ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 18

ا
دورادور در جریان اختلافات سعید و سحر بودم. وقتی پدر متعصب سحر متوجه ارتباط ساده سحر با یکی از هم دانشگاهیهایش شده بود، به زور دخترش را وادار به ازدواج با سعید کرده بود. این دو نفر هم، همیشه سر مسایل جزیی با هم درگیری داشتند. واقعیت هم همین است. وقتی زن و شوهری همدیگر را دوست نداشته باشند، حتی اظهار عشق طرف مقابل برایشان، مشمئز کننده خواهد بود. در مورد سعید و سحر، علیرغم اینکه سعید سعی می کرد، باب میل سحر رفتار کند، اما سر هر مسئله ای با هم درگیر بودند و اینبار سحر بی خبر از خانه فرار کرده بود، و این در فرهنگ سختگیرانه عموی همسرم، فرقی با خودکشی نداشت. مردمی هستند که فقط سعی میکنند طوری زندگی کنند، حرف بزنند و لباس بپوشند که از نظر جامعه پسندیده باشد. و خان عمو از این دسته بود. بیشتر از اینکه نگران وضعیت سلامتی تنها فرزندش باشد، نگران حرفهای خاله زنکی همشهریانش بود. ظاهرا بیشترین شک خان عمو به دوست دوران دانشگاه سحر بود. از قاضی پرونده سحر نامه گرفته بودند، تا آدرس دوست پسر سابق وی را از طریق دانشگاه شهر کرج پیدا کنند. در مسیر راه به تهران، پلیس خودروی پژوی سعید رو به علت سرعت زیاد متوقف کرده و برا یک هفته میفرستد به پارکینگ راهنمایی و رانندگی. این شد که بدون وسیله آمده بودند.
سه چهار روز بود که سمند رو تحویل گرفته بودم، هیچ کس حتی فرزانه خبر نداشت. گذاشته بودم پارکینگ شرکت تا هفته بعد، همزمان با تولد فرزانه رونمایی کنم. ولی چاره ای نبود، ماشین رو آوردم و افتادیم دنبال پیدا کردن سحر خانم. دو سه روز طول کشید تا آدرس اون پسر رو پیدا کردیم. در مدت سه روزی که دنبال نشونی از سحر بودیم، خان عمو یک کلمه هم صحبت نکرد. بعضی وقتا سعید آنتریکش میکرد که باید جفتشون رو کشت یا اگر دختر من بود خودم خفه اش می کردم. وقتی می دید خان عمو بازم حرف نمی زنه، برای اینکه بیشتر عصبیش کنه، می گفت: برای من چه خیالیه؟ طلاقش میدم. سرمو بالا می گیرم و میگم زنم فاسد بود، با اردنگی پرتش کردم بیرون. پدرش میخواد چی بگه!!...
....
وقتی با مامور کلانتری رسیدیم در خونه اون پسر، متوجه شدیم بیچاره روحشم خبر نداره، بنده خدا ده روز نمی شد که ازدواج کرده بود و چقدر به چشم خواهری، همسرش خوشگل و خانم بود. حکم ورود به منزل داشتیم. ده دقیقه ای رفتیم داخل و مامور خونه رو گشت. تمام سعیم رو کردم که عروس خانم رو توجیه کنم که یکوقت مشکلی در زندگیشون پیش نیاد.هیچ ردی از سحر پیدا نکردیم. بعد از اونجا راه افتادیم و هر جایی که به ذهنمون می رسید، سر زدیم. اما سحر پیدا نشد که نشد. هیچ اثری یا خبری یا تلفنی. سحر آب شده بود و رفته بود داخل زمین. دست از پا درازتر برگشتیم. خونه پدرخانمم زیاد بزرگ نبود. به فرزانه گفتم امشب بریم خونه خودمون، مهمونا راحت باشند. بیچاره دوست نداشت مادرش و زن عمو را تو این شرایط تنها بگذاره، اما با اصرار من قبول کرد...
این ماشین سمند قرار بود سورپرایز تولد فرزانه باشه، اما الان دو تایی ساکت نشسته بودیم و به جریانات چند روز گذشته فکر می کردیم. در حدی که ازسحر شناخت داشتم، میدونستم از اون دخترا نیست که بخواد با یک نفر دوست شه و دوتایی فرار کنند. بعد چند روز از گم شدن سحر، تقریبا مطمئن بودم که اون دختر خودشو کشته. احتمالا خودشو انداخته تو رودخونه و برا همونه که جسدش تا حالا پیدا نشده. پل عشرت آباد رو که رد کردم، فرزانه یکدفعه زد زیر گریه. توقف کردم و دلداریش دادم. سحر بهترین دوست فرزانه بود و حق داشت اینقدر ناراحت باشه.فرزانه با همون حالت گریه گفت: "سحر خونه ماست."
پرسیدم: چی گفتی؟ داد زد و گفت "میگم سحر الان خونه ماست....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor  نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر