ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 73

یه روز دیگه که نیلوفر خونه نبود بازم هوس خوندن دفتر خاطرات دخترم به سرم زد . نمی دونم چرا دوست داشتم بیشتر با احساسات دختر گلم آشنا شم . دوست داشتم بیشتر درکش کنم . بیشتر با خواسته هاش آشنا شم و ببینم چی میگه . .. یه جایی رو چسبیدم که مال همون وقتی بود که ظاهرا  آنفلونزای خطر ناکی گرفته بود و تا یک قدمی مرگ هم رفته بود ..  از چند صفحه قبلش شروع کردم به خوندن . .........من وقتی که می دیدم مامان خوبم پول زیاد نداره تا اون چیزایی رو که می خوام و نیازمه واسم بخره دیگه روم نمی شد بهش بگم . منم دلم می خواست مثل بچه های دیگه لباسای گرم و شیک داشته باشم . ولی وقتی که مامان غذاکم می خورد تا من بیشتر بخورم دیگه روم نمی شد بهش بگم اینو بخر اونو نخر .. از وقتی هم که فهمیدم اون کار بد انجام میده دیگه نخواستم بیشتر  اذیتش کنم . می دونم مامان من مهربونه خوب و دوست داشتنیه ولی نه .. شاید حقیقت نداشته باشه .. کاش با چشای خودم غریبه ها رو نمی دیدم که از در خونه مون خارج شدن . وقتی که به دیدن لباسای شیک همکلاسیام یه لحظه ای هوس می کردم که منم از اونا داشته باشم فوری حواسمو می بردم به جای دیگه ای . به این که مامان من نداره و نمی تونه . به این که نباید بهش سخت بگیرم .  خیلی از دخترا نمی دونستن نداشتن یعنی چه ولی من از بچگی می دونستم . بهترین کیف و کلاسور ها رو دست بقیه می دیدم و بهترین وسیله های نوشت افزاری رو .. نمی دونم مامانی که به من این چیزا رو یاد داده .. یاد داده هیچوقت شکایتی نکنم یاد داده که نماز بخونم چطور می تونه بد باشه ؟/؟  اون روز هوا داشت سر د و سوزناک می شد .. هوایی که حس می کردم هردم می خواد برف بیاد .  یه باد گیر مناسبی نداشتم . یکی دو تا بلوز و یه روپوش ساده تنم کردم و رفتم مدرسه . باد سرد تمام بدنمونوازش می داد اولش حالیم نبود وبعد منو انداخت . حس کردم تمام تنم آتیشه .. نمی تونستم چیزی بخورم . حالم بد شده بود . وقتی از جام بلند می شدم همه جا رو تیره وتار می دیدم و به زمین میفتادم . هنوز به درستی نمی دونستم مرگ چیه . یعنی می دونستم ولی اون نیرویی که بتونم حسش کنم در وجودم نبود . حالم داشت بهم می خورد . احتمالا فشارم به شدت پایین اومده بود . بدنم چرکی شده بود . سرم گیج می رفت . نمی تونستم رو پاهام وایسم و برم دکتر .. ..مامان اشک می ریخت .. نمی دونست چیکار کنه .. آخه اون می گفت جز من کسی رو نداره .. منم وضع بهتر  از اونی نداشتم . آخه منم جز اون کسی رو نداشتم . ولی نمی دونم چه نیرویی بود که حالیم کرد که اینجا میشه قدمی به مرگ نزدیک شد . میشه رفت و راحت شد . میشه دیگه درد آینده رو ندید . میشه دیگه غم بی پدری رو احساس نکرد . میشه به خاطر یه مادر ی که از ناچاری بد نام شده عذاب نکشید . چشامو که باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . مامان به دیدن من اشک می ریخت  نمی دونم چرا تا این حد . همش داشت خدا رو شکر می کرد . منو می بوسید . منو .. می گفت دیگه هیچی از خدا نمی خواد . می گفت همه چیز خودشو داره . همه چیز خودشو به دست آورده . گریه های اون اشک منو هم در آورده بود . راستش خوشم میومد و میاد مامان منو خیلی دوستم داره . نازم می کنه لوسم می کنه . هنوزم که هنوزه حس می کنم که بچه ام . می خوام برم توی بغل مامانم و اون به سرم دست بکشه . هیچ جایی امن تر از آغوش مامان نیست . وقتی اونجایی هیچ درد و رنجی بهت کار گر نیست . انگاری مرگ هم ازت فرار می کنه .............اینجا به بعدشو دیگه نتونستم ادامه بدم فقط عین ابر بهار اشک می ریختم و به خاطر این که تا این حد پستم و باعث سر افکندگی دخترم شدم خودمو نفرین می کردم . نیلوفر تو به کی رفتی . بابات که ما رو گذاشت و رفت و یکی پشت سرشم نگاه نکرد . نمی دونم مرده هست یا زنده . بابای میلیار درت معلوم نیست کجاست و تو حالا داری با این وضع زندگی می کنی . . صدای زنگ در اومد .  صدای ماشینی رو شنیدم . فکر کنم یه پیکانی بود که اومده بود منو با خودش ببره . دفتر خاطرات نیلوفر رو سر جاش گذاشتم تا با اونا برم . از خونه اومدم بیرون .. -اینجا چرا اومدین . برین از کوچه بیرون  تا بیام اونجا سوار شم . اینجا در و همسایه ها شک می کنن . اونا رفتند و لحظاتی بعد هم من پشت سرشون رفتم .. پشت سوار شدم . -کی بهتون گفته سه نفری بیایین . قرار بود دو نفر بیایین . -شما باید خوشحال باشین که سه تایی اومدیم و بیشتر می تونین کاسبی کنین .. کمی عصبی بودم . حس می کردم نیلوفر مراقب کارامه . مثل یه سایه همه جا دنبالمه .. نمی تونستم از این کار دست بکشم . نه به این خاطر که عادت کرده بودم بلکه به این دلیل که به پولش احتیاج داشتم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر