ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 29


بعضی آدمها بدبخت به دنیا می آیند. ساخته شده اند که تابع باشند. زاده شده اند که به دیگران خدمت کنند. زندگی می کنند تا خواسته های دیگران را برآورده کنند. این افراد برده متولد شده اند. برده زندگی می کنند و برده می میرند. زن عمو یک برده بود. بارها این اخلاق را از وی دیده بودم. اگر در جمعی حضور داشت و قرار بود یک نفر آشپزی کنه، همه دخترها به نیت کمک بلند می شدند، اما در نهایت همیشه یک نفر آشپزی می کرد. موقع سفره انداختن، جمع کردن و ظرف شستن هم این قضیه تکرار می شد. همه اصرار داشتند برای کار کردن، اما در این رقابت همیشه یکنفر پیروز می شد و آن شخص زن عمو بود.
...
مشکل اصلی من خان عمو بود. نمی دونستم رضایت می دهد که سحر تهران بمونه یانه!. اول باید با زن عمو صحبت می کردم. شاید اون می تونست کمکم کنه.
وقتی از ملاقاتی برگشت، حال و احوال عمو رو پرسیدم، زد زیر گریه. هم گریه می کرد و هم مواظب بود صدا تو اطاق نره و سحر متوجه نشه می گفت: خان عمو دوباره لج کرده. هر چی میگم حرف تو گوشش نمیره. الا و بلا میگه سحرو عاق میکنم. دیگه من دختری بنام سحر ندارم. سحر از نظر من مرده...
چند دقیقه ای دلداریش دادم. گفتم عمو آدم محترمیه. الان داخل زندانه. شرایط اونجا اصلا مناسب سن و سال خان عمو نیست. بگذار چند روز دیگه، وقتی آزاد شد، خودم صحبت می کنم و درستش می کنم. ازش خواهش کردم این سری که رفت ملاقاتی، از خان عمو اجازه ی سحرو بگیره، فعلا تا آبها از آسیاب بیفته، سحر بیاد شرکت خودمون و مشغول به کار بشه. گفتم محیط کار شرکت خیلی محیط سالمیه. رئیس و معاون شرکت هم همون آقا و خانم سلیمی هستند که خودتون دیدید. انسانهای فوق العاده مذهبی و مقیدی هستند.
...
روزی که آقا و خانم سلیمی اومدن ملاقاتی من،خانم سلیمی از سحر خیلی خوشش اومده بود. مرتب پرس و جو می کرد که چیکارته و ازدواج کرده یانه؟ البته به بچه های شرکت نگفته بودم که علت واقعی مجروح شدنم پدر سحر خانمه. گفتم با دزد درگیر شدم و قمه خوردم. فکر کنم خانم سلیمی نظرش بود ببینه، سحر کیس مناسبیه برای حامد‎‏(پسر آقای سلیمی) یا نه؟ خداییش سحر هیکل قشنگی داشت. طبق معمول همیشه، اونروز، لباس خیلی سنگینی پوشیده بود و این نظر خانواده سلیمی رو جلب کرده بود. وقتی خانم سلیمی فهمید سحر ازدواج کرده و الانم با همسرش مشکل داره، دیگه سوالی نکرد.  موقع رفتن از من حلالیت طلبید. می خواست، برای یک ماه بره سفر حج. پرسیدم چه کسی قراره جای شما کار کنه؟ با خنده گفت: من روی تو حساب می کردم. تو هم که خودتو ناکار کردی!
...
مستقیم زنگ زدم خانم سلیمی. ضمن حال و احوالپرسی، موضوع سحر رو مطرح کردم. اتفاقا خیلی استقبال کرد. گفت از فردا بگو بیاد شرکت. فعلا بگو ماه اول آزمایشیه تا وقتی از عربستان برگشتم، کارشو ببینم و تصمیم گیری کنم.
...
یک چیزی یادم رفته بود. اصلا به عکس العمل فرزانه فکر نکرده بودم. من به سحر یک قول داده بودم، بدون اینکه از فرزانه، چیزی در این مورد، بپرسم. می دونستم فرزانه، همه جوره به من اطمینان داره. حتی یک درصدم احتمال اینکه من به اون خیانت کنم، از مخیله اش نمی گذره. یک پیرمرد دنیا دیده در بین اقوام مادرش بود. هر وقت منو می دید، به مادرزنم، می گفت: قدر این دامادتونو بدونید. چشمای خیلی پاکی داره!!!
یکبار به شوخی ازش پرسیدم: حاج آقا، از کجا می فهمید که من چشمم پاکه؟. شما که در طول روز منو نمی بینید. شاید ده تا دوست دختر دارم. زل زد تو چشام و با همون لهجه و اصطلاحات مخصوص خودش گفت: نه پسرم، من می فهمم! اگر به چشمای مردایی که هیزند، نگاه کنی، متوجه میشی که تخمهای چشمشون داخل کاسه سر مرتب دو دو م یزنه. (اینطرف و اونطرف میره) ولی تو، چشمات اصلا لرزش نداره.
شاید راست میگفت... وقتی فکر میکردم، متوجه می شدم، من بیشتر از حضور سحر پیش خودمه که لذت می برم، تا واقعا عاشق سکسش باشم. دوست داشتم یک کاری براش انجام بدم فقط واسه اینکه اونو از وضعیتی که الان درگیرشه نجات بدم.قبلا گفته بودم که در مورد فرزانه، وقتی پیشم نبود، هر وقت به یادش می افتادم، اولین چیزی که در ذهنم تداعی میشد، موهای نرم و خوشگلش بود. در مورد سحر اما فرق می کرد. چشمای طوسی رنگ و فوق العاده درشت اون بود که در ذهنم نقش بسته بود. الان فقط عاشق این بودم که روبروی سحر بنشینم و از یک فاصله ی خیلی نزدیک، زل بزنم تو چشماش.
...
فرزانه که از سر کار برگشت، دوباره شادی رو با خودش آورد.زن عمو نشسته بود و به حرکتهای فرزانه نگاه می کرد و می خندید.  فرزانه اول چند تا ماچ آبدار از من گرفت و قبل از اینکه لباس عوض کنه، شروع کرد از اول صبح تعریف کردن. اینم از عادتهای قشنگش بود. تند و تند و بدون وقفه تمام اتفاقاتی که در طول روز براش می افتاد رو تعریف می کرد. همه چیز رو. گاهی وقتا در مسیر راه، کسی به اون متلک می گفت یا سوتیهایی که در اعلام اسامی و شماره های مراجعین می داد یا بعضی روزها براش خواستگار میومد همه رو می گفت. این سومی زیاد تکرار می شد. بهش می گفتم: فرزانه جان، تو بجای اینکه حلقه رو دستت کنی، وصل کن به پیشونیت. تو شوهر داری، چه معنی داره اینقدر برات خواستگار بیاد.
وقتی حرفهاش تموم شد گفت:آخی چفدر حرف زدم، دهنم کف کرد. راستی یک تصمیم جدید گرفتم.
نگاهش کردم و با خنده گفتم: باز چه تصمیمی گرفتی؟ وضع خرابه ها. یکماهه سره کار نرفتم. پول مول یخوندی!
فرزانه دست کرد تو جیبش و دو تا دسته اسکناس درآورد و گفت: برو بابا. کی از تو پول خواست؟ خودم پول دارم. امروز حقوق گرفتم.
سحر که از اطاق اومده بود بیرون پولهارو دست فرزانه دید. احساس بدش رو درک می کردم. شدیدا نیاز به پول داشت و خجالت می کشید از من یا فرزانه پول بخواد.باید یک مقدار پول بهش می دادم.
فرزانه رفته بود داخل اطاق که لباس عوض کنه. سرشو از لای در، آورد بیرون و داد زد:یادم اومد. تصمیمو نگفتم. "میخوام گواهینامه بگیرم"....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 



0 نظرات:

 

ابزار وبمستر