ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 20


فرق تلویزیونهای لامپی و پروجکشن یا همون تلویزیونهای نسل قدیم با تلویزیونهای LCDوLEDکه چند سال اخیر در ایران متداول شده اند، فقط در کیفیت تصویر و عرض کم تلویزیونهای جدید نیست.یک فرق عمده هم دارند که کمتر به اون دقت میشه. "بازتاب نور" و حالا من در صفحه خاموش تلویزیون پروجکشن پنجاه و خرده ای اینچ ویلای دکتر،سایه ای لخت از سحر رو میدیدم که داشت لباس میپوشید...
...
سحراز ده روز پیش که از خونه خودشون فرار کرده بود، تا حالا حموم نرفته بود. برنامه حرکتمون هم اینقدر عجله ای شد که نه سحر و نه من وسایلی با خودمون نیاوردیم. من فکر کردم فرزانه لباسهای من رو هم جمع می کنه، ولی وقتی رسیدیم متوجه شدم فقط وسایل شخضی خودشو آورده. به زور سحر رو فرستادیم حمام، تا هم دوش بگیره و هم روحیه اش بهتر بشه. قرار شد، فرزانه از لباسهای خودش به سحر بده تا بپوشه. وقتی تنها شدیم، فرزانه منو بوسید و گفت: مرسی که اینقده خوبی رضا. همش بخاطر منه که به دردسر میافتی!. عشقمو نشوندم رو پاهام و در حالی که سینه هایش را فشار می دادم ، موهای قشنگش رو می بوسیدم و می بوئیدم. جدیدا glat کرده بود و موهای لختش رو عروسکی رو پیشونیش ریخته بود. این مدل مو رو خیلی دوست داشتم. منو یاد لیلا مینداخت. دختری که در دوران کودکی عاشقش بودم و کلی قرار و مدار ازدواج با اون گذاشته بودم. فرزانه کمربندم رو باز کرد که اشاره به در حمام کردم و گفتم:یوقت سحر نیاد؟ خندید و گفت: لباس ندادم بهش، نمی تونه بیاد بیرون...
کیرمو در آورد و شروع کرد به ساک زدن. وقتی ساک می زد، موهای کوتاه جلوی پیشونیش می خورد به نافم و احساس قشنگی رو در من بوجود می آورد. یکی از پنجره ها باز بود.با هم رفتیم سمت پنجره. فرزانه دستش رو گذاشت لبه پنجره و باغ رو نگاه می کرد. از پشت دامنش رو دادم بالا و شورتشو کشیدم پایین. کیرم خیلی راحت سوراخ کسش رو پیدا کرد و داخل رفت. پیرمرد سرایدار داشت، حیاط رو جارو می کرد و حواسش بما نبود.نمای زیبایی که از باسنش داشتم و گرمای واژن فرزانه باعث شد، خیلی سریع ریتم حرکات کمرم تندتر شه و در نهایت با چند تا ضربه شدید در حالی که باسن عشقم رو مشت کرده بودم، ارضا شدم. وقتی دوباره به حیاط نگاه کردم، متوجه شدم، پیرمرد برگشته و داره بما نگاه میکنه. پایین تنه رو نمیتونست ببینه و بالا تنه هم که لباس داشتیم، پس نمی تونست متوجه چیزی شده باشه...
...
فرزانه حوله خودشو برای سحر برد. می شنیدم که جروبحث دارند. سحر می گفت لباسارو بیار تو حموم بپوشم ولی فرزانه می گفت اینجا خیسه بیا بیرون بپوش و بعد سرشو از حمام آورد بیرون و گفت: رضا یکدقیقه اینطرف رو نگاه نکن تا سحر لباسش رو عوض کنه. برگشتم و رو به تلویزیون نشستم و گفتم: بگو بیاد. من اینورو نگاه می کنم.
شیشه تلویزیون مثل یک آینه خیلی مات عمل میکرد و من می دیدم که سحر در حالی که حوله دستی رو دور خودش پیچونده، اومد و پشت سر من ایستاد و شروع کرد خشک کردن خودش. با اینکه هنوز پنج دقیقه از ارضا شدنم نگذشته بود، رضا کوچولو باز هم بیدار شد. فرزانه اومد پیش من نشست. شیطنتش گل کرده بود و هر چند ثانیه میگفت، تموم شد؟ نگاه کنیم؟. و سحر جیغ می کشید و خودشو با حوله می پوشوند. بعد از یک دقیقه سحر فرزانه رو صدا کرد و خیلی آروم گفت: این دامن خیلی کوتاهه، یکی دیگه بده. دامن برای فرزانه زیر زانو بود اما سحر پاهای کشیده تری داشت ودامن برای اون بالاتر از زانو نشون میداد. در کل برخلاف فرزانه، که معمولا دامن معمولی می پوشید، سحر لباسهای بلند تا مچ پا تنش می کرد و با این لباس معذب بود.چاره ای نبود، لباس مناسبتری نداشتیم که بهش بدیم. وقتی سحر ار جلوی ما رد شد و رفت آشپزخونه، متوجه شدم یک تکه از دامن جمع شده داخل شکاف باسنش. فرزانه خندید و درگوشم گفت: سحر شوت(شورت) نداره، دامن رفته توی پونش!
...
گوشیمو روشن کردم، همزمان چند تا اس ام اس تهدید از سعید اومد. هنوز پیامهارو نخونده بودم که خان عمو زنگ زد. از دیروز کمی آرومتر بود ولی اینبار بیشتر تهدیدهایی که می کرد به سمت من بود تا سحر. در صحبتهایم سعی کردم، محبت پدری رو در دلش روشن کنم. از حال خراب دخترش گفتم و اینکه فقط نگران پدرشه که یک وقت سکته نکنه. گفتم: خان عمو، جسارته ولی سحر، سعید رو دوست نداره. شما هر کاری کنی، نمی تونی به زور این دو نفرو وادار به ادامه زندگی کنی. اینبار اومده خونه ما، دفعه دیگه یا خودشو می کشه یا خدای ناکرده یه کاری می کنه که آبروریزیش برای ما بمونه.(جالبه واژه خدانکرده رو برای دومی گفتم نه مردنش) اگر شما اجازه بدید یکی دو روز اینجا باشیم بعد هر تصمیمی شما گرفتید، ما در خدمتیم.
زمان کار خودشو کرده بود و پیرمرد آرومتر شده بود.
...
سحر از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. فکر نمی کرد پدرش به این راحتی کوتاه بیاد. روی مبل نشسته بود و بدون اختیار می خندید. نگاهش کردم و به فرزانه گفتم:ببین چه با دمش گردو می شکنه. بلندش کن بیاد صبحونه بخوره. اومد نشست سر سفره. مرتب با دامنش درگیر بود. سعی میکرد زانوهاشو بپوشونه. فرزانه با خنده گفت: هوی دامنمو خراب کردی، چیکار می کنی؟ سحر با اشاره فهموند که معذبه. فرزانه بلندتر خندید و گفت: خودتو از کی می پوشونی؟ رضا که همه جای تورو دیده تو استخر.
سحر سرخ و سفید شد و باسن فرزانه رو یک نیشگون ریز گرفت. اومدم زیرسفره رو بکشم روی پاهای سحر تا راحتتر صبحونه اش را بخوره، که دستم خورد به رونش. برق دویست و بیست ولت هم نمی تونست منو اینطور بلرزونه. خودش هم تغییر حالت منو احساس کرد.. صبحونه رو بدون صحبت خاصی خوردیم. بعد از ظهر یکساعتی در ساحل قدم زدیم و شام رو در سفره خانه نزدیک دریا خوردیم و قلیونمون رو هم همونجا کشیدیم.
سریالی رو دیده بودم که زن و شوهری رو با هم در یک رستوران نشان می داد. زن از زیبایی رستوران و کیفیت غذاها غرق لذت بود و مرد نگران مبلغ صورتحساب. دقیقا شرایط مشابهی داشتم. واقعا بعضی جاها برای از ما بهترونه. هزینه سه پرس غذای معمولی، بعلاوه چای و قلیان برابر بود با حقوق یکهفته من.....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی
...



3 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام بر استاد قدیمیِ من!
بعد از مدت ها داستان نخوندن و تحریم دساتان های سکسی از طرف خودم برای خودم! این داستان رضا وانتی با قلم دوستمون که کار داره تا جا بیوفته، من رو دوباره سمت خوندن داستان، کشوند.

جا داره از شما و این دوستمون تشکر کنم.

ناشناس گفت...

در ضمن رمان عاضقانه نسبتا طولانی که عبرت آموز و قشنگ باشه چی پیشنهاد میدید بخونم ؟؟ (ترجیحا نوسینده ایرانی باشه)

ایرانی گفت...

با سلام به دوست گل و آشنام قصد پاسخگویی به پیام اول تونازنین را داشته که پیام دومتان را هم دیدم . ممنونم که به من و این مجموعه توجه داری .. بعضی از داستانها عاشقونه هستند همراه با پیام خاص اجتماعی و احساسی قوی .. داستان عشق و ثروت و قلب را توصیه می کنم حتما بخونی .. هم پیام ارزشمندی داره هم بسیار احساسی و قوی و در مواردی عاشقانه نوشته شده . داستان آبی عشق هم عاشقانه هست و هرچی رو به جلو میره گرم تر هم میشه .. داستان نقاب عشق هم داستان بدی نیست که اینم به پایان رسیده ولی آبی عشق ادامه داره وفضا سازی و شخصیتهای درگیر عشق در این داستان بیشترند هرچند مرد داستان یکیه . نقاب انتقام در اصل داستانی سکسی بود ولی این بیست سی قسمت آخر را کاملا عاشقانه وغیر سکسی کرده خودم اون قدر از شخصیت بهشته خوشم اومد که حتی بعد از از دواجش هم واسش سکس نذاشتم و بعدا یه پایان خاصی هم واسش در نظر دارم البته شاید سکسی خوب نباشه بخونی ولی اگه این داستان یعنی نقاب انتقام رو خواستی بخونی از اول بخونی بهتره .. فکر کنم ندای عشق رو خونده باشی من که خیلی دوستش دارم خیلی هم طولانی و سوگلی داستانهای خودمه البته به نظر خودم . ذاستانهای کوتاه عاشفانه هم پر احساس نوشته شدهمثل عاطفه عشق و این آخرین انتشار عشق دوم عشق آخر و.... ولی آبی عشقو اگه نخوندی از اول بخونش . موقع نوشتن داستان عشق و ثروت و قلب خودم بی اندازه احساساتی شده بودم البته در تمام داستانهای عشقی اینجوری میشم ولی اون سوژه اش یه جوری بود که خودمو منقلب کرد . داستان سیزده عشق رو که پارسال نوشتم خوندی ؟ در هر حال بازم اگه چیز جدیدی به ذهنم رسید حتما برات می نویسم . دستت درد نکنه . این داستان آقا رضا وانتی رو هم دوست و همکار خوبم لوتی خور در سایت لوتی نوشته .. داستان قشنگیه . سبکش خیلی شبیه به سبک منه یا بهتره بگم سبک من شبیه به کار اونه . اولا و ثانیا قشنگ می نویسه ولی چیزی که بیشتر از خود داستان واسم مهمه شخصیت انسانهایی هستند یا دوستان و نویسندگانی که در این روز گار بی توجهی و ترس از نویسندگی شجاعانه قلم دردست گرفته می نویسند و منی که خودم نیاز به حمایت دارم افتخار می کنم که با عشق در کنار این دوستانی باشم که در بسیاری موارد باید ازشون بیاموزم و خوشحالم که به همه توجه داری . من خودم جز در دو سه مورد از جای دیگه ای داستان نگرفتم اگرم در این داستانها اشکالی به عقل ناقصم برسه بیان می کنم دست شما و دست همه دوستان گلم که با پیامهای گرم خود به من و سایر دوستان روحیه میدین درد نکنه . سال خوشی داشته باشی . مثل هر روز دیگه ای از زندگیت ...ایرانی

 

ابزار وبمستر