ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 24


نشسته بودم روی زمین و به پهنای صورتم اشک می ریختم.نمی دونستم چه زمانی عاشق سحر شده بودم. من یک مرد متاهل بودم. من فرزانه رو داشتم. من همسری رو داشتم که همه آرزوی هم صحبتی با اون رو داشتند. تا یکساعت پیش سحر رو فقط می خواستم بخاطر ساق پای سفیدش، بخاطر باسن جنیفریش، بخاطر سینه های سفت و درشتش. من سحر رو می خواستم برای سکس، برای کردن. اما الان چی؟ چی شد که این جوری شد؟ شاید عشق نبود. شاید فقط دلسوزی بود . شاید فقط به حضورش عادت کرده بودم.اون چهره بیروح چی داشت که منو به این روز انداخته بود؟
...
-آقا رضا چی شده؟چرا گریه می کنید؟
نگاهش کردم. سحر روبروی من بود. سحر زنده بود... بی اختیار سحر رو در آغوش گرفتم. چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت رو درک کنم. سحر سعی می کرد، بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را از حلقه دستان من آزاد کند.
گفتم: فکر کردم، دیگه نمی بینمت. فکر کردم تو مردی؟
بیشتر از رفتارم، متعجب بود تا ناراحت. گفت: نه آقا رضا برای چی باید بمیرم؟. آمپول مسکن زدم، الان خیلی بهترم.
رفتم صندوق بیمارستان و هزینه را پرداختم. فکر کردم رفتارم خیلی بچه گانه بوده. حتی اگر سحر واقعا مرده بود، نباید چنین واکنشی از خودم نشان می دادم.
سحر گفت: ببخشید آقا رضا، من هیچی پول همراهم نبود، وگرنه شمارو به زحمت نمی انداختم...
می دونستم که بی پوله. سعید گفته بود که قبل از فرار، سحر ده هزار تومان از همسایه قرض کرده بوده . وقتی دیروز عصر در بازار، سحر برای خودش ساق نخرید تا با دامن کوتاه معذب نباشه، می دونستم هیچ پولی نداره. حتی وقتی سیگارش تموم شد و من از سیگارم تعارفش نکردم، می دونستم کیف پولش خالیه. از همه بدتر وقتی امروز صبح درد می کشید و مرتب می گفت: "حالا صبر کنیدشاید بهتر شدم"، می دونستم که این غرورشه که اجازه نمیده، حق ویزیت دکتر رو از من بگیره. باید این غرورو می شکستم و الان موفق شدم. اگر قرار بود، سحر مال من باشه، باید بیشتر زیر پا لهش می کردم...
پزشک داروساز، نسخه سحر را آماده کرد، اما موقع تحویل دارو به مهر پزشک معالج ایراد گرفت. برگشتم اورژانس تا نسخه را مهر کنم. خانم دکتر مشغول صحبت با پرستارها بود.
از من پرسید: همسر این خانم، شما هستید؟
حوصله توضیح نداشتم. اگر میگفتم نه، می پرسید چه نسبتی دارید؟ همسرشون کجاست؟ یک کلام گفتم "بله" و خودمو راحت کردم. خانم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: یک لحظه تشریف می آورید اتاق من!
مثل یک بچه خوب دنبالش رفتم. اتاقش پر بود از تصاویر زنان حامله و نوزادهای تازه به دنیا آمده.
خانوم دکتر: شما آقای...؟
-مرادی هستم.
خانوم دکتر: آقای مرادی، بی پرده بگم، حرکت زشت شما ممکن بود به قیمت جان همسرتون، تموم بشه.
-چه حرکتی؟!
خانوم دکتر: همین شوخی خطرناکی که با ایشون کردید و کار به اینجا رسید.
-خانم دکتر اصلا متوجه نمیشم چه میگویید!
خانم دکتر یک کیسه فریزر کشید روی دستش و داخل سطل زباله دنبال چیزی میگشت.
خانوم دکتر: آقای مرادی، واژن زن جای فوق العاده حساسیه. محیط فوق العاده مستعدیه برای ورود و کشت باکتریها. ما در تمام کلاسهای آموزشی هنگام ازدواج، به شما آقایان گفته ایم که حتی قبل از نزدیکی، آلت خودتون رو بشویید و ضدعفونی کنید.آقای مرادی شما چقدر خوب به توصیه های بهداشتی ما عمل کردید!. هر چیزی دم دستتونه باید فرو کنید داخل واژن همسرتون...
خانم دکتر کیسه فریزر رو از سطل زباله در آورد و داد به من. داخلش یک خیار شکسته بود. از همون خیارا که شبیه کاندوم خاردار بود. وقایع دوازده ساعت گذشته از جلوی چشمام رژه میرفت. سکس دیشب من و فرزانه. نفسهای تند فرزانه و سحر. بوی خیار تازه. معلوم شد که چرا دل درد گرفته بود. دیشب وقتی ما سکس میکردیم، سحر با خیار مشغول بوده، که خیار میشکنه و بعد...
کیسه فریزر رو گذاشتم تو جیبم و حرکت کردم به سمت داروخانه...... ادامه دارد ..

نویسنده : looti-khoor سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر