ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 30

پارمیدا حالت خوبه؟
-آره شیما
-اما انگار یه چیزیت شده ها,اگه نمیتونی رانندگی کنی من بشینم پشت فرمون.
راست میگفت ماشینو یه گوشه ای زدم کنار و شیما نشست پشت فرمون.
-شیما میای بریم خونمون؟!بات حرف بزنم.
-باشه عزیزم پس یه زنگ به خونه می زنم میگم نگرانم نباشن.
-دستت درد نکنه خوشحالم دوستی مثه تو پیدا کردم.
-لطف داری عزیزم منم خوشحالم.
آدرسو به شیما گفتمو رفتیم خونه ما.
-سلام مامان اینم دوست گلم شیما که امروز آشنا شدیم.
شیما-سلام خانوم کیان
مامان-سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب پارمیدا بالاخره یکی از دوستاشو دعوت کرد خونه.
-مامان شیما با همه فرق داره.گله
شیما-خجالتم نده دیگه خوشوقتم از دیدنتون خانوم کیان.
مامان-اسمم مژگانه عزیزم راحت باش.
-مامان من و شیما میریم تو اتاقم پس.
مامان-باشه عزیزم ناهار آماده شد صداتون می کنم.
دست شیما رو گرفتمو رفتیم بالا تو اتاق من.
-چقدر اتاقت قشنگه پارمیدا
-فدات عزیزم چشم تو قشنگ می بینه.
ست اتاقم تقریبا کامل صورتی بود.کلی عکسای ریحانا(خواننده خارجی) رو دیوارم بود.
شیما روی صندلی کنار کامپوتر نشست منم از بس خسته بودم رو تخت دراز کشیدم.
شیما-خب بگو چته چرا یهو اینجوری شدی؟!
-شیما میدونی با اینکه تازه امروز دیدمت اما احساس نزدیکی زیادی بت میکنم انگار یه عمر می شناسمت.
شیما-فدات شم منم همین.
-خب پس گوش کن
شروع کردم براش از تنهاییام گفتم ازینکه دوست صمیمی نداشتم پدر و مادرمم سرشون حسابی گرمه و شاید این تنهاییمو درک نمیکنن.
از عقش اولم بش گفتم که چجوری بام مثه یه اسباب بازی برخورد شد تا رسیدم به اون شب...آره همون شبی که چشمای اون پسرو دیدم بهش گفتم اون چشما جذبم کرده اونم قشنگ داشت گوش می داد.
-شیما امروز,امروز بازم دیدمش
اینو گفتمو زدم زیر گریه شیما اومد کنارم منو بغلم کرد.
-پارمیدا چرا اینجوری می کنی با خودت الان باید خوشحال باشی عزیزم
-گریم از خوشحالیه اگه بدونی چقدر خوشحالم
-خب خدا رو شکر؛اونم تو رو دید.
-نه فکر نکنم داشت با 2تا پسر حرف میزد.
-حالا می خوای چیکار کنی؟!
-نمی دونم شیما،گیجم.باید یه کار کنم اون قدم جلو بذاره.
-ایشالا که بش برسی.
-خدا کنه.
نیم ساعتی از هر دری با هم حرف زدیم که مامان برای ناهار صدامون کرد و ما هم رفتیم پایین.
پارمیدا-مژگان خانوم واقعا دستتون درد نکنه مزاحم شدم.
مامان-این چه حرفیه عزیزم بعد از عمری یکی دوست صمیمی دخترم شده توأم مث دختر خودمی.
-مرسی واقعا منم واقعا خوش شانسم که با خانواده ای مث شما آشنا شدم.
دیگه تا آخر ناهار حرف خاصی رد و بدل نشد.بعد از ناهار شیما هم دیگه کم کم رفت خونشون.
بابا هنوز سرکار بود تا بیاد غروب میشه.رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
ساعت 5 اینا بود که از خواب پا شدم صدای سلام علیک میومد حتما بابا اومده.رفتم بیرون.
-اه این سیریش اینجا چی کار میکنه.
مسعود بود.رفتم پایین قسمت پذیرایی.
مسعود-به به سلام دختر عمه ی عزیز چطوری؟
-سلام مرسی خوبم.
خیلی سرد جوابشو دادم اونم داشت با مادرم حرف میزد که مامانم رفت آشپزخونه.
-پارمیدا چرا اینجوری با من حرف میزنی؟
-ببخشید مگه چه جوری حرف زدم!
-پارمیدا بخدا دوست دارم هر کار بگی به خاطرت میکنم.
-لطفا بس کن زیادتر از حدت داری حرف میزنی!
-اما تو باید برای من بشی!
اینو که گفت حسابی جوش آوردم میخواستم یه چیز درشت بارش کنم که مامان اومد.دیگه حوصلشو نداشتم پاشدم رفتم تو اتاقم.
وقتی که رفت تازه از اتاق اومدم بیرون.
مامان-مادر چرا نیومدی خداحافظی کنی با پسر داییت؟
-حوصله نداشتم دراز کشیده بودم حواسم نبود.
اون شب همش به امید فردا بودم که دوباره ببینمش اما جرأت رودرو شدن باهاشو نداشتم,اگه بگه منو نمی خواد چی!وای چرا این جوری شدم.
اون شب با کلی کلنجار رفتن با خودم خوابیدم...

نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر