ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 1

چقدر زندگی خوبی داشتیم . خوشحال و سعادتمند . یه خونواده پنج نفره بودیم . من و خواهر و برادر و پدر و مادرم . پدرم نه تنها وضع مالیش خوب بود و به اصطلاح پولش از پارو بالا می رفت بخشندگی زیادی هم داشت و خیرات زیاد می کرد . چند تا مغازه و یه هتل تو مشهد داشت و یه چهار واحده هم ساخت واسه هر کدوم از ما و البته خودشو مامانو تو یه واحد به حساب آورد . می گفت که دوست نداره جیگر گوشه هاش ازش دور باشن . خیلی واسه تر بیت ما زحمت کشید . داداش و خواهرم دوتایی شون دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد بودند و منم تازه کنکورمو داده بودم و منتظر نتیجه بودم . دلم می خواست از اونا کم نیارم . دوستشون هم داشتم ولی احساس رقابت هم می کردم . دوست داشتم پدر و مادرم به وجود منم افتخار کنن . اون روز بودیم تهران که نتیجه کنکور سراسری رو گرفتیم . جووووووون منم قبول شدم تو همون رشته و همون دانشگاهی که داداش و خواهرم درس می خوندند . حس می کردم که شاد ترین روز زندگیمو سپری می کنم . شاید شادی زیاد گناه باشه . میگن واسه یه چیز نباید زیاد خوشحالی کرد . میگن نباید به یه چیز وابسته شد . می خواستیم از جاده سبزوار و مسیر شرق به مشهد برگردیم که خواهرم لیلی گفت بابا جونم خیلی وقته دریا نرفتیم بیا یه شبم کنار دریا باشیم و این سهراب هم سور قبولیشو به ما بده . پدر هیچوقت به عزیز دردونه اش نه نمی گفت . همه ما رو دوست داشت و نمی خواست کاری کنه که  بین ما فرقی قائل شه ولی بازم یه برق خاصی رو تو چشاش می دیدم وقتی که نگاهشو به تنها دخترش می دوخت . از جاده هراز رفتیم تا بریم مازندران و دریا . با یه پرادو که خواهرم بیشتر از بقیه ماشینا قبولش داشت تو جاده هراز می رفتیم و می گفتیم و می خندیدیم تا این که یه ماشین که سبقتی بیجا گرفته بود با سرعتی سرسام آور از روبرو داشت میومد تو شکم ما و بابا واسه این که بهش نزنه فرمونو گرفت سمت راست . سرعت خودشم زیاد بود و منحرف شد . هنوز صدای فریاد یا ابوالفضلهای مامان تو گوشمه و قیافه بابا که داشت با فرمون بازی می کرد که ماشینو نگه داشته باشه من پشت ماشین و منتهی الیه سمت راست نشسته بودم . درماشینو باز کردم و خودمو انداختم بیرون بدنم درد گرفت ولی جایی افتاده بودم که خطری واسه سقوط نداشت . نمی دونم چرا لیلی و بقیه خودشونو ننداختن بیرون . می دونستم جایی از بدنم شکسته ولی اون لحظه شاهد پرت شدن ماشین به دره بودم و آتیش گرفتن اون . با وجود درد شدیدی که داشتم خودمو رسوندم پایین شاید بتونم حداقل یکیشونو نجات بدم . سوختن اونا رو می دیدم . صدای ضجه و فریادی نبود . رفتم طرف آتیش  و می خواستم جسد هایی رو که در حال سوختنند در بیارم ولی فایده ای نداشت . قسمتهایی از صورت و بدن منم سوخت ولی تونستم خودمو از آتیش جدا کنم . دیگه فایده ای نداشت همه شون مرده بودند . فقط من نجات پیدا کرده بودم . من و دنیایی از رنج و عذاب و خاطره . منی که بهترین روز زندگیم به بد ترین روز تبدیل شده بود . یه خونواده پنج نفره که ازش فقط من باقی مونده بودم . سهرابی که شاهد مرگ رستم بود . از زندگی بدم اومده بود . دچار افسردگی شده بودم . دایی و خاله هم نتونستن دردی رو از من دوا کنند . دیگه دانشگاه هم نرفتم . من موندم و ثروت پدر و چهره ای زشت و صورتی که سوختگی بعضی از قسمتهاشو چین داده بود . پیش فامیلا زندگی می کردم و گاهی هم تو یکی از اتاقای هتل خودم می خوابیدم . انگیزه ای برای زندگی نداشتم . پزشکا می گفتند که چند وقت بگذره میشه با جراحی پلاستیک منو خوشگلم کنن ولی دیگه هیچی واسم اهمیتی نداشت . تا این که سها رو دیدم . خیلی خوشگل بود .. خیلی هم به من محبت می کرد . اون تو همسایگی خاله ام اینا زندگی می کرد . وضع مالی اونا هم بد نبود . یه خونه ویلایی بزرگ داشتند و سها هم فقط یه خواهر بزرگ تر از خودش داشت به اسم سمانه . میومد خونه خاله و واسم شده بود سنگ صبورمن . برام از عشق ودوست داشتن و دلهای پاک گفت . گفت اونچه که مهمه درون آدمه وسیرت زیبا مهمتر از صورت زیباست . طوری رفتار کرد که من حس کردم بدون اون نمی تونم زندگی کنم . حس کردم که اون حالت افسردگی من داره از بین میره . عاشق هم شدیم . اون اصلا به پول و ثروت اهمیتی نمی داد ولی مادرزنم سهیلا که از همون اولشم خیلی چغر نشون می داد گفت که باید یه خونه ای زمینی و از این جور چیزا  بندازم پشت قباله دخترش . منم که برام این چیزا اهمیتی نداشت یه بوتیک توی مرکز شهر و یه زمین مرغوب توشاندیز رو به اسم سها جونم کردم که این زمین خودش ارزش دو تا آپارتمان معمولی رو داشت . در هر حال من و سها رفتیم به خونه بخت و زندگی مشترکمونو شروع کردیم . خیلی براش هزینه می کردم .. اوایل خیلی باهام خوب تا می کرد ولی یواش یواش یه تغییراتی رو توی رفتارش می دیدم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

8 نظرات:

ABBAS گفت...

داداش سلام کلی وقت بود میومدم تو سایت و حوصلم نمیشد یه نظر بدم امروز دیگه گفتم زشته بیام و چیزی نگم بعدم از اینکه اون دو تا داستانی که خواستم رو نوشتی خیلی ممنون نقاب انتقام هم با یه شروع داغ و سریع داستانو به جلو بردی خیلی جالبه فقط زود به زود بزار حیفه آدم بخواد این همه براش صبر کنه تم سایت هم جالب شده اکا قبلیه بهتر بود فقط این بایگانی کناری سایت بدرد نمیخوره باد درست آرشیو بدنی شه سایتو یه خورده سنگین کرده بهتره بفکرش باشه الان که نمشه داستانا رو کپی کرد جون من داشتم داستانای این سایتو گند سایت دیگه که داستاناش جالبه رو بصورت کتاب در میاوردم البتهی یخورده سخت هست کپی کردنش اما نشد نداره البته برا اونایی که میخوان سواستفاده کنند خوبه بازم ممنون

دلفین گفت...

دادشی عالیه

ایرانی گفت...

سلام داداش عباس عزیزم ! لطف کردی که پس از مدتی غیبت سری به ما زدی و خوشحالمون کردی . من اگه این داستانو بتونم قسمتای بیشتریشو بنویسم حتما بیشتر میذارم البته از نظر جاذبه سکسی داستان خانوما ساکت بیشتر جا میفته دو سه قسمت به سکسش مونده ولی از نظر معنای خاصی رو داشتن نقاب بد نیست . درمورد بایگانی سایت خب یه سری علاقه مندند که داستانها رو به تر تیب حروف در اختیار داشته باشند و یک دفعه بخونن . خودمن که واسه ادامه داستان خانوم مهندس مجبور بودم سیزده قسمتشو بخونم که بعدا متوجه شدم دو قسمتش در جای دیگه منتشر شده و دیگه من خودم از 14 شروع کردم ..کلی وقتم گرفته شد که برم دو سال پیش دنبال نوامبر و سپتامبر و...عده ای علاقمندند که به تر تیب زمانی وتاریخ انتشارداستانها رو مطالعه کنند و ما به هر دو گروه توجه داریم .. دلایل کندی سایت و اینترنت می تونه زیاد باشه حالا دانشجویان و دانش آموزان تعطیل شده و راحت تر می تونن به ما سر بزنن . ترافیک اینترنتی زیاد شده و پهنه باند کفاف نمیده . کپی برداری هم که به خاطر تخلفات سایتهای دیگه داداش امیر کاری کرد که راهشو ببنده ولی ظاهرادرمورد سایت لوتی دو سه روزی اثر داشت و خوانندگان گلی مثل شما به زحمت افتادند که امیدوارم یه فکری به حال این مسئله کرده بشه..خدا نگه دار توباد ..ایرانی

ناشناس گفت...

ایرانی جون سلام داداشی دستت دردنکنه فقط خواهشه اون کادر داستانهای جدیدباعنوان رااگه مانند قبل دربالای2012قرار بدین ممنون میشم اینجوری راحتتر به داستانهای جدید دسترسی پیدا میکنیم .الان اصلابعضی وقتها داستانهای جدیدمعلوم نیستند.فردین

ایرانی گفت...

فردین جان در این خصوص حتما با امیر صحبت می کنم هر چند اون خودش قبل از من نظراتو خونده ولی همان طور که واسه جیبر عزیز هم توضیح دادم والان در سومین نظر ستونی می تونی ببینی و بخونیش راحت به داستانهای جدید می تونی دسترسی پیدا کنی و اگر هم از کامپیوتر استفاده می کنی با استفاده از ماوس و کلیک روی اون مربع چهار گوش سمت راست سایت در ظرف دو ثانیه می تونی خودتو برسونی به قسمت داستانهای جدید و به تر تیب تاریخ .نزدیک که شدی باید کلاج ترمزو داشته باشی سرعتو کم کنی وگرنه میری آخر سایت ولی بازم بیشتر از سه چهار ثانیه طول نمی کشه ..پاینده باشی ..ایرانی

ایرانی گفت...

متشکرم دلفین جان ..ایرانی

مرتضی گفت...

داستان جذابی به نظر میرسه. شروعش خیلی جالب بود.
همیشه از سبک معرفی کردن شخصیت داستان هات خوشم میاد
شاد باشی ایرانی عزیز

ایرانی گفت...

نظر لطفته داداش مرتضی که با عینک خوش بینی داستانهامو می خونی و با راهنماییهای سازنده ات کمکم می کنی و بازم خوشحالم از این که نظرات پرشورتو می خونم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر