ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 28


می گفت: آقا رضا، شاید شما در جریان زندگی من نباشید. ظاهرا تک فرزند خانواده هستم. هر کس وضع زندگی پدرم رو ببینه، با خودش فکر می کنه، حتما همه امکانات برام ردیفه.حتما چون بابا وضعش خوبه و هر چی که بخوام، برای من فراهم می کنه. ولی به خدا اصلا اینطور نیست. پدرم آدم ساده ایه. اقوام و دوستان بابا هم که اخلاقشو میدونند، راحت سرش کلاه می گذارند. اول ماه که میشه و موعد دریافت حقوق بازنشستگیش، خونه ما پر میشه از لاشخور. هر کس می رسه، دو تا حاجی حاجی می کنه، و بعد به یک بهونه ای صد هزار، دویست هزار تومان از بابا میگیره و میره تا ماه بعد. هر چی با پدرم صحبت می کنیم، نمی تونیم قانعش کنیم که اینها همه اومدند تورو تیغ بزنند. تا قبل از ازدواجم به یاد ندارم، که یک غذای درست و حسابی خورده باشم. لباسی که مناسب سلیقه ام باشه، پوشیده باشم. برای خودم یک اطاق داشته باشم که بتونم بدون مزاحم داخلش زندگی کنم. همیشه خدا، دو سه تا پیرمرد و پیرزن تو خونمون هست، که ازشون نگهداری کنیم. فضای خونه بیشتر شبیه بیمارستانه، تا خونه. الان بابا سه واحد آپارتمان داره. یکی از واحدهارو که سعید از سال اول ازدواجمون، گرفته تا الان یک ریال هم کرایه نداده. یکی دیگرو یکی از شوهر عمه ها سند سازی کرده و صاحب شده. سومی هم بابا ضامن شوهر عمم شده. اونم قسطشو نداده، اجاره رو بابت اقساط وام برمی دارند.قبلا با خودم میگفتم ازدواج کنم شاید وضعیت بهتر بشه. گیر یکی افتادم که از همه فامیلها مفتخورتره. با این که پولداره، باز پول تو جیبیش رو از بابام میگیره.
دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد. گفت: آقا رضا، من از زندگی شانس نیاوردم. راستش همیشه به فرزانه حسودیم میشه. شوهری نصیبش شده که می تونه بهش تکیه کنه. وقتی در جمع فامیله، با افتخار بگه این شوهر منه. آقا رضا من اخلاقهای شمارو خیلی دوست دارم. سنگین و پرجذبه اید. کاش سعیدم مثل شما بود.
دستمو از رو شلوارکم برداشتم. مواظب بودم سر نخوره بیافته از پام. اگر میفتاد تحت هیچ شرایطی نمی تونستم، بدون کمک بیارمش بالا. دستمو کشیدم روی صورتش و اشکاشو پاک کردم. گفتم: عزیزم، اتفاقا منم خیلی از اخلاقهای تورو دوست دارم. از همه مهمتر غرورت.
از جاش بلند شد و لبخند زد. به چهره اش نگاه کردم و گفتم: جسارت نباشه ولی چشمای خیلی قشنگ و گیرایی داری.
...
زن ساخته شده که مورد تعریف قرار بگیره. حتی خدا هم وقتی زن رو آفرید، به خودش تبریک گفت. هیچ زنی وجود نداره که اگر ازش تعریف کنی، بدش بیاد یا ناراحت بشه. امتحانش کاری نداره، یکبار که می خواهید از یک فروشنده ی زن خرید کنید و تخفیف خوبی بگیرید، ازش تعریف کنید مثلا بگویید، شما به خودت نگاه نکن که اینقدر خوش هیکلی. یا حیزهایی شبیه این.اونموقع متوجه می شوید، چقدر در برخوردش تغییر ایجاد میشه. اگر می خواهید، دل یک زن رو به دست بیاورید، کافیه، بگردید و نقاط مثبت چهره، هیکل، اخلاقش رو پیدا کنید. و اونرو به عنوان یک چیز استثنایی عنوان کنید.
...
سحر دوباره نشست روبروی من . ایندفعه مستقیم به چشمام نگاه می کرد. دو دل بود. نمی دونست آینده اش چی میشه.اگر الان برگرده شهرستان، برخورد پدرش و سایر اقوام با اون چیه. الان وقتش بود.باید می گفتم و گفتم: "سحر" سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم:یک سوال. اگر تو شرکت خودمون برات کار ردیف کنم، میری سرکار؟
این آرزوی اون بود. دختری بود که عاشق استقلال بود. دختری که تابحال همیشه برای تهیه واجبترین نیازهای زندگیش، مثل کیف، کفش، لباس زیر و حتی نوار بهداشتی باید گدایی می کرد. فرقی نمی کرد پدرش باشه یا شوهرش. در هر صورت باید از اونها می خواست که به اون پول بدهند و بایستی جواب می داد که اون پول رو کجا خرج کرده...
سحر از جایش بلند شد و ایستاد. برق خوشحالی رو در چهره اش می دیدم. برای چند ثانیه نور زیبایی از چشمانش به بیرون تراوید، اما خیلی زود خاموش شد. دوباره نشست روی صندلی و خیلی آروم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:من که از خدامه، ولی بابام امکان نداره، اجازه بده. تازه اگرم اجازه بده، کجا می خوام زندگی کنم. اینجا که نمیشه. خونه زن عمو هم که با این جریان اخیر امکان نداره.
بازوی سحر رو گرفتم و بلندش کردم. فاصلمون خیلی کم بود.به راحتی بوی عطر بدنش رو استشمام می کردم. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: تو اگر مایل باشی که تهران بری سرکار، من پدرت رو راضی می کنم. برا محل زندگیت هم زیرزمین همین خونه رو ترو تمیز میکنم و اجاره میدمش به تو. نظرت چیه؟(گفتم زیر زمینو اجاره میدم نه اینکه مثلا مبلغ اجاره اونجا برام مهم باشه. منظورم این بود که تو اگر بری سر کار، یک زن شاغلی. تو از خودت، پول داری، تو توان این رو داری که اجاره محل زندگی خودتو، خودت پرداخت کنی. تو از خودت دارایی داری و می تونی برای اون تصمیم گیری کنی)
بازم برق خوشحالی رو در چشماش دیدم. روی آسمونها پرواز می کرد. خودشو بمن نزدیکتر کرد. و نا خودآگاه منو در آغوش گرفت. حواسش نبود،به اینکه نامحرمه. به اینکه من لباس مناسبی ندارم. صورتشو چسبونده بود به سینه ام و دستش رو گذاشته بود رو زخمهای کمرم. درد رو تحمل کردم. گرمای نفسهاشو که به سینه ام می خورد، دوست داشتم. دستمو از زیر موهای بلندش رد کردم و بیشتر به خودم فشارش دادم. در اوج لذت بودم که متوجه شدم شلوارکم از پام سر خورد و افتاد پایین. یادم رفته بود با دست، نگهش دارم.کیرم که تا حالا خواب بود، در چند ثانیه بلند شد و شق ایستاد.آرزو کردم سحر بدون اینکه متوجه بشه، برگرده و بره سمت اطاق. اما متوجه شد. دستم رو گذاشته بودم روی کیرم و سعی میکردم به کمک انگشتهای پام شلوارکم رو بیارم بالا. سحر چا خورده بود. صورتشو برگردوند و حرکت کرد سمت اطاق. دو سه قدم که رفت، دوباره برگشت. می دونست به تنهایی نمی تونم درستش کنم. شلوارکم رو کامل کشید بالا. دستمو از رو کیرم برداشتم و شلوارکو نگه داشتم. خیلی آهسته گفتم: "ببخشید". عرق شرم می ریختم. کیر سیخ شده ام از زیر شلوارک، تابلو بود. حال سحر هم بهتر از من نبود. رفت سمت اطاق. در چارچوب در ایستاد. چند ثانیه مکث کرد و برگشت سمت من. دو زانو روبروی من نشست. زیر لب طوری که من بشنوم گفت:"فقط همین یکدفعه" شلوارکمو از زیر دستم آزاد کرد و پایین کشید. کیرمو گرفت دستش و بوسید. کلاهکش رو کرد توی دهنش و یکی دو بار عقب و جلو کرد. بیشتر از این نیاز نبود.اگر این مقدارم انجام نمی داد، گرمای دستش منو ارضا میکرد. کیرمو از دهانش در آورد و روبروی صورتش نگه داشت.با هر ضربه بیضه هام، مقدار زیادی آب میپاشید توی صورتش. وقتی که مطمئن شد آبی باقی نمونده. کیرمو بوسید و دوباره وارد دهانش کرد. تا آخرین قطره را میک زد. شلوارکم رو دوباره کشید بالا ودستم رو گذاشت روی اون. از جاش بلند شد و لبهامو بوسید و رفت سمت اطاقش.
الانا بود که زن عمو بیاد و کیر خوشگلم، همچنان سیخ مونده بود......ادامه دارد .....نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر