ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 23



با صدای سحر از خواب بیدار شدم. خان عمو زنگ زده بود و احوال تنها دخترش را می پرسید. سحر در صحبتهایش می خندید و می گریست. مشخص بود پدرش هم در آن سوی خط، شرایط مشابهی دارد و چه چیزی زیباتر است از آشتی پدر و فرزند. احساس سنگینی می کردم. چشمامو که باز کردم، به ناگهان شوکه شدم. فرزانه تنها با یک سوتین روی من خوابیده بود. شورت من تا زانو پایین بود و کیر خوابیده من هنوز درون کس فرزانه بود. دقیقا حالت سکس دیشب رو حفظ کرده بودیم، با این تفاوت که هیچ پتویی روی ما نبود. اگر سحر قبل از این، به هر علتی، از رختخواب خود بلند شده باشد، مطمئنا ما را در این وضعیت فجیع دیده است...
خیلی زود خودمون را جمع و جور کردیم. ظاهرا همه چیز عادی بود. وقتی بلند شدم، سحر هنوز در رختخواب خود نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. با اشاره سر سلام کرد و پاهای برهنه اش را پوشاند. پیراهنم را برداشتم و رفتم حمام. زیر دوش به بی احتیاطی دیشب فکر می کردم و همزمان زیرپوش و شورتم را می شستم. همه اش تقصیر فرزانه بود، نباید با آن همه خستگی سکس می کردیم. از لحظه بعد از ارضا شدنم، تنها صدای باران را به یاد می آوردم و بوی خیار تازه.
...
بیخود نیست عربها شهوت زیادی دارند. الان که شلوار را بدون شورت پوشیده ام، احساس آنها را درک میکنم. با هر قدم که برمی دارم، آلتم، سایش کوچکی با شلوار و رانم پیدا می کند و همین برای تحریک کیرم کافیست.مردان عرب عملا لخت می گردند. یک دشتاشه یکسره به تن می کنند، بدون زیرپیراهن و بدون شورت. وقتی راه می روند، کیرشان، بین دو پا درگیر است و جالبتر زمانی است که بطور ناگهانی بایستند. حرکت کیرشان به مانند پاندول ساعت رو به عقب و جلو ادامه میابد، تا متوقف شود.
تا ظهر با همین لباس می گشتم. با خودم تصمیم گرفته بودم بعد از این شورت نپوشم. یک احساس کم شهوت، اما بصورت همیشگی در کیرم احساس می کردم که بسیار لذتبخش بود. سه نفره کمی در حیاط ورزش کردیم ولی سحر ادامه نداد. دل درد عجیبی گرفته بود. تا ظهر نزدیک ده دفعه به دستشویی رفت و هر دفعه هم مدت زیادی معطل می کرد.باید می بردیمش دکتر، احتمالا مسموم شده بود. با پیرمرد سرایدار تسویه حساب کردم. فردا فرزانه بایستی سر کار می رفت و ارزش نداشت دوباره برگردیم ویلا. فرزانه گفت:رضا جان، سحر میگه باید بره دکتر زنان، بگرد دکتر زنان پیدا کن. تعطیلات بود و همه مطب ها بسته. مجبور شدم برم بیمارستان مرکزی زنان و زایمان بابلسر. فرزانه به بوی الکل و آب اکسیژنه حساسیت داشت. اگر پاشو میگذاشت داخل بیمارستان، دو سه روز سردرد شدید می گرفتم. سحر که دیگه دولا دولا راه میرفت، گفت خودم میرم! دستشو گرفتم و همراهیش کردم. پله های بیمارستان رو دیگه نتونست راه بره، مجبور شدم بغلش کنم و ببرم بالا. با اینکه دستم تقریبا روی سینه هاش بود، هیچ احساس شهوتی در من زنده نشده بود. فقط نگران بودم. سحر امانتی بود در دستان من. از فشار درد به خودش می پیچید وفریاد میزد. چشمهایم پر از اشک شده بود. فقط می دویدم تا به اورژانس برسم. سحر، سحر من، سحر عشق من، روی دستانم پرپر میشد و من هیچ کمکی از دستم بر نمیومد...
نگذاشتند، داخل بخش اورژانس زنان شوم. برانکارد سحر رو می برد، در حالی که اشک می ریختم و رفتنش رو تماشا می کردم. تا ده دقیقه صدای فریادهای سحر رو می شنیدم ولی ناگهان صداها قطع شد. سکوت بیمارستان رو فرا گرفت. حتما سحر مرده بود....ادامه دارد ....نویسنده : looti-khoor..به نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر