ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 12


ورق برگشته بود. هر برگی که حکم میشد از ما فراری بود. دست اول بی بی گیشنیز دست سعید بود و سعید رو همون برگ حکم کرد. و خیلی راحت مارو کوت کردند. دست دوم رو هم گیشنیز حکم کرد و این دست رو هم برد. باز صدای خنده های سعید بالا رفت. فرزانه بصورت ملموسی عصبی شده بود. دست سوم رو سعید بدون اینکه ورقهاش رو ببینه، به افتخار بی بی خانم، گیشنیز حکم کرد.اینبار لبخند رو در چشمهای فرزانه دیدم. چهار برگ سر خاج دست اون بود و هر چهار برگ رو، رو کرد وگفت این دست دیگه مال ماست. دست من هم بد نبود. اما از یک چیز دیگه میترسیدم. برگ سر... این بدترین مدل، تقسیم برگی بود که امکان داشت. بدون اینکه یکبرگ حکم رد و بدل بشه، با برگهای سرشون مارو کوت کردند. دیگه صدای خنده سعید تا ته باغ میرسید. فرزانه قاطی کرده بود. به بازی کردن من گیر داد. اصلا تحمل شکست رو نداشت و خنده های هیستریک سعید و صحبتهای سحر بیشتر تحریکش می کرد. سعی میکرد خودش رو کنترل کنه، اما نتونست. یکدفعه بغضش ترکید و در حالی که هق هق گریه هاش فضا رو پر کرده بود، رفت تو اطاق و درو قفل کرد. سعید و سحر هم شوکه شده بودند. چند لحظه سکوت برقرار شد. رفتم پشت در اطاق و با فرزانه صحبت کردم. اما جواب نمیداد. فقط صدای ریز گریه هاش می اومد.بعد چند دقیقه اس داد که:"بهترم، تو برو پیش مهمونا زشته" مستاصل شده بودم. برگشتم تراس. سحر که داغون بود. سعید هم با وجودی که هنوز می خندید، ولی مشخص بود، از اتفاقی که افتاده، ناراحته. نتونستم جو رو بهتر کنم. روی تخت خواب دو نفره اتاق مرحومه سلیمی ملحفه کشیدم و جای خوابشون رو درست کردم. سعید موقع رفتن به اطاق با صدای بلند جوری که فرزانه بشنوه، گفت: فرزانه خانم شوخی کردم. اصلا شرط بندی تعطیله. بذار این شاداماد بیاد تو اطاق. گناه داره، امشبو تو خماری بمونه...
...
اولین شبی بود که جدا از هم می خوابیدیم. تنها ارتباط ما ازطریق اس ام اس بود. گاهی وقتا از اطاق سعید و سحر صداهایی میومد که نشون میداد، حسابی مشغولند. ما شرط رو باخته بودیم و باید دلمون رو با شنیدن صدای ماچ و بوسه، صدای درآوردن لباس و صدای قیژ قیژ پایه های تخت اطاق بغلی خوش می کردیم. بیشتر از اینکه عطش دوری از فرزانه منو اذیت کنه، علاقه وافر من به تماشای اتفاقاتی که پشت اون در، در جریان بود منو اذیت میکرد.
...
صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. متوجه بوی نون تازه ای شدم که تو خونه پیچیده بود. سعید و سحر بعد از یک پیاده روی صبحگاهی، وسایل صبحونه رو ردیف کرده بودند. فرزانه، بعد از من بیدار شد. چشماش کاملا پف کرده بود. معلوم بود دیشب رو خیلی بد خوابیده. بعد یکی دو ساعت همه چیز به حالت عادی برگشت و جریان دیشب فراموش شد. سعید با خودش تجهیزات کامل رو آورده بود. محوطه باغ فضای خوبی بود تا یکمی بدمینتون بازی کنیم. بعد هم والیبال. سحر موقع ورزش هم لباسش رو عوض نکرد. وقتی برا آبشار زدن از زمین بلند میشد،دامن بلندش مثل چتر نجات با کمی تاخیر پایین میومد و اونجا بود که من میتونستم قسمتی از ساق سفیدش رو دید بزنم.(الحق که هیکل بیستی داشت) تو کل بازی حواسم به حرکات سحر بود. فرزانه متوجه چشم چرونیهای من شده بود و در یک فرصت مناسب یک نیشگون از باسن من گرفت و گفت:چشماتو درویش کن پسر!
...
قربون فرزانه جونم برم. عشق من بود. عاشق شادیهاش بودم. شاید تا قبل از عروسی برا من یکدختر معمولی بود، ولی بعد عروسی روز بروز چذابتر میشد. هر روز یک نکته جالب در اخلاقیاتش پیدا میکردم. من عاشق خنده هاش بودم. عاشق مهربونیهاش، عاشق خوش صحبتیهاش و بیشتر از همه عاشق شیطنتهاش. اینقدر اخلاقهای خوب اون زیاد بود که چند تا ایراد کوچولوی اون رو کمرنگ میکرد. خودخواهی ها، عصبی بودن ها، انتقاد ناپذیری و علاقه مفرط به همیشه اول بودن. فرزانه من تو دنیا تک بود. اینقدر باسلیقه بود که تو چند ماه آشناییمون، ظاهر و تیپم صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود. هر کس منو می دید، فکر می کرد داماد شدن به من ساخته که اینقدر تغییر کردم. در صورتی که سلیقه و نظر فرزانه بود که منو متحول کرده بود. قوه تخیل فوق العاده ای داشت. خیلی زود متوجه شد که رنگهای زرد و آبی خیلی بیشتر به من میومد تا سفید وخاکستری که معمولا قبلا بیشتر لباسام از این دو رنگ بود بود. پیراهنهای چهارخونه رو ترجیح میداد به لباسهای ساده یا راه راه. شلوار راسته و کتون رو جایگزین شلوارهای پارچه ای و لی کرد. حتی تو مدل موهای سرم هم نظراتش رو اعمال کرد. میگفت موهای سرتو زیادی به سرت می چسبونی یا مدل موی آلمانی به تو نمیاد. بهتره موهای دو طرف سرت را زیاد کوتاه نکنی.
...
نزدیک ظهر بود و نظر جمع این بود که نهار، جوجه کباب میل کنیم. اینکار در تخصص سعید بود. نیم ساعته دو تا مرغ رو پاک کرد. خرد کرد. ادویه و آبلیمو زد و سیخ کشید و کباب کرد. خداییش تاکنون چنین جوجه ای نخورده بودم. واقعا عالی بود. بعد از نهار من نشستم روی سکوی کنار استخر و پاهایم را درون آب گذاشتم. احساس می کردم خستگی چند روز رو داخل استخر رها کردم. بعد از من فرزانه هم پهلوی من نشست و شلوارش رو تا زانو بالا زد. پاهای سفیدش رو داخل آب گذاشت و به آرومی شروع به آب بازی کرد. سعید و سحر هم روبروی ما نشستند و پاهاشونو گذاشتند داخل آب. لباس بلند سحر به آب می خورد و خیس میشد. سعید سعی میکرد تا کمی دامن لباس سحر رو بالا بگیره، تا این اتفاق نیافته. با اینکه هوا گرم بود، ولی آب استخر سرد بود. فرزانه با موهای دستم بازی می کرد و سعید هم سحر رو در آغوش گرفته بود. بعضی وقتا دستشو از پشت کمر سحر به باسنش میرسوند و اونو انگولک میکرد. سحر خیلی مقید بود رو این مسائل و به هر طریق به طوری که ما متوجه نشیم، دست سعید رو از باسنش دور می کرد. اما سعید دوباره این شوخی رو تکرار میکرد و اینبار برای اذیت کردن کمی سحر رو به جلو سمت استخر هول داد. سحر که انتظار این حرکت رو نداشت، بناگهان سر خورد داخل استخر. تقریبا رفت زیر آب، اما لباس یکسره و گشادی که تنش بود و هوای زیادی رو زیر خودش محبوس کرده بود، روی آب موند. برای یک لحظه اندام سفید، خوش تراش، و ورزیده سحر رو دیدم که شورت و سوتین صورتی رنگی، زیباییشو صد چندان میکرد. سحر متوجه وضعیت پوشش خودش شده بود و سعی کرد لباسشو بکشه روی بدن و پاها. این عمل وضعیت رو خرابتر کرد. بدنش چرخید و سرش رفت زیر آب و پاهای سحر و شورت قشنگش اومد بالا. سعید به هر زحمتی بود سحر رو از استخر کشید بیرون. تمام این جریانات در بیست ثانیه اتفاق افتاد و من و فرزانه ناخودآگاه فقط ناظر جریان بودیم.....ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی




0 نظرات:

 

ابزار وبمستر