ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 35


باید در عرض یکهفته، سحر خانم رو فول میکردم.کامپیوتری رو که گذاشته بودم پایین رو آوردم بالا. یک برنامه سخت و فشرده، برای آموزش نوشتم. روزی چهار ساعت بعد ازکار برنامه ریزی کردم. ترجیح دادم تایپ انگلیسی رو فعلا از برنامه حذف کنم.
سحر تا حالا اصلا با کامپیوتر کار نکرده بود. روز اول فقط آشنایی بود. باید حرف میزدم.تمام قطعات کیس رو از هم منفک کردم و سحر رو مجبور کردم جمعش کنه. سه بار این کارو تکرار کردم. دفعه سوم سحر باید خودش کیس رو تکه تکه می کرد و سیستم رو جمع میکرد. تک تک اسم هر قطعه رو به همراه کار اون قطعه میگفت و اونو سر جای خودش می بست. از فرزانه عجیب بود که اینقدر ساکت باشه. فقط پذیرایی می کرد و هیچی نمی گفت.انگار نمی خواست مزاحم کلاس ما باشه. هر بار وقتی کامپیوتر روشن می شد، سحر مثل بچه ها ذوق می کرد. همیشه از کامپیوتر برای خودش هیولایی ساخته بود که جرأت نزدیک شدن به اون رو نداشت. شاید باورتون نشه ولی آموزشی که من در دو ساعت به سحر دادم، در هیچ کلاسی نمی تونست در کمتر از یکماه یاد بگیره. دو ساعت بقیه رو فقط صحبت کردم. طرز کار کامپیوتر، سیستم عامل، تفاوت فرمتها و فونتها و انواع و اقسام فایلهارو به زبان خیلی ساده توضیح دادم. یک واژه نامه درست کردم و هر کلمه جدیدی که به اون بر می خوردیم، یادداشت می کرد.آخر سر هم نیم ساعت تایپ فارسی رو تمرین کردیم.
برنامه بقیه روزها هم شامل چند بخش بود، دو تا نیم ساعت آموزش تایپ. نیم ساعت آشنایی با ویندوز. نیم ساعت آفیس و کار با نرم افزار حسابداری. نیم ساعت شناخت فایلها و یکساعت کار با اینترنت و شبکه.
...
وقتی کلاس تموم شد. فرزانه صدامون کرد برای شام. تو خودش بود. اینقدر سرگرم کارهای آموزشی بودم که اصلا حواسم به فرزانه نبود. چشمک زدم و پرسیدم چی شده. چرا پکری؟ هیچی نگفت. با بی میلی غذاشو می خورد. صندلی خودمو نزدیکتر کردم. لپشو بوسیدم و گفتم چی شده؟ برا چی ناراحتی؟ مشکلی پیش اومده؟ فرزانه اشک تو چشماش جمع شد و گفت: من می دونم، تو سحرو بیشتر از من دوست داری!!!
موندم چی بگم. سحر قاشق غذاش رو گذاشت داخل بشقابش و به ما نگاه می کرد. یاد حرف امروز سحر افتادم که می گفت فرزانه داره مارو امتحان میکنه. پرسیدم: منظورت رو میشه واضح بگی خوشگلم. چرا باید همچین فکری کنی؟
فرزانه اشکاشو پاک کرد و گفت: برای اینکه از سر شب برای سحر کلاس گذاشتی و باهاش کار می کنی، ولی یک ساعتم با من تمرین رانندگی نکردی. امروز رفتم برای آزمایش، رد شدم.
واقعا ترسیده بودم. با خودم می گفتم حتما در مورد رابطه من و سحر یک چیزی دیده یا شنیده. یه کم دلداریش دادم و گفتم: حتما خوب یاد نگرفته بودی و یا اشتباه داشتی. گفتم اون افسری که امتحان می گیره، مریض که نیست بیخودی تورو رد کنه. حتما تسلط کافی نداشتی به رانندگی.
فرزانه اصرار می کرد که اصلا اینطور نیست و ماشینشون خراب بوده. مرتب خاموش می شده و همه دختر و پسرایی که اونجا بودند رد شدند.
پرسیدم: مطمئنی که تو رانندگی رو کامل یاد گرفتی؟
فرزانه قاطی کرده بود. تقریبا مطمئن بود که کاملا مسلطه به رانندگی. سوییچ سمند رو دادم و گفتم: اگه راست میگی تو حیاط دور بزن. حیاطمون تقریبا مربع شکل بود و میشد با دو تا فرمون ماشینو سروته کرد. نشست پشت فرمان و ماشینو روشن کرد. حداقل ده بار خاموش کرد. پرگاز حرکت میکرد تا خاموش نکنه. ابعاد ماشین دستش نبود. دومتری دیوار ترمز میکرد. حتی چرخوندن صحیح فرمونو بلد نبود. بوی دود و لنت حیاطو برداشته بود. وقتی پیاده شد، ماشین نیم دورم نچرخیده بود. فرزانه اومد طرف من. دو مشتی میزد رو سینه هام. پرسید: پس چرا اینجوری شد؟ من آموزشگاه همه اینارو درست انجام می دادم.
آموزشگاههای ما همه همینطورند. در اصل مربی آموزشگاه است که به جای شما کلاج رو می گیره و رانندگی می کنه.
جلسه بعدی امتحان فرزانه شنبه بعد بود. گفتم: چی به من میدی اگر همین شنبه، قبول شی؟.
فرزانه با عشوه خاصی گفت: چی میخوای عزیزم؟.
سحر خنده اش گرفته بود. از دیروز فهمیده بود که اینجور موقع ها درخواست هایم تو چه مایه هائیه!
یواش در گوشش گفتم: خودت که میدونی همیشه ازت چی می خوام!
فرزانه با صدای بلندی گفت: آها، همون که همیشه میگی، خدا گر زحکمت ببندد دری، ز رحمت در پشتیه رو باز می کنه.
دیگه خیلی تابلو بود. هر دوتامون فهمیدیم جریان چیه. وقتی که پریود میشد، همیشه این شعرو بصورت صحیح می خوندم.تا حالام موفق نشده بودم از اون در وارد شم. سحرگفت: حالا نمیشه بیایید تو، بحث علمی کنید. سفره یکساعته که پهنه. داشتیم سه تایی میرفتیم تو که فرزانه با لحن تندی به سحر گفت:هووووی تو کجا میای؟. گمشو برو پایین لباستو عوض کن. حالم به هم خورد از بس تورو با این لباس دیدم.
سحر اولش جا خورد. بعد پرسید: چی بپوشم؟ لباس مناسب ندارم. فرزانه دستشو گرفت و برد پایین. صداش از راه پله میومد: از همون لباس دیروزیها بپوش،مگه اشکالش چیه؟ سحر مخالفت می کرد. میگفت: اونا خیلی بازه. خجالت میکشم پیش آقارضا. نشستم رو صندلیهای تراس و سیگارمو روشن کردم. صدای دعواشون از پایین میومد. پیش خودم تجسم کردم، الان حتما سحر لخته و فرزانه داره برای اون لباس انتخاب می کنه.دوست داشتم الان من جای فرزانه بودم و اندام زیبای سحر رو می دیدم. وقتی فرزانه از زیر زمین می اومد بیرون، صداشو شنیدم که می گفت: بیا بابا خجالت نکش، رضا کبریت بی خطره، اگه لختم پیشش بگردی، نگاه نمی کنه. وقتی متوجه شد درست روبروش وایستادم، خودشو لوس کرد.دستشو کشید به کیرم و گفت: البته برا همه بی خطره برای من که مثل دینامیته!.
حیاط ما حسنی که داشت، از بیرون اصلا دید نداشت. خونه های اطراف همه یک طبقه بودند.سحر می تونست با همون لباس از زیرزمین بیاد بالا.
...
وقتی اومد، کفم برید. مگه میشه یکنفر اینقدر خوش هیکل باشه. یک سارافون سفید رنگ کوتاه و خیلی چسبون پوشیده بود بعلاوه نیم ساق مشکی .اولین چیزی که جلب نظر میکرد,سینه های برجسته اش بود. یقینا از اندازه طبیعی مناسب هیکلش بزرگتر بود. فکرم رفت سراغ فرزانه. با خودم گفتم این جونور صد در صد نقشه داره ببینه من برخوردم در قبال این لباس که تمام برجستگیهای بدن سحر رو برجسته تر نشون میده چیه.نیم نگاهی به فرزانه انداختم و دیدم خودشم داره اندام سحرو نگاه میکنه و اصلا تو این نخا نیست.خیلی دلم می خواست می تونستم برم جلو و سحرو از پشت بغل کنم. ببوسمش و کیرمو بچسبونم به باسن قلمبه اش، اونوقت تا جایی که قدرت داشتم، به خودم فشارش بدم . اما متاسفانه فرزانه اونجا بود. فرزانه رفت نزدیک سحر و به بهونه مرتب کردن سارافون، دستی به باسنش کشید و گفت ببین چی ساخته!. سحر زودی دست فرزانه رو کشید کنار و خودشو مرتب کرد. فرزانه زیاد شوخی بدنی می کرد.‎ ‎بعضی وقتا از پشت می چسبید به مامانش و می گفت چی میشد من شوهر تو می شدم؟ یکبار هم ملیحه خواهرش خواب بود. نمیدونم فرزانه چطوری بدون اینکه پیراهن ملیحه رو دربیاره، سوتینشو باز کرده بود و آویزون کرده بود به لوستر سقفی. وقتی ملیحه بیدار شد قشقرقی راه انداخت که نگو. سحر احساس امنیت نمیکرد. هر لحظه منتظر بود که فرزانه یک کرمی بریزه. سفره رو جمع کردیم و سه نفری نشستیم روی مبل سه نفره روبروی تلویزیون. فرزانه وسط بود و سحر یکی از پاهاشو انداخته بود روی اون یکی پا. فرزانه ده دقیقه ای میشد که اذیتش نمی کرد. لاک قرمز آورده بود و ناخنهای پای سحرو لاک میزد. چند دقیقه ای زمان لازم بود ، تا خشک بشه. فرزانه با حرکت انگشتها روی پوست سحر، خیلی آروم، پنجه و ساق پای سحرو ماساژ می داد. نگاهم برگشت سمت سحر. چشماشو بسته بود و داشت لذت می برد. اونم یک انسان بود و دوست داشت که بداند اطرافیان دوستش دارند. اونم لذت می برد از اینکه، یکنفر با یک کار کوچیک، مثل لاک زدن ناخنش، علاقه اش رو به اون ثابت کنه. بعضی وقتا، همین کارهای به ظاهر خیلی کوچیک اثر بسیار زیادی داره. همین که خودش، بدون اینکه کسی ازش بخواد، لاک ناخن رو بیاره و برایش لاک بزنه. همین که الان داشت با انگشتهای پاش ور می رفت و برا هر کدوم شعر می خوند"فیله اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شکست. اولی گفت یه چیزی بدزدیم، دومی گفت چی بدزدیم؟ سومی کفت سحر خوشگله رو..."
شاید اگر فرزانه یک رفتار کاملا معمولی داشت، سحر اینقدر احساس راحتی نمی کرد. شاید اگر همین شوخیهای قشنگ فرزانه و گاهی خود من نبود، فکر می کرد سربار ماست. سحر با گوشت و خونش درک می کرد، که هم من و هم فرزانه از بودنش در جمع خودمون خوشحالیم. چشماشو بسته بود و لذت می برد. از ماساژ ملایمی که از نوک انگشتا تا بالای ساقشو نوازش می کرد. نگاهش کردم. لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که نشان از اوج رضایتش می داد. یکدفعه چشماشو باز کرد و جیغ کشید. پاشو از روی پای فرزانه برداشت و گفت "بی شعور" فرزانه دوباره شیطنتش گل کرده بود. چند تا از موهای پای سحرو با یک حرکت کنده بود. بیچاره سحر! دلم براش می سوخت. گیر چه جلادی افتاده بود. فرزانه با صدای بلند می خندید و مسخره بازی در می آورد. سحر از دیدن شکلکهایی که فرزانه در می آورد، خندش گرفته بود. به فرزانه گفتم: مگه مریضی ، سحربیچاره رو اذیت می کنی. گناه داره.
فرزانه پاشد رفت سحرو یک ماچ آبدار کرد و گفت: دوست دارم، اذیتش کنم. دخترعموی خودمه به تو هم ربطی نداره. فردا هم مومک می گیرم، خودم دونه دونه موهای بدنشو میکنم. حالا خوب شد؟
...
اون شب موقع سکسمون چند بار اسم سحرو آورد. یکبار سینه های کوچولوشو مشت کرد تا کمی بزرگتر شه. پرسید فکر می کنی، سینه های من بزرگتره یا سحر؟
احساس خوبی نداشتم. فکر می کردم فرزانه منو تحریک می کنه تا من هم از سحر تعریف کنم و از این طریق متوجه دیدگاه من نسبت به اون بشه. نمی توستم حس بگیرم. آخر سر، کارو متوقف کردم و گفتم: فرزانه من نمی تونم اینطوری حس بگیرم. دوست ندارم، موقع سکس به سحر یا هر دختر دیگه ای فکر کنم.
فرزانه اما اصرار داشت. میگفت اینطوری بیشتر لذت میبره. دوست داشت موقع سکس از کلمات و واژه های زشت استفاده کنه. مرتب می گفت، فکر کن سینه های سحره همه اونو بذار تو دهنت. کس سحر، سفیده سفیده. فکر کن کس اونه. بیا لیسش بزن. بعدم مرتب تکرار میکرد: باید موقع سکس منو سحر صدا کنی.بیا سحرت رو بوکون. اولش گفتن این حرفها برام سخت بود. ولی کم کم عادت کردم. فرزانه مرتب داد می زد سحرتو بکن. سحرتو جر بده. چقدر کیرت دراز شده. بیا تا ته بکون تو کس سحرت... رو شکمم نشسته بود و با آخرین سرعت خودشو عقب و جلو می کرد. اونقدر سریع اینکارو انجام می داد که اگر بصورت اتفاقی، کیرم از کسش در میومد، مطمئنا از وسط دولا می شد و می شکست.
منم پشت سر هم تکرار می کردم سحر کست خیلی داغه. سحر میخوام جرت بدم. سحر دوست دارم از کون بکونمت. سحر دوست دارم تورو با فرزانه با هم بکنم. سحر من عاشق سینه هاتم.سحر خیلی خوب ساک می زنی، سحر جوون خیلی می خوامت. سحرجون بیا منو ببوس.سحر بیا منو ببوس.
...
می دونستم زیاده روی کردم.نباید قبول می کردم که اسم سحرو بیارم. به فرزانه نگاه گردم. بعد از ارضا شدنش سرشو گذاشته بود رو سینه ام و با موهای اون بازی می کرد.
گفتم فرزانه:چرا مجبورم کردی اینطوری سکس کنم.این دفعه آخره که قبول کردم اسم سحرو بیاری موقع کار. خواهشا دیگه از من نخواه اینکارو بکنم.
فرزانه سرشو برگردوند و گفت: رضا، تو نظرت راجع به سحر چیه؟
سحر بیراه نمی گفت. فرزانه میخواست به نوعی از من حرف بکشه. گفتم: دختر خوبیه. خیلی با حجب و حیاست. مودبه. مثل تو نیست هر چی به ذهنش میاد بگه. خیلی پاک و بی غل و غشه. همین دیگه. چی باید بگم؟
فرزانه خندید و گفت ببینم تو ناراحت نیستی اون اینجاست. بعضی وقتها احساس میکنم مزاحم آزادی ماست. نظرت چیه با مامانم صحبت کنم وسایلشو ببره خونه اونا زندگی کنه؟
-من که حرفی ندارم فرزانه. اگه بره اونجا،برا خودشم بهتره.اونجا همه خانمند. حداقل معذب نیست. من اینجا هر کار می کنم که راحت باشه،باز زمانی که من وسحر تو خومه تنها هستیم،خیلی ساکته. معذبه. تو که میای گل از گلش می شکفه. انگار از زندان آزاد شده.هر جور خودت صلاح می دونی. اگه نظر منو می خوای من با بودن سحر اینجا مشکلی ندارم.فکر می کنم از وقتی اومده اینجا تو هم شادتر شدی. بیشتر تو خونه خودمون هستیم. ایناش خوبه. ولی نظر اصلی رو از سحر بپرس. اگه اون خونه مامانت راحت تره، خوب بره اونجا. اتفاقا خوب شد زیر زمینم تر و تمیز شد می تونیم یک مقدار وسایل رو ببریم پایین و بالارو نقاشی کنیم.
اینحرفها حرف دلم نبود، ولی مجبور بودم خودمو زیاد مشتاق موندن سحر نشون ندم. فرزانه حتی اگه چیزی هم تو دلش نبود، بالاخره حسادت زنونه که داشت. نباید آتو بهش میدادم.
فرزانه چند ثانیه ای ساکت شد و بعد گفت: رضا توخیلی پسر خوبی هستی. مامانم همیشه میگه. میگه رضا اصلا مثل مردای دیگه نیست. از اونا نیست که یکسره چشمش دنبال ناموس مردم باشه. الان هر کی جای تو بود، تا الان ترتیبب سحرو داده بود. زن تنها تو خونه. خونه خالی. سحرم دختر خوشگل.هر کس بود رحم نمی کرد. تا الان حامله اش کرده بود.
خندیدم و گفتم: اینجوریها هم نیست عسلم . خونه مامانت چند نفر زن با هم می شینید از مردا بد میگید. ماشاا.. اونجا برا خودتون جنبش فمینیستی راه انداختید. علی آقا هم اداره کار می کنه و هم تو خونه ظرف می شوره.
فرزانه خندید و گفت: وظیفه تونه. چشمتون کور ، دندتون نرم. زن گرفتید هر شب کس می کنید حالا چهار تا ظرفم بشورید. رضا یک سوال بکنم؟
- بپرس
فرزانه: می خوام ببینم تو نسبت به سحر هیچ احساسی نداری؟ مثلا وقتی دیشب اینجوری لباس پوشیده بود، تو تحریک نمی شدی؟ دوست نداشتی با اون کاری کنی.
می تونستم بگم نه. ولی دروغ بس بود. زنا موجودات هوشیاری هستند. میتونند مثل یک دروغ سنج، راست و دروغ حرفاتو درک کنند. فرزانه رو بوسیدمو گفتم: فرزانه نمی تونم بهت دروغ بگم. منم یک مردم. هر مردی با دیدن یک زن خوشگل تحریک میشه. فرق نمیکنه کی باشه. حقیقتش رو بگم سحر که سهله. من حتی ملیحه یا مامانتم می بینم که یخورده لباس لختی میپوشند تحریک میشم. سحرم همینطور. دیشبم که لباس جذب پوشیده بود سینه و باسنو انداخته بود بیرون، اگه بگم تحریک نشدم دروغ محضه. شاید اگر تورو نداشتم به سحر به دید دیگه ای نگاه می کردم ولی تو یک زن همه چی تمومی. هر چی که نیاز دارم برام تامین می کنی. سحر اگه جلو من لختم بگرده و کیر منم راست راست باشه، باز تموم فکر و ذکر من اینه که چه خوب، انرژیمو جمع کنم فرزانه که اومد بیشتر و بهتر بکنمش. تو عشق منی فرزانه من تورو با هیچ کسی عوض نمی کنم.
نصف حرفام دروغ بود ولی احساس کردم که فرزانه اونارو باور کرده. خندید و گفت: مرسی که راستشو گفتی. اگه میگفتی هیچ احساسی به سحر نداری ، به مرد بودنت شک می کردم. راستی من دقت کردم، وقتی سحر لباس آزاد می پوشه تو اصلا نگاهش نمی کنی.البته دیروز من مجبورش کردم اون لباسو بپوشه وگرنه خودش اصلا دوست نداشت.
لبخند ملایمی زدم و گفتم: نه اینکه بدم بیاد ولی چشم چرونی کار خوبی نیست. گفتم تو هم یک وقت ببینی ناراحت میشی.
فرزانه: قربون شوهر گلم بشم. اشکال نداره . اگه قول میدی سحرو دید بزنی و انرژیتو تقویت کنی برای من. مشکل نداره. هر چی دوست داری دید بزن.منم یه کاری می کنم که تو بتونی بیشتر دید بزنی. خوبه؟
کور از خدا چی می خواد؟ من که از خدام بود. خندیدم و گفتم: فقط دید بزنم یا دستمالیم مجازه؟
نامردی نکرد و بی هوا زد رو بیضه هام. گفت: دیدی به روت خندیدم پررو شدی. لازم نکرده فقط حق داری دید بزنی.
دو دستی بیضه هامو چسبیدم و گفتم.: نامرد ترکید. شوخی کردم، گفتم شاید اگر دستمالیشم بکنم انرژیم بیشتر بشه برای تو. وگرنه خودم که اصلا تو این نخا نیستم.
فرزانه دهنشو کج کرد و گفت: آره ارواح عمت. بخاطر من نمی خواد هیچ کاری بکنی. حالا اگر اتفاقی خوردی بهش اشکالی نداره. مخصوصا به سینه هاش. من دیروز دست زدم به جی جیاش. خیلی بحال بود....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor..نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر