ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 72

خیلی این طرف و اون طرف گشتم تا یه عکسی رو که  در زمان بار داریم با پدر نیلوفر بر داشته بودم پیدا کنم و بهش نشون بدم . البته نه بی مقدمه که اون مشکوک شه . بالاخره پس از چند ساعت این طرف و اون طرف گشتن این عکسو پیدا کردم . اگه چند میلیون پول بهم می رسید این قدر خوشحال نمی شدم . دخترم که خسته و مونده به خونه بر گشت بیشتر از هر وقت دیگه ای اونو بغلش کردم و خودمو بهش فشردم . دلم می خواست همه چی رو بهش بگم . بگم که می دونم که تو همه چی رو در مورد من می دونی . ولی نه دلم نیومد . بذار اون احترامی رو که بین اون و من وجود داره به همین صورت پا بر جا بمونه و تازه اون اگه بفهمه که من دفتر خاطرات و احساساتشو خوندم خیلی ازم دلخور میشه . نباید بذارم که اون اینو بفهمه . نه نه ..-نیلوفر .. عزیزم بیا اینجا می خوام یه چیزی رو نشون بدم . لای لباس کهنه هام پیدا کردم .. اصلا یادم رفته بود همچین عکسی هم داریم . راستش از این که باباش رو این قدر مسن ببینه که حداقل سی سال ازم بزرگتر باشه سختم بود .ولی اون به عکس نگاه کرد و چیزی نگفت . -مامان بدش من نگهش دارم . چهره نیلوفر در هم بود . -عزیزم  می خوای پارش کنی ؟/؟ نکن این کارو .. -مامان پاره اش نمی کنم . -پس برای چی می خوای . همین جا هست که هر وقت خواستی می تونی ببینیش . -مامان یکی از روش ردیف می کنم و نترس .. اشک از چشاش سرازیر شده بود .. -مامان اگه من کنار بابام وایسادم پس چرا چیزی یادم نمیاد .. نیلوفر من می دونست که یه دختری که توی شکم مامانشه هیچی یادش نمیاد ولی بازم می خواست از دست زمونه شکوه کنه . دیگه واسم مهم نبود که چرا رحیم اینجا نیست . تنها این واسم مهم بود که چرا فرشته من داره اشک می ریزه . . اون داشت گریه می کرد . -عزیزم نباید بهت نشون می دادم . ؟/؟ ناراحتت کردم ؟/؟ -نه مامان واسه تو ناراحتم . بابا که وضعش خوب بود . اون با این همه امکانات خودش ..اون وقت تو رو ول کرده که خونه مردم کار کنی ؟/؟ سرمو گذاشتم رو سینه دخترم . می خواستم بهش بگم . همه اون چیزایی رو که می دونه بهش بگم . ولی بازم نتونستم . شاید اگه همه دونستنیهاشو بهش بگم دیگه مثل سابق بهم احترام نذاره . حداقل حالا داره کاری می کنه که من نفهمم که اون می دونه .. -عزیزم مامانتو دوست داری ؟/؟-چرا که نه .. مامانی که خودشو وقف من کرده . همه چیزشو به خاطر من داده چرا دوستش نداشته باشم ..چرا عاشقش نباشم . من بابامو دوست ندارم . اون خیلی در حق ما ظلم کرده . از زنش می ترسیده ؟/؟ از بچه هاش حساب می برده ؟/؟ می خواسته بچه راه نندازه ..می خواست کاری نکنه که من به دنیا بیام . مامان تقصیر من چیه . من شاید پدر و برادر داشته باشم . شاید اونا مرده باشن ..نمی دونم . من هیچی نمی دونم . ولی من تنها نیستم . من تو رو دارم . من خدا رو دارم .. رو پاهای خودم می ایستم و واست بهترین زندگی ها رو ردیف می کنم . نمیذارم عذاب بکشی و بری خونه مردم کار کنی . تو مامان منی . من سعی می کنم بهترین پزشک شم . تلاشمو می کنم . مامان من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم . یاد گرفتم که باید به خاطر چیزایی که داریم خدا رو شکر کنیم و بابت چیزایی که نداریم حسرت نخوریم . من بهترین مامان دنیا رو دارم . واسه همین شکر گزار هستم . چقدر دلم می خواد درسام زود تر تموم شه . الان هم می تونم ولی بازم هرچی رو به جلو میرم می تونم کار بهتری پیدا کنم . شاگرد خصوصی هم درس بدم  -نیلوفر حرفشم نزن . کار و تدریس و دانشگاه سه تایی پدر آدمو در میارن . من نمی خوام تو مریض شی . فعلا که زیاد سختی نمی کشیم .از خودم بدم اومده بود . چقدر دلم می خواست کاری انجام بدم که نیلوفر من دیگه از داشتن مادری مث من عذاب نکشه . هر چند اون می گفت که من بهترین مامان دنیام واسش ولی با این حال دوست نداشت که شرایط من به این صورت باشه . تا چند روز نتونستم برم دنبال کار و کاسبی . در این چند روزه هر کاری می کردم که بتونم یه کار آبرومندی گیر بیارم نمی تونستم . در آمدش خوب نبود . می تونستم از پس اندازم بخورم ولی برای جهیزیه و تامین آینده نیلوفر پول کم می آوردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . بالاخره مقاومتم در هم شکسته شد و حس کردم چاره ای ندارم جز این که به همون حرفه سابقم رو بیارم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر