ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

کودک عشق

از وقتی یه چیزایی از زندگی به یادم میومد اونو به یاد داشتم . شاید زود تر از پدر و مادرم اونو به حافظه ام سپرده باشم . آدم وقتی فکرشو می کنه از همون بچگی هاش عاشقه . حالا چون بچه هست میگن از یه مدل دیگه عاشقه . همیشه به این فکر می کردم که ملیحه مال من میشه ولی این طور نشد . هردومون هیجده سالمون شد . من تازه اول بد بختیم شروع شد و اون اول شکوفاییش بود . اون از دواج کرد و رفت . شاید احساسی مث احساس منو نداشت . احساس با لحظه های خوش کودکی و خاطراتش دلخوش بودن و بعد نوجوونی و اول جوونی . چون زمان که می گذشت حجاب ها و فاصله هایی بین ما به وجود میومد . از این نظر که مثل بچگی ها نمی تونستیم با هم باشیم . شاید ملیحه احساس کرده بود که من نمی تونم تکیه گاه اون باشم . یه زن و یه مرد اگه هم سن باشن مرد کوچیک تر نشون میده . معمولا در جامعه ما که این جوریه . چند سال گذشت ومنم واسه خودم شدم کارمند و از ملیکا خواهر ملیحه که چهار سال ازش کوچیک تر بود خواستگاری کردم . اون موقع شده بودم کارمند .  ملیحه و ملیکا تنها فرزندان خونواده بودند و با باشون هم وضعشون بد نبود ما با جناق ها هنوز امکانات مالی ما به اون حدی نرسیده بود که از خودمون خونه ای داشته باشیم . خلاصه پدر زنمون دو تا خونه نقلی ویلایی کنار هم ساخت یکی رو داد به این دختر و یکی رو به اون . ما شدیم همسایه . همسایه زنی که روزی عاشقش بودم وحالا شده بود خواهر زنم ولی من ملیکای خودمو دوست داشتم . مثل گذشته ها به ملیحه فکر نمی کردم . مگر این که از نزدیک می دیدمش . ولی مونا دخترش شباهت عجیبی به اون داشت . اون منو به گذشته ها می برد . به  دیدن اون به یاد نخستین روز هایی میفتادم که  از ملیحه به یاد داشتم . تقریبا بیست سال پیش . واسه همین خیلی دوستش داشتم . عاشقش بودم . اونم بهم عادت داشت . نمی دونم چرا حس می کردم این دختر جزیی از وجود منه . ملیحه ای که دوباره زنده شده .. گاهی به چهره خواهر زنم خیره می شدم و اونو با مونا مقایسه می کردم . بعد به خود می گفتم ولش کن رضا تو که باهاش قول و قرار عشقی نذاشته بودی .. ملیکا بار دار شد و من  سعی می کردم با محبت بیشتری هواشو داشته باشم . ولی بیشتر از اونی که من بهش محبت کنم اون هوامو داشت . طوری که انگاری می ترسه که منو از دست بده .  من و ملیحه تا دوازده سالگی تقریبا بدون درد سر با هم  بودیم و از اون به بعد بود که به گفته این و اون دیگه زیاد کاری به کار هم نداشتیم .  ملیکا از 5 سالگی تا 8 ساگی خودش. همش شاهد این بود که من و خواهرش با همیم . وبعدش به صورت کمتر شاهد رابطه دوستانه ما بود . حتی با هم درس می خوندیم . همسایه دیوار به دیوار بودن و صمیمت د و تا خونواده همین مزیت ها رو هم داره . ولی افسوس که در جامعه ما وقتی که سن از یه حدی گذشت دیوار ها به وجود میاد و فاصله ها درست میشه . ما خونواده دو تا باجناق و خونواده مادر زنم اینا رفتیم به پیک نیک به کوههای جنگلی .. به جایی که درخت و گیاه و آبهای روانش به آدم آرامش می داد . بعد از ناهار هرکی واسه خودش دراز کشیده بود . مونای سه چهار ساله رو گذاشتم رو سینه ام  خیلی آروم خوابش کردم . خودمم خوابم برده بود . بقیه هم به نحوی رفته بودند توی کما .. نمی دونم چند دقیقه بود که خوابم برده بود حس کردم یکی صدام می زنه . ملیحه بود -مونا کوش ؟/؟ -نمی دونم خواب بود .. -دیدمش وقتی اون خواب بود من دیدمش . می خواستم بیارم پیش خودم ولی دلم نیومد گفتم شاید بیدار شه . ملیکا هم که بار دار بود بیدار شد . جریان رو بهش گفتیم . مونا دور و بر ما نبود . یه نگاهی به آب انداختیم . داخل آب نبود تازه نهر معمولی بود و قدش هم از قد مونا کوتاهتر بود . یه نگاهی به تپه  کوهپایه ای انداختم . به نظرم اومد  یه نقطه سیاهی داره حرکت می کنه . - ببین ملی ..اونجاست .. من میرم میارمش .. -من می ترسم رضا خطرناکه .اون هیچی حالیش نیست . -ببین اگه هیچی حالیش نبود تا این ارتفاع بالا نمی رفت . اون شاید نصف این تپه رو رفته بود و از جاهای آسونترش حرکت می کرد .. -رضا فقط نترسونش ..  سرم پایین بود و به شدت در حال دویدن به سوی تپه بودم .. در همین لحظه ملیحه جیغی کشید که من تر سیدم . مونا پاش سر خورده بود و کمی رفته بود عقب تر صدای گریه اش در اومده بود . ملیحه جیغ می کشید .. -این جوری چرا می کنی . من الان میارمش .. این دختر اصلا بهش نمیومد که این جوری با مهارت رفته باشه بالا . عجب جایی رفته بود . بعد از این که از جاش بلند شده بود دیگه نمی تونست تعادلشو حفظ کنه .. -صبر کن خوشگله الان اومدم . خودمو رسوندم بهش . رسیده بود به نقطه ای که شیبش خیلی  تند بود . تا حالا هم خدا اونو نگه داشته بود . به محض این که منو دید فکر کرد می خوام باهاش بازی کنم یه لحظه خندید و دوید .  اگه می رفت به اون سمت و سر می خورد شاید حدود صدمتر رو در یه سراشیبی به طرف زمین سقوط می کرد . همین طور هم شد خودمو سریع رسوندم بهش . و قبل از این که غلتیدن  سریع و سقوطشو شروع کنه اونو که به زمین افتاده بود بغلش زدم و لی خودم سر خوردم و دو تایی    به طر ف  دامنه می غلتیدیم . یه لحظه ملیحه رو اون پایین دیدم که فقط فریاد می زد . به شدت مونا رو بغلش کرده بودم . یکی دو بار سرم به سنگ خورد و دستام به شدت دردش گرفته و اونم به شدت ضرب دیده بود ولی تا اونجایی که می تونستم نمی ذاشتم که سر و کمر دختر کوچولو آسیبی ببینه . نمی دونم چرا این راه طولانی شده بود . چند بار سعی کردم پاهامو به جایی بند کنم که وایسم ولی دیگه نفهمیدم چی شد .. یه چیزایی واسم اتفاق افتاد که بعدا فکر می کردم که برام یه رویاست . به نظرم اومد واسه یه لحظه چشام باز شد .. تا مدتها فکر می کردم که اون صحنه رو در خواب دیدم . واسم خواب و خیاله .تا مدتها یعنی تا چند روز .. انگاری مونا تقریبا چیزیش نشده بود . ملیحه  رو من خم شده بود . سرم گیج می رفت چشام بسته شده بود . حس کردم که اون داره لبامو می بوسه . ازم تشکر می کنه . فریاد می زنه .. میگه بیدارشو دوستت دارم .. میگه عشق من چشاتو باز کن تو  حالا نباید بمیری .. پاشو .. من دوستت دارم .منو ببخش ..منو ببخش .. وقتی دوباره چشام باز شد این بار خودمو روی تخت بیمارستان با پای گچ گرفته شده دیدم  . پای چپم آسیب دیده بود . عملش کرده بودند ولی ترمیم پذیر بود . وقتی چشامو باز کردم ملیحه بیشتر از ملیکا گریه می کرد . خطر مرگ  رفع شده بود .همه می ترسیدند که ضربه مغزی شده باشم . ملیکا اشک می ریخت .. ظاهرا دکتر خطر خونریزی مغزی رو دور ندونسته بود .ولی من نجات پیدا کرده بودم . قیافه خیلی زشتی پیدا کرده بودم . قفسه سینه ام به شدت درد می کرد . حس کردم شاسی هام کج شده . ملیکا منو غرق بوسه کرده بود . نمی دونم چرا جلوی خواهرش منو می بوسید . اونم به نحوی که تا حالا سابقه نداشت اونو گذاشتم به حساب این که من در حال مرگ بودم و حالا ....پدرا و مادرا هم که رفتند ملیحه و ملیکا موندند . همسرم نگاهی به خواهرش انداخت و اونم صحنه رو ترک کرد . حس کرد که خواهرش دوست داره در خلوت خودش به سبک خودش ازم تشکر بکنه . حالا من و ملیکا تنها شدیم . مونا رو هم که از ناحیه کمر کمی دچار آسیب شده بود به خاله اش داد تا با من راحت حرف یزنه .. -اگه بلایی سرت میومد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم . -چرا من که خودم رفته بودم طرف مونا -واسه چی رفتی .. 1-هرکس دیگه ای هم جای من بود باید می رفت .2-اون دختر تو بود 3- اون شبیه تو بود از لحظاتی که برام خاطره های فراموش نشدنی باقی مونده . از دوستی ها . از عشق به بچگی و خلاصه ..نمی دونم چرا همش حس می کردم که اون صحنه هایی رو که از اظهار عشق ملیحه به ذهنم میاد سرابی بیش نیست . می خواستم ازش بپرسم ولی روم نمی شد . نگاهشو به نگاهم دوخت . دستشو گذاشت رو پیشونیم . از چشاش اشک میومد .  یه حرفا ی معمولی بابت تشکرش زد نتونست دیگه بمونه وقت وقت رفتن همینو  در هق هق گریه هاش گفت -فکر نمی کردم تا این حد دوستت داشته باشم .. -شاید واسه اینه که دوست نداشتی خواهرت بیوه شه و تو شوهر داشته باشی وبعدش  یه لبخندی بهش زدم و گفتم منم دوستت دارم ملیحه .. خواهر زن عزیزم . از اتاق رفت بیرون .. چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم .  ملیکا مثل پر وانه دورم می گشت . همه کار واسم می کرد . حتی بدنمو طوری می شست که به پاهام فشاری نیاد ولی یه غمی در چهره اش بود . -عزیزم چته . من حالم خوب میشه . تو مادر بچه منی . باید سر حال باشی . نباید در شوک این حادثه باشی .. چته راستشو بگو .. -تو وقتی باهام ازدواج می کردی دوستم داشتی ؟/؟تو خیلی ملیحه رو دوست داشتی نه ؟/؟ -خب ما چند سال هم بازی بودیم .حالا چه جای این حرفاست . -تو منو واسه خودم دوست داری یا خواهرم . به خاطر این از خونه مون زن گرفتی که همیشه اونو ببینی ؟/؟-چی داری میگی من حالم خوش نیست تو بد ترم نکن . -من نمی خوام برت تحمیل شم -عزیزم خواهرت شوهر داره . بچه داره . هیچی بین ما نبوده . ما خیلی با هم راحت بودیم . بعد از بلوغ هم زیاد با هم بر نخوردیم . اونم  زود از دواج کرد . هیچی بین ما نبوده . -ولی من اون روز که از کوه افتاده بودی پایین ملیحه ای رو که میگی شوهر داره دیدم .. تو رو هم دیدم . شاهد همه چی بودم . تازه دوزاریم افتاد و حس کردم که خواب ندیدم .  دیدم که ملیحه داره تو رو می بوسه .. میگه منو ببخش ..تقصیر منه .  دوستت دارم عشق من .خیلی با حرارت تو رو می بوسید و تو هم چیزی نمی گفتی .لذت می بردی . خوشت میومد . -ملیکا من بیهوش بودم . -به من دروغ نگو . خواهرم خودش گفت که تو برای لحظاتی بیدار بودی ... اون نمی دونست که من شما دو تا رو دیدم . -من نمی دونم چی داری میگی . اون داره میاد اینجا تو رو ببینه . منم دارم میرم خونه بابام . -می خوای ازم جدا شی به خاطر همین مسائل الکی ؟/؟ خیلی دیوونه ای . اصلا ازدواج با تو بزرگترین اشتباه بود . خیلی بچه ای . گذاشت رفت .. چند دقیقه بعد  ملیحه اومد عیادتم . مونا همراهش بود . -شیطون چطوری ؟/؟ ولی خب می دونم که تو کنجکاوی . تو یک کوهنورد خوب میشی . یک قهرمان .. حالش چطوره -دکتر می گه چند وقت بگذره خوب میشه . چون بچه هست استخوناش انعطاف پذیره ولی تو اونویک جوری به خودت فشرده بودی که تقریبا تمام ضربه ها به تو وارد می شد .  دستات به خاطرش ضرب دید -ولی پای چپم شکست . یه سوال داشتم ملیحه -بگو -سختمه .. سکوت کرد . حس کرد که می خوام چی ازش بپرسم . -ببینم تو هیچوقت عاشقم بودی ؟ /؟ تو منو وقتی که از تپه پرت شدم بوسیدی ؟/؟ گفتی که دوستم داری ؟/؟ ملیحه چیزی نگفت .. ولی بعد از لحظاتی سکوت گفت به یه شرطی جوابتو میدم که تو هم جوابمو بدی . -توهم  هیچوقت عاشقم بودی ؟/؟  می خواستم بگم که در اعماق وجودم هنوزم هستم ولی اون شده بود خواهر زن من . شوهر داشت .. -راستش اون زمانی که مجرد بودی تو همش رویای من بودی ولی دیگه پر کشیدی . اشک در چشای ملیحه حلقه زده بود .. -تو بهم چیزی نگفته بودی . کار و زندگیت مشخص نبود . نمی دونستم و نمی دونستی که راه و هدفت در زندگی چیه .. یه دختر براش خیلی سخته که برای آینده اش تصمیم بگیره . من در رویاهای خودم همش تو رو می دیدم . خودمو در کنار تو می دیدم .کسی رو نمیشه واسه احساسات درونش سر زنش کرد . من حالا شوهرمو خیلی دوست دارم زندگیمو ..دخترمو .. ولی وقتی حس کردم تو جونتو به خاطر دختر من داری از دست میدی و بچه ای که در شکم خواهرمه ممکنه پدر نداشته باشه ... اینجا رو نتونست ادامه بده . -ملیحه یه چیزی رو بهت بگم به ملیکا نمیگی ؟/؟ به بچگی هامون قسم بخور ؟/؟ -نیازی به قسم نیست . حرف من به تو ارزشش از یک سوگند هم بالاتره . -ملیکا دید که تو منو بوسیدی . اون برای همیشه از پیشم رفته . فکر می کنه من و تو با هم رابطه داریم . دیگه نمی دونه ما داریم زندگی خودمونو می کنیم . تو رو به جون مونا .. به جون هر چیزی که واست عزیزه .. قسمت میدم به همون لحظه هایی که از خدا می خواستی که نجاتم بده .. دعا کن که اینجا رو نجاتم بده . من بدون ملیکا می میرم . اون  زن و همراه خوبیه . همین حالا دلم براش تنگ شده . کمکم کن . ما که با هم رابطه ای نداریم . گذشته ای که هیچی بینمون نبوده تموم شده . من دوستش دارم .اون اگه بره این بار من خودمو راستی راستی از بلندی پرت می کنم . بهش بگو اسیر احساسات شده بودی .. اون خیلی حساسه . مادر بچه منه . باید هواشو داشته باشم . اون تنهام گذاشته و رفته .. -من اینجا می مونم تا مادرت یا مادرم بیان جای منو بگیرن رضا! چند دقیقه بعد صدای زنگو شنیدیم . ملیکا بود .. -دیدی ملیحه ؟/؟ کلیدشم با خودش نبرده بود . حتما اومده وسایلشو جمع کنه . ملیکا اومد به فضایی که من درش قرار داشتم .. -سلام به هر دو تا .. خیلی دیر کردم ؟/؟ عزیزم چطوری ؟/؟ چند روز دیگه از گچ خلاص میشی .. فکر می کردم که ملیکا داره مسخره ام می کنه ولی اشتباه می کردم . با ملیحه هم گرم گرفت . وقتی رفت آشپز خونه به ملیحه گفتم چیزی بهش نگو . اصلا به روشم نیار .. شاید خودش فهمیده باشه اشتباه می کنه . منم یه جورایی حالیش می کنم که تو اون لحظه که منو بوسیدی جو گیر شده بودی ولی راستی راستی دوستم داری ؟/؟ می دونم راهمون جداست و نباید حرفشو بزنم .ملیحه با چشاش می خندید .  رفت و من و ملیکا تنها شدیم .. -عاشقتم عزیزم . دیوونتم . دوستت دارم .. دیدم که حالش خوبه بهش گفتم -عزیزم ملیحه اون لحظه جو گیر شده بود یه حرفی زده بود .. ملیکالباشو بسته بود و با همون لبها و چشاش به من لبخند می زد این یعنی که دروغ نگم . اومد طرف من . -دروغ نگو ..رو من خم شد . لباشو گذاشت رو لبام . با تمام وجودش منو می بوسید . دو تایی مون من و این نی نی دوستت داریم . چه پسر چه دختر .. منو ببخش میلاد . خیلی اذیتت کردم . نباید بی خود سعی کنم که خاطرات گذشته کسی رو محو کنم . زندگی ما پر از خاطره و آرزوهای دور و درازه . گاهی وقتا نمی تونیم خودمونو به اون طرف حصار هایی برسونیم که ما رو از زندان خاطره ها نجات بده ولی گاهی با صبر و هماهنگی با زندگی جدید می تونیم به درجه ای از خوشبختی برسیم که غم  و رنج و حسرت گذشته رو فراموش کنیم . نگاهمو به نگاه ملیکای مهربان و با گذشتم انداخته  بودم . فرشته من خیلی چیزا رو می دونست . .اون خیلی منطقی با همه چی بر خورد کرده بود . -خیلی دوستت دارم ملیکای من . همسر با گذشت من . می دونی اگه در زمان مجردی تو جای ملیحه می بودی و این آشنایی رو نسبت به توداشتم  چیکار می کردم ؟/؟ -می خوام از زبون خودت بشنوم -هیچی هر گز از دستت نمی دادم حتی به قیمت جونم . حالا راستشو بگو چطور شد که به یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر کردی ؟/؟ -راستش من از خونه بیرون نرفته بودم . حرفای تو و ملیحه لام تا میم همه رو شنیده بودم .  واسه این که در بزنم و بیام توی خونه رفتم بیرون . فهمیدم که تو و ملیحه تقصیری نداشته تو هم خیلی دوستم داری .....حالا دیگه تو اسیر منی رضا -می خوام همیشه اسیر باشم . اسیر تو عشق من ..اسیر اون لبای داغ و بوسه های شیرینت ملیکای من ! -منم اسیر اون نگاه زیبا و یکرنگی هاتم .. فعلا که اسیر و آزادت یکیه ..نمیذارم تکون بخوری عشق من . -قفلم کن ملیکا.. داشت با لذت  برام کری می خوند ولی با تمام وجودش فریاد می زد که دوستم داره . رفتم بازم حرف بزنم که گفت مثل این که سقوط منحنی خیلی بلبل زبونت کرده . در حالی که لباشو به لبام می چسبوند ودیگه نمی تونستم حرفی بزنم گفت حالا هر چی دلت می خواد حرف بزن .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر