ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانوما ساکت 62

فردای اون روز بدون این که حواسم باشه که روز قبل سیما واسم زنگ زده و قصد صحبت با منو داشت رفتم به مدرسه . فقط درسا جون مونده بود که  اگه اونو ردبفش می کردم دیگه کلکسیون من تکمبل می شد  . وقتی وارد دفتر بزرگ مدرسه شدم سیما جواب سلام منو به زور داد . منم تحویلش نگرفتم . تا این که  متوجه شدم چه اشتباهی کردم و بعد از این که کارمو با جملیه تموم کردم یه زنگ هم باید براش می زدم . -ببخشید خانوم مدیر کمی دیر شده بود فکرشو نمی کردم که منتظرم باشید . گفتم شاید مزاحم استراحت شما شم .  خیلی می ترسیدم از این که بخوام باهاش حرف بزنم . نه این که بخوام از خودش هراسی داشته باشم . بیشتر ترس من به خاطر این بود که حس کردم ممکنه حرفایی بزنه و ازم چیزایی بخواد که آزادی عمل من در رابطه با دخترا و همکارا از بین بره و کاری کنه که حتی خود من از این مدرسه برم در حالی که  در ظرف مدت کمی من تونسته بودم با خیلی از این دخترا و همکارای زن بر نامه داشته باشم . رومو به هر طرف که می کردم لبخند می دیدم و ایما و اشاره . جالب اینجا بود که وقتی سیما داشت با هام حرف می زد انوشه چند متر اون طرف تر از پشت سرش با دستاش یه علامتایی می داد . انگاری می خواست برای دیدار  بعدی ما وقت تعیین کنه . فرزانه هم که همچین حالتی داشت ولی جملیه هنوز عرقش خشک نشده بود . در هر حال من به عنوان یک چهره مذهبی و مکتبی و فعال هم شناخته شده بودم ولی خب این چهره این روز ها در زمینه مذهب فعالیتی نداشت .. احتمالا درسا هم می خواست من و اون با هم فعالیت مذهبی و ارشادی داشته باشیم . جمیله که می گفت شوهرش از دستش کلافه شده و به خاطر این کاراش خیلی هم با هم دعوا و کل کل دارند . -آقای هوشیار حواستون با منه ؟/؟ -بله خانوم سروش -ولی من می بینم که خوابتون برده . انگاری اصلا توجهی به این ندارین که من چی دارم میگم -عذر می خوام شما مثل این که دارین سر من فریاد می کشین . ..خلاصه بعد از وقت اداری قرار شد که با هم بریم بیرون و حرف بزنیم . خیلی هم جالب بود . من و اون هر کدوم با ماشین خودمون عین غریبه ها خیابونا رو طی می کردیم . خنده ام گرفته بود . نمی دونستم چی می خواد بگه که این  جور داره منو بازی میده . خلاصه تصمیم گرفتیم که بریم خونه اونا . در یه مسکونی ده دوازده واحدی یه آپارتمان شیک داشت . یه صد متری رو زیر بنا داشت . ..معلوم نبود این باهام چه کار داره که منو در خونه خودش پذیرا شده . -خب آقای هوشیار این خونه زندگی منه . یک زن تنها .. زنی که یک شوهر متشخص داشته ..  خونواده اونو دعوت به صبر و حوصله می کردند  . اونم صبر و تحملش خیلی زیاد بوده . از همون روز اولی که  به عقد شوهر با فرهنگم در اومدم فهمیدم که اون معتاده .. خیلی از مسائلو نمیشه اینجا بازش کرد . ولی بدون این که به کسی بگم باهاش راه اومدم . چند بار خواستم نجاتش بدم ولی خودش نخواست . آبروشو محفوظ نگه داشتم . من برای حفظ آبروی خیلی ها خیلی کارا می کنم . برای من غریبه ها مهمند چه برسه به خودم . یه نگاه عجیبی بهم انداخت که حس کردم منظورش از غریبه ها منم . واسه این که موضوع رو عوض کنم بهش گفتم  خب بعدش چی شد .. -بعدش این که اون فکر می کرد مجرده . از اونجایی که می دونست که من از کاراش باخبرم رغبتی نشون نمی داد که توجهی به من داشته باشه  . تعجب می کردم چطور می تونه به زنای دیگه هم گرایش داشته باشه . همه افسوس زندگی منو می خوردند . وقتی ازش جدا شدم همه هم سر کوفتم می زدند که چرا باهاش مدارا نکردم . خونواده ام بهم می گفتند که الان همه واسه تفریح یه چپقی دود می کنند .. حتی بابامو مثال می زدند . اونا فقط ظاهر قضیه رو می دیدند . حالا یه عده میان و میگن اخلاق بد من باعث شده که شوهرم ازم فراری شه . فکر می کنید من باید در مقابل حرفای اونا چی بگم ؟/؟ -سکوت ..-همین ؟/؟ وقتی که من با احساس زنونه ام و با حرفای خیلی ها یه مسائلی رو با شما مطرح کردم نتونستین سکوت کنین . من یک زنم آقای سروش . می دونم احساس یک زن راجع به یک مرد چی می تونه باشه . وقتی که باهاش گرم می گیره وقتی از مسائلی که نباید حرف بزنه و می زنه این چه معنا داره ؟/؟ -ببخشید مگه شما فالگوش  وای می ایستید .-نه آقا شمایید که محیط کاری رو با وعده گاه اشتباه گرفتین . -بازم از همون حرفای همیشگی ؟/؟ -نه کاری به این کارا ندارم . فقط خواستم که در مورد من یکی این جور قضاوت نداشته باشی . من دارم وظیفه خودمو انجام میدم . -مثل من خانم سروش .. حرفاتونو قبول می کنم . باشه قبول می کنم ..دیدم سیما به گریه افتاده . -ببینم این قدر برای شما مهمه که دیگران چی در مورد شما فکر می کنن ؟/؟ اگه خودتون سختی کشیدین نباید کاری کنین که بقیه فکر کنن که چقدر سنگدلین خانم سروش . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر