ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 26

چشمامو وا کردم دیدم سارا بالا سرم نشسته.
-به به آقا بالاخره از خواب پا شدن
-سلام تو کی اومدی اینجا؟
-دو سه ساعتی میشه نگرانت بودم خوابم نمی برد.
-عجبا یعنی نخوابیدی؟نترس من خوبم.
-به تو چه اصن؛دوس داشتم اینجا باشم.
-اینم حرفیه.
با سارا رفتیم دور میز و صبحانه خوردیم که آماده شیم بریم دانشگاه.
تو دانشگاه با سارا روی نیمکت نشسته بودم پدرامم معلوم نبود کدوم گوریه,سارا که زل زده بود به دار و درختای اونجا.
منم تو حال و هوای خودم بودم که نگاه یه دختر منو از حال و هوام در آورد,همینجور زل زده بود به من؛صورتمو یه طرف دیگه میکردم اما باز که اون طرفو می کردم می دیدم که منو نگاه می کنه چقدر نگاهش برام آشنا بود؛انگار چند بار باهاش چشم تو چشم شده بودم ..خوب شد سارا متوجه نشده بود.اون روز هرجور بود کلاسا رو تموم کردیمو رفتیم خونه.
رسیدیم خونه کسی نبود؛این وقت روز یعنی کجا رفتن.
-علی بیا اینجا!
-اومدم الان.
رفتم آشپزخونه دیدم دست سارا یه کاغذه.
-بیا بگیر بخون.
-چی هست مگه!
کاغذو ازش گرفتم و خوندم:"سلام بچه ها ما رفتیم ورامین یکی از دوستای قدیمم فوت کرده تا فردا ظهر برمی گردیم"
-ای بابا خدا رحمتش کنه؛پس امروز با خانوم خودم تنهام.
-بله دیگه اما فکرای بد بد نکن ازین خبرا نیستا(با خنده)
-فکر خودت خرابه فک کردی مثه توأم!
-خواهیم دید.
غذایی که مامان درست کرده بودو سارا گرمش کرد و خوردیم.هر دو حسابی خسته بودیم رفتیم کنار هم رو تخت من خوابیدیم.
سارا-همه ی پتو رو تو گرفتیا به منم بده.
-ای بابا اگه گذاشتی بخوابیم.
-میرما
-باشه بابا غلط کردم بیا بگیر
-حالا شد؛من فدای اخم تو بشم بیا بغلم ببینم.
خودمو مچاله کردم تو بغل سارا؛بهترین جای روی این کره بود. چه آرامشی وقتی عشقت دستشو روی موهات میکشه.
سرشو گذاشت روی سرم و با هم به یه خواب خوشگل رفتیم.
*************
از خواب پا شدم سارا هنوز خواب بود یکم جا به جا شدم گرفتمش تو بغلم و رفتم تو فکر. یاد اون دختره افتادم,چرا این جوری نگام میکرد چرا آشنا میزد!
سارا از خواب پا شده بود.
-سارا بیا بریم یکم بگردیم حوصلم سر رفت.
-باشه عزیزم,من برم حموم بیام بعد بریم.
-باشه منتظرم.
روی کاناپه دراز کشیدم تا سارا بیاد.
ای خدا تا سال پیش می گفتیم به ما یه پولی بوده تا ال کنم و بل کنم اما الان که دادی نمیدونم باید چیکار کنم,نمیدونم.همین ماشینم وقتی سوار میشم و می بینم بعضیا با چه حسرتی نگام میکنن زهرم میشه؛بعضی وقتا میگم برم بفروشمش یه ماشین ساده بگیرم اما باز پشیمون میشم.
سارا دیگه از حموم اومده بود داشت تو اتاقش آماده میشد.منم که مثه همیشه سه سوت آماده شدم.
سارا که اومد راه افتادیم سمت شهر.
-چرا اینجا وایسادیم؟!
-بریم اون مانتو فروشیه که اونجاست میخوام برا بهترینم بخرم.
-علی !!!آخه این چه کاریه!
-حرف اضافی موقوف یالا بپر پایین وگرنه پرت میشی پایین.
-باشه عشق خودم.
-جیگرتو.
توی فروشگاه سارا دیگه صاحاب فروشگاه رو کچل کرده بود بدبخت زنه 100تا مانتو آورده بود اما بازم این خانومه ما انتخابشو نکرده بود.
-سارا بابا بیچاره گریش درومد یکیو بگیر دیگه
-خب باید از یکیش خوشم بیاد که بگیرم.
آدم تا اورست بره برگرده با زنا خرید نره.
سارا-فک نکن نشنیدم چی گفتیا
-إإإ! ماشالا عجب گوشایی داریا.بزنم به تختا
سارا-علی از همین خوشم اومد.
-چه عجب خانوم پسند کردن.
پولشو حساب کردمو رفتم تو ماشین.
-علی دستت درد نکنه گلم.
-همه ی اینا فدای یه تار موت؛خب حالا کجا بریم؟!
-نمیدونم تو اینجارو بهتر بلدی.
-هوم!بریم بام!
-وای آره علی تعریف بام تهرانو زیاد شنیدم بزن بریم.
-چشم رئیس.
روی چمن نشسته بودیم سارا بهم تکیه داده بود؛هر دو تا به شهر خیره شده بودیم,آفتاب کم کم داشت غروب میکرد.
-علی هرجا بری منم می بری دیگه؟
-اهوم؛بدون تو بهشتم نمیرم.
-خدا خیلی دوسم داشت که تو رو بهم داد دنیای من تویی وقتی نیستی بی قرارم می فهمی؟
-آره جونم منم همینم آرومم تویی.مطمئن باش علی همیشه کنارت می مونه.
دیگه داشت تاریک می شد دست سارا رو گرفتمو بلندش کردم که بریم.
تو راه برگشت هردو ساکت بودیم.
-علی این کوچه چرا اینقد شلوغه!
-نمی دونم والا
داشتم به جمیعت نگاه میکردم که چشم به پارچه ی نصب شده ی روی دیوار خورد.مکه ای داشتن انگار.
مکه!وای آره خودشه،آره دختری که صبح دیدم همونی بود که تابستون جشن ولیمه ی مدیر باباشون دیدمش....


نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

3 نظرات:

ایرانی گفت...

ایرانی گفت...
آره داداش عزیز mo-1225 در داستان به دادم برس شیطان پیام داده ..mo-1225گرامی دستت درد نکنه از پیامی که گذاشتی . درهر حال این طایفه روی شیوخ قرون وسطایی را سفید کرده اندهرچند که اکثرشان مترسکی بیش نیستند . پاینده و پایدار باشی . با احترام : ایرانی

یکشنبه ۱۴ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۷:۵۵:۰۰ (GMT+۰۴:۳

ایرانی گفت...

داستانت به دوریا ل نمی ارزید...یاسمن در داستان یک عروس و هزار داماد ..سایت لوتی

ایرانی گفت...


آره داداش عزیز یاسمن گرامی در داستان یک عروس و هزار داماد برام پیام داده ...یاسمن جان از این که به عنوان یک نفر در میان هزاران نفر نظرتو بیان کردی برای من ارزش داره و قابل احترامه . در هر حال سلیقه ها مختلفه و هر کسی از یه جور داستان خوشش میاد ولی اگه من بودم جمله و نظرمو این جوری نمی گفتم . چون اگر اگر اگر هم حق با شما باشه ممکنه کسی بهش توجه نکنه . در هر حال فرداشب یک داستان تک قسمتی که به علت طولانی بودن در قسمت داستانهای پیوسته قرار می گیره و همین امروز نوشتمش منتشر می کنم به اسم عشق و شهوت و شکیبایی ..البته توسط دوست و داداش گلم آره داداش منتشر میشه . یه حالت تقریبا عاشقانه سکسی داره . هشتاد درصد عشقی و بیست درصد سکسیه به پای بقیه داستانهای عشقی خالص من نمی رسه ولی به یک بار خوندنش می ارزه . سکسش کمه ..درهر حال به جای این کارها اگه منو راهنمایی کنی خوشحال تر میشم . با اجاره پیام تو را در سایت خودم هم منتشر می کنم .هرچند پنج کلمه بود ولی برام بیشتر از پنج میلیون می ارزید . جدی میگم این که نمیشه همش از آدم تعریف بکنن . باید بدونم کجای کارم . منتظر راهنماییهای تو نازنین هستم . سال خوشی را برای تو و عزیزانت آرزومندم ....ایرانی

یکشنبه ۱۴ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۲۰:۴۴:۰۰ (GMT

 

ابزار وبمستر