ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 29

چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود برای اولین بار رفتم مدرسه.حالا فردا اولین روز دانشگاهمه,رشته صنایع قبول شده بودم.
رشته دلخواهم نبود اما باز بهتر از هیچیه.
نشستم پای کامپیوتر و مودم رو روشن کردم.
حوصلمم سر رفته,رفتم توی چت رومی که اغلب میرم تنها جایی که شاید تنها نباشم.
با بچه های اونجا حسابی گفتیم و خندیدیم که اصلا گذر زمانو نفهمیدم و ساعت 2شب شده بود.فردا مثلا باید صبح زود پاشم.
سریع ازونجا بای دادمو رفتم دراز کشیدم,هی اینور اونور کردم اما انگار نه خوابمون نمی خواد بیاد پاشدم از تو کشو هندزفری رو برداشتم و با آهنگ گوش دادن دراز کشیدم.
-پارمیدا عزیزم پاشو باید بری دانشگاه.
-سلااام مادر من؛صبح بخیر
-سلام صبح توأم بخیر برو دست و صورتتو آب بزن بیا صبحونه آمادست .
-باشه
صورتمو آب زدمو رفتم سر میز.حسابی از خجالت شکمم درومدم آخه تا ظهر کلاس داشتم.باید دیگه باشگاه رفتنمم شروع کنم.
حسابی تیپ زدمو با یه آرایش ملایم آماده ی رفتن شدم.
206 خودمو از پارکینگ درآوردمو راه افتادم سمت مثلا دانشگاه.
ماشینو یه جای خوب پارک کردم و پیاده شدم.
چه شلوغ بود دم در کسایی که مث  من ترم اولی بودن تقریبا تابلو بودن.
یه سری پسرا با دخترا گوشه ی حیاط زیر درختا بودن بعضیا هم کنار آب خوری و روی نیمکتا.
سنگینی نگاه پسرا اذیتم می کرد یه نیمکت خالی پیدا کردم و رفتم روش نشستم.
سرمو انداختم پایینو به هیچ کسی توجه نمیکردم.
-سلام
سرمو بلند کردم دیدم یه دختری که از من لاغر تر بود بهم سلام کرده.
-سلام مرسی
-شمام مثه من ترم اولتونه؟
-آره
-خوشوقتم شیما هستم شیما صادقی.
-مرسی منم پارمیدا کیان هستم.اینجا دوستی نداری؟
-نه راستش از کرج میام تو چی؟
-منم اینجا دوستی ندارم اما از همین تهرانم.رشتت چیه ؟من صنایع
-اوهوم پس هم رشته ای هستیم؛امیدوارم دوستای خوبی با هم باشیم.
-فدات عزیزم.
ته قلبم خوشحال بودم از پیدا کردن اولین دوست؛تا کلاس شروع شه با شیما بودم.
کلاس که شروع شد منو شیما کنار هم نشستیم.حالم از کارای بعضی از دخترا و پسرا بهم می خورد از بس جلف بازی در میآوردن تو کلاس.که استاد اومد یه زنه کوتاه و سبزه که یه عینک قشنگ هم داشت.
وسطای کلاس یه دختره از استاد پرسید ببخشید میشه این سوالو حل کنید هرکار کردم در نیومد که یه پسره از ته کلاس گفت:بیا من برات درش میارم.
کل کلاس زدن زیر خنده بیچاره دختره از خجالت سرخ شده بود واقعا پسره نفهمی بود استاد خیلی محترمانه عذرش رو از کلاس خواست اونم پرو پرو پاشد رفت بیرون.عجب آدمایی پیدا میشن.
اون کلاس که تموم شد با شیما رفتیم توی حیاط پسرا همینجور بم متلک مینداختن داشتم حرص میخوردم اما به روی خودم نیآوردم.
-شیما من برم از بوفه یه چی بگیرم بیام
-باشه عزیزم
پول کیک ها رو حساب کردم و وقتی برگشتم صحنه ای رو دیدم که یه لحظه قلبم وایستاد...
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر