ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 25



مسئولین کارخانه ایران خودرو و تویوتا ژاپن، در یک جلسه حضور داشتند. خبرنگار از رئیس کارخانه تویوتا سوال می کند: شما چگونه ماشینهای ساخت خودتون رو در مقابل نفوذ گرد و خاک و دود تست میکنید؟ ایشون جواب می دهند: خیلی راحت. یک گربه را داخل خودرو گذاشته و در را قفل میکنیم. اگر بعد از شش ساعت گربه مرده بود، معلوم است که آب بندی به صورت کامل و بی نقص انجام شده و اگر هنوز زنده بود بایستی رفع نقص شود.
خبرنگار همین سوال را از همتای ایرانیش میپرسد و رئیس ایران خودرو پاسخ میدهد: اتفاقا ما هم از همین روش استفاده میکنیم، یک گربه را داخل ماشین میگذاریم. اگر بعد از شش ساعت گربه درون خودرو مانده بود، مشخص است که آب بندی کامل است.
...
بعد از چند روز تعطیلات، ترافیک جاده، بیداد می کرد. هر از گاهی که پشت ماشینهای سنگین می افتادیم، دود گازوئیل میومد داخل. فرزانه سابقه میگرن داشت. بوی وایتکس و حشره کش، دود، و خیلی چیزهای دیگر،باعث سردرد شدیدش می شد. دو تا قرص کدئین خورد و جای خودش را با سحر عوض کرد. روی صندلی عقب دراز کشید و خوابید. صدای پخش ماشین رو کم کردم. هوا مه آلود بود و فضای غم انگیزی داخل ماشین حاکم بود. سحر هیچ حرفی نمی زد. به یک نقطه خیره شده بود و رفته بود تو فکر. بعد از جریان بیمارستان هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود. شیشه هارو کمی دادم پایین. دو تا نخ سیگار روشن کردم و یکی رو تعارف کردم. در سکوت سیگارمون رو کشیدیم. هوا تاریک شده بود و تقریبا هیچ حرکتی نمی کردیم. جاده بسته بود.
سحر بدون مقدمه گفت: یعنی فردا چی میشه؟
-قراره چی بشه؟
سحر: بابامو میگم. میگفت فردا صبح میاد دنبالم، میخواد منو برگردونه شهرستان.
دلم هری ریخت پایین. از فردا دیگه سحرو نمی دیدم.
-دوست نداری، بری؟
سحر: نه، محیط شهرستان رو دوست ندارم. میترسم برم اونجا، بابا مجبورم کنه دوباره با سعید زندگی کنم.
-تصمیمت رو گرفتی؟ دیگه نمی خوای با اون زندگی کنی؟
سحر:از سعید نفرت دارم. ایندفعه خودمو می کشم.
دوباره گریه اش گرفته بود. دستشو گرفتم داخل دستم و نوازش کردم. معذب بود از این حرکت من. سعی میکرد، بدون اینکه واکنش تندی نشون بده و باعث ناراحتیم شه، دستشو به آرومی از دستم بکشه بیرون. نیم نگاهی هم به فرزانه داشت، مبادا بیدار باشه. دستشو ول نکردم. بعد از یکدقیقه بیخیال شد و دیگه فشاری نیاورد که دستشو آزاد کنه. این موفقیت بزرگی بود برای من.
-با پدرت صحبت کن. ازش اجازه بگیر برای یکی دو ماهی، تهران بمونی. بعد از این مدت، سعید خودبخود خسته میشه و تکلیفت رو یکسره میکنه.
سحر:نمیدونم چه کاری درسته. از فردا خیلی میترسم. پدرم اخلاقهای خاصی داره، خیلی دهان بینه. اصلا نمیشه روی حرفهایش حساب کرد.
راه باز شده بود. وقتی می خواستم دستش رو رها کنم، یک بوسه از پشت دستش گرفتم. به من نگاه کرد و لبخند زد. شاید فکر میکرد اثرات مشروبی که بعد از ظهر به همراه غذا خوردیم، هنوز باقیه. ولی اشتباه می کرد.هیچ وقت قبل از رانندگی الکل مصرف نمی کردم. فقط سحر بود که از اون مشروب خورده بود. این مرد بی پروا که بدون ترس، دستان یک زن شوهردار را می بوسید، خوده من بودم. همان رضای محجوب که همه به سرش قسم می خوردند.
...
ساعت هفت صبح بود، که رسیدیم خونه. برای فرزانه وقتی نمونده بود که بخواد استراحت کنه.لباس عوض کرد و چادرش رو سر کرد. دوباره صورت گرد و خوشگلش رو در چادر عربی دیدم. این چادر خیلی بهش میومد. برای اولین بار جلوی سحر بوسیدمش.اونم منو بوسید و گفت: خیلی دوستت دارم. سحر خندید و گفت: یخورده حیا هم بد نیستا. زن نامحرم اینجا ایستاده. فرزانه خندید و گفت: چیه حسودیت شد؟ میخوای بگم رضا بیاد و تو رو هم بوس کنه.
سحر تا دم در دنبالش کرد ولی به فرزانه نرسید.دم در خروجی با دیدن آژانس برگشت به سمت اطاق خواب.
پدر فرزانه به اتفاق سعید و خان عمو و زن عمو رسیدند. فرزانه و علی آقا با همون آژانسی که مهمونارو آورده بود، رفتند.
خان عمو و سعید نشستند روی مبل زن عمو رفت داخل اطاق، پیش سحر. در سکوت سردی که بین ما حاکم بود، صدای گریه های سحر و مادرش به گوش می رسید.... ادامه دارد ... نویسنده ..looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر