ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

انتقام میسترس 25

البته من خدا رو هم دارم ولی این یه تیکه رو می خوام به تو قسم بخورم . -به من ؟/؟ من ؟/؟ یه زن بدی که تا حالا جز آزار و اذیت هیچی برات نداشته ؟/؟ زن تبهکار و قاچاقچی ؟/؟ -هرچی تو هستی منم هستم . مگه آدمای بد نمی تونن احساس داشته باشن ؟/؟ آدمایی که شلاق به دستشون می گیرند و با محبت بدن دیگران رو می تونن نوازش کنند خیلی راحت تر از بقیه می تونن مهربون باشن . آدمایی که سیلی زمونه صورتشونو سرخ نگه داشته هم می تونن به صورت یکی دیگه سیلی بزنن هم می تونن نوازشش کنن  دوستش داشته باشن کاری کنن که زمانه به صورت اونی که با تمام وجود دوستش داره سیلی نزنه .. فکر می کنی من حاضرم کسی رو که دوستش دارم آزارش بدم . ؟/؟ -ببینم پسر مطمئنی که مخت تکون نخورده ؟/؟ اونا افتادن رو من انگاری احساسات تو عوض شده . -احساسات من از زمانی عوض شده که .. در اینجا انگاری می خواست یه چیزی بگه که دهنشو جمع کرد وحس کنم حرفشو تغییر داد .. -خب بهزاد جان بگو راستشو بگو .. -از زمانی که حس کردم که دوستت دارم .. .می دونستم این که گفته دوستم داره درسته ولی اون حرفی رو که می خواسته در اینجای قضیه بزنه این نبوده بی خیال شدم . چرا هنوز شهامت اونو پیدا نکرده بودم که جریان هارد ها رو براش بگم ولی آغوشمو واسش باز کردم -عزیزم باورت می کنم حرفاتو باور می کنم می دونم حرفات همه از روی صداقته . منو ببخش خیلی اذیتت کردم . حقت این نبود . خیلی آزارت دادم . من خیلی بدم . لیاقت شنیدن حرفای قشنگ تو رو ندارم . اصلا شایسته این نیستم که به من بگی دوستم داری . -ببینم شیما تو فکر می کنی که من شایسته اون هستم که تو این حرفو به من بزنی .. یه نگاهی بهش انداختم . اشک در چشمانم حلقه زده بود . وقتی که حس می کردم تا چند وقت دیگه اونم در میان تبهکاران و در میان خشک و تر با هم خواهد سوخت گریه ام گرفته بود . چرا من باید اون قدر پست باشم که نتونم اونواز این مخمصه نجات بدم . ولی اگه بهش می گفتم با پلیس همکاری دارم  شاید تمام نقشه هام خراب می شد نمی تونستم این باند رو متلاشی کنم . باید غرورمو زیر پاهام له می کردم حالا که می دونستم اون بیگناهه ودر آزارم نقشی نداشته باید ازش معذرت می خواستم . -بهزاد منو ببخش منو ببخش . تو هیچ تقصیری نداشتی .. -از کجا می دونی .. -خب دیگه پرده غرور از جلو چشام دور شده . رفته کنار . نمی خوای منو ببوسی ؟/؟ بی اختیار اشک می ریختم . وقتی که فکرشو می کردم اونم مثل بقیه قراره باز داشت شه یا بمیره دچار عذاب وجدان بودم . نمی تونستم خودمو ببخشم کسی رو که دوستش دارم اون جوری از دستش بدم . کسی که از کودکی هویتی نداشته . پدر و مادر ولش کردند و حالا میگه جز من و خدا هیشکی رو نداره . کسی رو  که با عاملی به نام نفرت و کینه باهاش آشنا شدم . نفرتی که فکرشو نمی کردم و نمی کردیم این جور به رابطه ای منتهی بشه که ندونم اسمشو چی بذارم هنوز زود بود در موردش قضاوت کنم . حاضر بودم اونو دیگه هیچوقت نبینم ولی بدونم که از این مهلکه جون سالم به دربرده .-بهزاد منو ببوس .. نمی خوای بگی دوستم داری ؟/؟ پشیمون شدی ؟/؟ -چرا گریه می کنی شیما .. -واسه این که چه جوری می تونی یه تفاله ای رو که افتاده رو زمین جمعش کنی .. -شیما بعضی وقتا ظاهر یه چیزایی بد به نظر می رسه ولی وقتی وارد معنای اون چیز میشی می بینی حقیقتی درش وجود داره که جز خوشبختی و پاک ترین پاکی ها هیچی نمی تونه باشه . من تو رو اون جوری می بینم . من عاشقتم شیما . تو رو اون جوری که هستی دوستت دارم . همون وجود مهربون و پاکت رو . همونی که شکستم داده و می دونم بازم اگه باهات بجنگم بازم شکستم میدی . -بهزاد من که تسلیم توام . من شکست خورده توام . این تویی که منو شکستم دادی -ولی فراموش نمی کنم که  اینجا رئیس کیه و کی دستور میده . -اگه اینجا رئیس منم بهت دستور میدم که همین حالا اینجا رو ترک کنی وبری . بری به دنبال یه زندگی دیگه .. -شیما از کجا در بیارم خرجمو پیش ببرم . من به این زندگی عادت کردم . . در ضمن  تو یی که داری نصیحتم می کنی چرا اول خودت این کارو نمی کنی . -ببین آقا پسر رئیس منم .. خودشو انداخت رو من فقط لبامو بوسید دوست داشتم  از این هم بره جلو تر .. شیما دوستت دارم . نمی تونم این یه دستور تو رو انجام بدم . چون هیچوقت نمی تونم تنهات بذارم . به همون دلیل که ازم می خوای برم اینجا می مونم . پیش تو .. اگه قراره بمیرم در کنار تو می میرم .. -این حرفو نزن خواهش می کنم .. دوستت دارم .. وجود اون باعث می شد که نتونم ماموریت خودمو به خوبی انجام بدم . ولی اون لحظه حس می کردم که بیش از هر وقت دیگه ای نیاز به این دارم که انتقاممو ازاون چهار نفر بگیرم ....سمیرا خیلی نگرانم شده بود . جریان رو براش تعریف کردم ولی از صمیمیت خودم با بهزاد هنوز چیز خاصی رو واسش نگفتم .  حس می کردم باید به من بخنده . چون خودمم به خودم می خندیدم . دوست نداشتم بهزاد اینجا باشه . هر چند دوریش واسم سخت و غیر قابل تحمل بود . به سمیرا گفتم که می خوام چیکار کنم . اون چهار تا تبهکاری که از طرف تیمور مامور شده بودند که بهم تجاوز کنند فردای اون روز اومدن سراغم . با همون سر و صورت کبود بدون این که به روشون بیارم  اونا رو شناختم تصمیم داشتم که حسابی حالشونو جا بیارم . یه انباری در چند کیلومتری اینجا رو آماده کرده بودم که به تنهایی باهاشون بجنگم . حسابی تمرین کرده نفس گرفته بودم . می خواستم خشم خودمو نشونشون بدم . خشم و انتقام . انتقام به سبک میسترس . دلم می خواست سمیرا رو با خودم می بردم . ترسیدم که بهروز نتونه به تنهایی اونجا رو اداره کنه یا مشکل خاصی براش به وجود بیاد . علاوه بر سمیرا چند دوست و معتمد صمیمی دیگه ای هم پیدا کرده بودم . به این چهار تا گفتم بچه ها یه انباری هست که من خودم باید بیام از اونجا  جنس تحویلتون بدم . .. -بهزاد سمیرا ..من دارم با این آقایون میرم به جایی ... -ببخشید خانوم رئیس می تونم خصوصی باهاتون حرف بزنم . ؟/؟ بهزاد پیش بقیه سعی می کرد نشون نده که با هم خودمونی هستیم .. -شیما اینا کین با اینا داری کجا میری -ببین بهزاد اینو دیگه خودم می دونم . یه کاری باهاشون دارم . یه بدهی بهشون دارم . اونا یه چیزایی تحویلم دادن و منم باید در ازای اون بهشون جنس بدم . فقط تو و سمیرا هوای اینجا رو داشته باشین .. -شیما داری چیکار می کنی خودت رو به کشتن میدی -مگه من دارم میرم جنگ بهزاد ؟ /؟ این تویی که داری خودت رو به کشتن میدی و هرچی میگم که برو نمیری . فقط حواست به تیمور باشه .. این قدر هم رو حرف رئیس حرف نیار . این که نمیشه هرچی که من بگم بگی نه . -شیما خواهش می کنم . من نمی تونم حس کنم که این آخرین دیدار ماست . -ببینم من می خوام بمیرم یا تو ؟/؟ ولی دوست دارم قبل از تو بمیرم بهزاد چون  دیگه تحمل هیچ دردی رو ندارم رومو بر گردوندم تا کسی بغضمو نبینه .. -شیما چرا نمیگی کجا داری میری .. -میرم تا لکه ننگو از دامنم پاک کنم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

2 نظرات:

jemco گفت...

من کوچیکتم داداش
بخداگرفتاری زیاد نمیذاره که بیام تو نت ولی هروقت فرصت کنم برای از ادب مزاحمت میشم
به کوری چشم حسوداودشمنات زنده باشی همیشه
دوست دار همیشگیت...

ایرانی گفت...

سلام جمکو جان! شما سر ور مایی . بزرگوار و دوست داشتنی هستی و من کاملا درکت می کنم . همه شما رو دوست داشته فقط به عشق و محبت دوستانه که می نویسم . و اگه بدونی گاهی به چه سختی این کار انجام میشه . .گاهی وقتا شبا شام خیلی دیر می خورم که دیر تر خوابم بگیره .. هیشکی نمی دونه من داستان می نویسم . به خانوم وبچه ها میگم گرسنه ام نیست وگاهی وقتا مثل امروز هر کاری کردم نتونستم از زیر کار در برم و پس از مدتها نتوستم واسه این ساعت داستان تک قسمتی بنویسم . این عیال همش ما رو می فرستاد دنبال نخود سیاه .. من که نمی تونم بهش بگم دارم داستان می نویسم . اولا مخالفه این کاراست و فکرش فرق می کنه بعد اگرم بفهمه وقتمو میذارم واسه این کارا علاوه بر مخالفت اخلاقی بهم میگه پس واس همینه همش از زیر کار در میری . حالا مهمونی نرفتن و از راههای مختلف دنبال فرصت بودن به جای خود . گاهی وقتا میاد بالا سرم من فوری منفی صفحه رو می زنم خارج میشم . عیال زیاد توی نخ این چیزا نیست وگرنه دستمو می خوند. خلاصه جمکوی عزیز شما با محبت ومنطقی و مهربون هستی و من به تو و دوستان خوبم افتخار می کنم . شاد وتندرست باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر