ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اقا رضا وانتی 32


مادرم هر وقت میخواست خونه تکونی کنه می گفت،هر وسیله ای که تو خونه داریم و در یک سال گذشته استفاده نشده، فکرنکن، بنداز بیرون. البته یک ضرب المثلم بلد بود که کارو خراب می کرد. "هرچیز که خوار آید، یکروز به کار آید". برآیند این دوتا جمله شده بود یک زیرزمین پر از آشغال. در طی سالها هر چیزی دستمون اومده بود، ریخته بودیم اونجا.
...
سحر دو هفته ای میشد که میرفت سرکار. ساعت ده صبح با مترو میرفت و عصر برمی گشت. من بخیه های دستمو کشیده بودم. می تونستم حداقل خودم لباسمو بپوشم و دولا راست شم. دیروز خان عمو آزاد شده بود. اومد خونه ما. پنج دقیقه هم ننشست. حتی صبر نکرد سحر برگرده از محل کار. از من عذرخواهی کرد و به اتفاق زن عمو رفت. اجازه نداد در مورد سحر صحبت کنم.گفت سحر برای من مرده. خان عمو مانده بود در دو راهه ای از تضادها. نمی خواست دخترشو ببینه مبادا مهر پدری، مانع از اجرای تصمیمش بشه. از یکسو به اصالت و نجابت فرزند خود ایمان داشت و می دانست، دختری با تربیت سحر به بیراهه نرفته است و از سویی دیگر هزار و اندی سال تعصب کور، به او تفهیم کرده پود که مجازات دختری که از خانه فرار می کند، فقط عاق شدن است. چنین فرزندی را باید همانند دستمالی چرکین به دور انداخت. حاضر بود، دردانه خود را در شهر بی در و پیکری چون تهران رها کند، اما دختری با مهر ننگین طلاق بر پیشانی و سابقه فرار ، در خانه خود نداشته باشد.
عمو عجله نداشت. عمو می گریخت از پذیرش واقعیت. او از تهران فرار می کرد بدون اینکه بداند در پشت سرش، چه گوهری را بدون محافظ، رها کرده است.
موقع رفتن خان عمو، چیزی گفتم که شاید نباید می گفتم.
گفتم: "خان عمو اگر سحر دختر شما بوده، از این به بعد خواهر منه."
نمی دونم چرا این جمله را گفتم. شاید وقتی چشمان پر از خون و قامت شکسته پیرمرد را دیدم، جوگیر شدم. شاید هم واقعا چنین احساسی رو نسبت به سحر داشتم. من به بودن سحر عادت کرده بودم، همانطور که به حضور فرزانه عادت داشتم.
...
هر وسیله ای که از خونه می رفت بیرون، گوشه ای از خاطرات من رو به همراه داشت.کتابهای زمان تحصیل، تلویزیون قدیمی، کلی لباس و چتر، ظرف و ظروف و چند تا دفتر خاطرات قدیمی و آلبوم عکس. همه چیزهایی که مادرم، سی سال جمع کرده بود شاید روزی به درد بخوره، رو فروختم به مبلغ پنجاه هزار تومان. فقط دو تا آلبوم عکس رو نگه داشتم به علاوه دفتر خاطرات زمان دبستان. یک دوچرخه هم بود که سحر برداشت. وضعیت زیر زمین خیلی خراب بود. دیدم بهترین کار اینه که تا سقف سرامیک کنم. یکهفته ای کارهاشو انجام دادم. در و پنجره هم رنگ شد و زیرزمینی آماده شد برای زندگی سحر خانم. جای خیلی شیک و قشنگی شد. پنج تا پله می خورد و می رفت پایین. پانزده متری فضا داشت که یه گوشه اش کمد دیواری در آورده بودم. کف سرامیک سفید و دیوارها سفید با رگه هایی به رنگ مشکی. اگر پایین چاه فاضلاب داشت، براش، یک سرویس کوچولو در می آوردم ولی هزینه اش می رفت بالا. دستشویی داخل حیاط بود و حمام هم که طبقه بالا داشتیم. یک قانون گذاشتیم که اسم زیرزمینو عوض کنیم و بگذاریم "خونه سحر". وقتی من و فرزانه رفتیم خونه سحر، غبطه خوردم که چرا این چند سال از این فضا استفاده نکرده بودیم. علی الحساب یک تخت و یک گلدون و کامپیوتر و میز بعلاوه یک آینه قدی رو بردم پایین برای رفع نیازهای اولیه. سحر که همیشه صورت سرد و بیروحی داشت، امروز شاد شاد بود. فعلا تصمیم گرفته بود، گذشته سختشو فراموش کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. فردا اولین حقوق زندگیشو می گرفت و از حالا به فکر آینده ای بود که قرار بود خودش بسازدش. سه تایی نشسته بودیم روی تخت. سحر وسط بود و ما دو طرفش. بعد از یک مقدار صحبت معمولی در مورد دکوراسیون، سحر از من و فرزانه تشکر کرد برای زندگی جدیدی که بهش دادیم. میگفت نمیدونه چطوری ازمون تشکر کنه و چطوری می تونه محبت های مارو جبران کنه.‎ ‎فرزانه لپشو آورد جلو و گفت کاری نداره که! ازم تشکر کن.سحر صورت فرزانه رو بوسید و گفت: خیلی دوست دارم عزیزم. تو بهترین دوست منی.
فرزانه هم صورت سحرو بوسید و گفت: من کاری نکردم. در اصل زحمت اصلی رو رضا کشیده. باید از اون تشکر کنی.
سحر نگاهم کرد و گفت خیلی ممنون داداشی (از دیروز منو داداش صدا می کرد)
فرزانه یاد اون جوک رشتیه افتاده بود. با لهجه شمالی گفت: اینجوری که فایده نداره، بوسش کن و ازش تشکر کن.
هر سه نفر خندیدیم. فرزانه اخلاقهای قشنگی داشت. هر جمعی رو با وجودش شاد میکرد. در سخنانش، تابوها را به راحتی می شکست. خیلی چیزایی که من از گفتنش، شرم داشتم، به راحتی بر زبان می آورد. بعضی وقتا شوخیهای خفنی می کرد.
وقتی فرزانه گفت منو ببوسه، سحر برا مسخره بازی، کف دستشو بوس کرد و سعی کرد سمت من فوت کنه. اما فرزانه از پشت هولش داد. سحر افتاد تو بغل من و لبهای نازش، دقیقا صورتمو لمس کرد.. میشد گفت منو بوسید. بلند شد و افتاد به جون فرزانه. فرزانه حتی قدرت دفاع کردن از خودشو نداشت. خوابیده بود روی زمین و از زور خنده، به خودش می پیچید. سحر از خجالت قرمز شده بود، بلند شد که برگرده سر جایش. فرزانه هنوز داشت می خندید. گوشه دامن سحرو گرفت و کشید پایین. شورت و یک تیکه از باسن سحر افتاد بیرون. سحر جیغ بنفشی کشید و خودشو مرتب کرد. ایندفعه با تمام قدرت فرزانه رو می زد. نمیدونم چرا دعوای خانمهارو دوست داشتم. سر صف نانوایی، یا روبروی دادگاه چند بار دیده بودم که زنا افتاده اند به جون هم و گیسای همدیگرو می کشند. مثل فیلمهای نیمه سکسی میمونه. هر لحظه منتظری که پیراهن یا شلوار یکی پاره بشه و قسمتهایی از بدنشون که معمولا امکان دیده شدنش نبود، معلوم شه. فرزانه دست و پا می زد و تا شورتش معلوم بود. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. کیرم سفت سفت بود و بر اثر فشار شورتم تقریبا دولا شده بود. بزور فرزانه رو از زیر دست و پای سحر کشیدم بیرون. دستشو گرفتم و تقریبا روی زمین کشیدمش و بردمش بالا. به اطاق رسیده و نرسیده شورتشو کشیدم پایین و کیرمو فرو کردم تو کسش. روی کسش پر از آب شهوت بود. فرزانه جیغ میزد و کس میداد. بعضی وقتا مجبور میشدم، جلوی دهنشو بگیرم که صدا بیرون نره. بدن هر دو تامون خیس خیس بود. به هم می پیچیدیم و از هم کام میگرفتیم. برخلاف همیشه که یکی از ما فعالیت می کرد و دیگری فقط لذت میبرد، اینبار هر دوی ما سعی میکردیم به دیگری لذت، هدیه کنیم. اکتیو شده بودم. سعی می کردم ، روی هیچ نقطه ای از بدن بیشتر از چند ثانیه وقت نگذارم. در کسری از دقیقه از لب و گردن می گذشتم و پایین می اومدم. زبانم روی سینه های بلوریه فرزانه می غلتید و از روی ناف عشقم می گذشت و چوچوله ی صورتی رنگش را لمس می کرد. فرزانه هم کیرمو گرفته بود جلوی صورتش و تمام قطرات آب واژن خودشو که از بالا تا پایین آنرا پوشانده بود، لیس می زد. دوست داشتم کس سفید و بدون موی فرزانه را لیس بزنم، اما نمی توانستم. کس عشقم روبروی صورتم بود و قطرات آب شهوت برانگیزی در حال چکیدن از آن بود. بشدت مرا تحریک به خوردن می کرد مثل وقتی پشت ویترین شیرینی فروشی ایستاده ای. دوباره به حالت اول برگشتیم.‎ ‎‏ روی فرزانه خوابیده بودم و تلمبه میزدم. بر اثر ضربه های من سینه هایش می لرزیدند و شهوتم رو دو برابر میکرد. طولی نکشید که ارضا شدم. اما فرزانه هنوز به مرحله ارضا نرسیده بود و من هم این توان را در خود می دیدم که، می توانم ادامه دهم. سعی می کردم از حرکات صورت و بدنش، نزدیک شدن انزالش رو حدس بزنم. فرزانه باسنم را مشت کرد و با چند تا حرکت شدید به ارگاسم رسید. اما من ادامه دادم. آنقدربه تلمبه زدنم ادامه دادم، تا ارضا شدم. اگر قله اورست را فتح میکردم، اینقدر خوشحال نمی شدم. در کمتر از یک دقیقه دو بار ارضا شده بودم....ادامه دارد ...نویسنده looti-khoor..نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر