تمیز میکنه.
-خوبه؛جای شیکی رو درس کردین
-قابل شما رو نداره پارمیدا خانوم
بعد نیم ساعت دیگه کم کم همشون اومدن و منو شیما با همشون گرم گرفتیم واقعا بچه های خوبی بودن،اما یه چیزی نظرمو به خودش جلب کرده بود اما نپرسیدم رفتار محتاطانه و عجیب اونا بود که انگار مراقب چیزی بودن و استرس داشتن مخصوصا وقت اومدن هرکدومشون تا از هویتش مطمئن نمیشدن در رو وا نمیکردن...عجیبه..... نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی
0 نظرات:
ارسال یک نظر