ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 19


"آخه این چه اخلاقیه که داری؟گیریم من نامحرم بودم، پدرت چی، اونم نامحرم بود. لااقل به اون می گفتی، شاید یکجوری راست و ریسش می کرد. اصلا تو ندیدی، چی به سر اون پدر و مادر بدبختش اومده، این ده روزه. فکر کردی عقل کلی!! میتونی خودت تصمیم بگیری. حالا سحر قسم داده به کسی نگی که نشد حرف..."
...
تا خونه یک ریز غر می زدم. ولی وقتی سحر رو دیدم، دیگه چیزی نگفتم.چراغهای خونه خاموش بود. شیرفلکه آب رو که معمولا می بستم، هنوز باز نشده بود. از ظاهر سحر معلوم بود ده روز گذشته، هیچی نخورده. با همون لباسی که از شهرستان اومده بود روی مبل نشسته بود. از صورتش فقط دوتا چشم مونده بود.گریه می کرد، بدون اینکه اشکی داشته باشه. فرزانه بغلش کرد و با هم گریه می کردند.الان وقت جر و بحث نبود. سریع برنج و تن ماهی آماده کردم برای سحر. بزور مجبورش کردم با ماست زیاد بخوره. مقاومت میکرد و نمیخواست چیزی بخوره، ولی در نهایت چند لقمه ای خورد. نمی دونستم الان باید چیکار کنم، نشستم و جریان چند روز گذشته رو تعریف کردم.وقتی شنید دوست دوران دانشگاهش ازدواج کرده، لبخند تلخی زد. ازش پرسیدم: الان چی صلاح میدونی؟ نظرت چیه به مادر و پدرت بگیم که اینجایی؟ خیلی جدی گفت: پدرم منو می کشه.
راست می گفت. با روحیاتی که از پدرش سراغ داشتم می دونستم حتما اینکارو میکنه. مخصوصا با وجود سعید نامرد. اس ام اس دادم به ملیحه. گفتم وقتی بابا تنها بود بگو بمن زنگ بزنه. کار خیلی واجب دارم. ساعت ده شب بود که علی آقا زنگ زد. جریان رو مو به مو براش تعریف کردم. اولش قاطی کرد ولی بعد از چند دقیقه آروم شد و پرسید: الان سحرحالش چظوره؟. رضا جان فعلا به کسی نگو من خودم درستش میکنم.
بعد از تلفن علی آقا نشستم و همه اتفاقاتی که امکان داشت پیش بیاد، رو تو ذهنم مرور کردم. در مواقعی که نگرانی، این بهترین کاره. خودتو آماده می کنی برای هر اتفاقی که ممکنه بیافته.می دونستم اگر خان عمو بفهمه، اولین عکس العملش، در لحظه اول، عصبانی شدنه و ممکنه بخواد به دخترش صدمه بزنه. ولی اگر اون شرایط بحرانی رو رد کنه، زمان باعث میشه که عقلش جای احساسش تصمیم بگیره. یواشکی به فرزانه گفتم یکسری وسایل ضروری رو جمع کنه، شاید مجبور شدیم بریم مسافرت. همینطورم شد.ساعت نزدیک دوازده شب بود که علی آقا زنگ زد. گفت: رضا زود اون دختر رو فراری بده که داداش و سعید اومدند سحرو بکشند. دیگه بقیه حرفارو گوش نکردم. فرزانه و سحر رو انداختم تو ماشین و گازشو گرفتم به سمت شمال. اول جاده بودیم، که گوشیم زنگ زد. خان عمو بود که فارسی و ترکی عربده میکشید و فحش می داد. گوشی رو قطع نکردم. گذاشتم هر چی دوست داره بگه. سحر مرتب پشت سرمون رو نگاه می کرد.فکر می کرد الان دنبالمون میان و بما می رسند. ولی من خیالم راحت بود. ما حداقل یکساعت از اونا جلوتر بودیم. سعید و خان عمو پشت سر هم زنگ می زدند، ولی اصلا اجازه نمی دادند حرف بزنم. ناچار برای خان عمو اس ام اس فرستادم که با عرض شرمندگی، من و فرزانه و سحر خانم میریم مسافرت. عمو جان من گوشیمو خاموش می کنم فردا ظهر روشن میکنم. شاید تا اون موقع اعصابتان آروم شده باشید.
...
گوشیمو خاموش کردم. فرصتی شد که سحر درد دل کنه. میگفت تا حالا دوبار به حالت قهر رفته خونه پدرش، اما خان عمو اصلا نپرسیده دردش چیه. به زور برگردوندتش خونه سعید.میگفت سعید رو دوست نداره، اصلا نمی تونه بپذیرتش. میگفت دوست داشته شوهرش یک آدم جنتلمن باشه. یکی باشه که بشه با اون دو کلمه بحث علمی کرد. چهار کلمه حرف حسابی بلد باشه.میگفت سطح شعور سعید در همون حد قیمت مرغ و ماهیه.
...
ساعت سه و نیم شب بود که رسیدیم بابلسر. هر وقت اومده بودم اینجا، خیابونها پر بود از بچه هایی که ویلا اجاره می دادند. اما الان یکنفر هم نبود. سه روز تعطیلی بود و تمام ویلاها و هتلها پر بود.تا شش صبح گشتیم، اما موفق نشدیم. یک پیرمرد نون به دست داشت رد می شد. گفتم حاج آقا ویلا اجاره ای سراغ نداری؟ اولش گفت نه، ولی چند قدم که رفت، برگشت. پرسید: چند روز میمونید؟ گفتم: پنج شش روز. پیرمرده گفت: حقیقتش من سرایدار یک خونه ام که صاحبش شش ماهه رفته آمریکا. حق و حقوق منو هم نداده. به نظر آدمهای خوبی هستید. اگر قول میدید مواظب وسایل باشید، می تونید تو خونه دکتر بمونید. فقط اطاق نداره، دکتر در اطاقهارو قفل کرده.
...
ویلای شیکی بود که عملا همه قسمتهاش ففل بود. اطاق خوابها و استخر و جکوزی رو بسته بودند و ما فقط می تونستیم از سالن اصلی و آشپزخونه و حموم و دستشویی ش استفاده کنیم. مبلمان و وسایل پذیرایی رو جمع کرده بودند و فقط یکدست مبل راحتی بود. گچ کاری و نورپردازی فوق العاده زیبایی داشت. همه چیز خوب بود. تنها مشکلی که ویلا داشت، تابلوهای نقاشی بود که به دیوارها نصب بود.تابلوی اصلی که از چند جهت نورپردازی می شد، تصویری از دو زن کاملا برهنه بود. یکی از این دو نفرداخل جایی مثل حمام سونا دراز کشیده بود و دیگری مشغول ماساژ دادن پشت ساق پاش بود. زنی که خوابیده بود، باسنش به طرف ما بود ولی بالا تنه اش رو جوری چرخونده بود که سینه ها و صورتش معلوم بود...
هر کار میکردم نمی تونستم چشم از تابلو بردارم. چشمام درد گرفته بود. انگار جادوی تصویر منو گرفته بود و مجبورم می کرد زل بزنم به اون پرتره سکسی. به دخترا نگاه کردم. فرزانه راحت تصویر رو نگاه می کرد ولی سحر، با حلقه عروسیش سرگرم بود. احساس کردم اونم دوست داره به تصویر نگاه کنه، ولی خجالت میکشه....ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر