ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 36


از آشپزخونه صدا ميومد. تخت خوابو مرتب کردم و رفتم بيرون. سحر نون تازه خريده بود و داشت بساط صبحونه رو رديف مي کرد. پرسيدم فرزانه رفته؟
معمولا فرزانه يکي دو ساعت زودتر از ما مي رفت. سحر با اشاره سر فهموند که رفته. نزديک سحر شدم و بوسيدمش. نگاهم کرد و گفت: پررو نشو برو چايي بريز.سر ميز صبحونه حرفهاي ديشب فرزانه رو برايش تعريف کردم. ازم پرسيد:چه موقع اين حرفهار رو زد؟
- همون ديشب که تو رفتي پايين.
سحر: منظورت تو رختخوابه ديگه؟
- آره ديگه.
سحر: حتما وقتي از اون کاراي خاک بر سري مي کرديد؟
از اصطلاحي که به کار برد خندم گرفته بود. گفتم: اونموقع که نه، ولي بعد از کاراي خاک بر سري گفت.
سحر: همون ديگه. حرفهاي تو رختخواب فقط به درد همون رختخواب مي خوره. اون آشغالم، هميشه تو رختخواب برا من همه کاري مي کرد و همه چيزم مي خريد. به ياد سعيد که افتاد، اشک تو چشمهايش جمع شد.
- راستي اون آشغال ديروز زنگ زد.
سحر: آشغال کيه؟
-آشغال رو ميگم ديگه. ديروز موقع کار سعيد زنگ زده بود به گوشيم.
سحر رنگش عوض شد. گفت: براي چي جواب دادي آقا رضا؟ من نمي دونم اون عوضي چي از جون من مي خواد. کي مي خواد دست از سر من برداره؟
گفتم ناراحت نشو. اين جور که ميگفت هفته ديگه وقت دادگاه داريد. اگر بخواهيد توافقي طلاق بگيريد، زياد وقت نمي گيره. اگر که مهريه ات رو بخواهي، جريان فرق ميکنه. در ضمن سعيد ميگفت خونه پدرت رو خالي کرده. ميتوني بري جهيزيه و وسايل شخصيتو برداري.
لبخند تلخي روي لبهاش نشسته بود. فکر مي کردم اگر اين خبرو بشنوه، خوشحال ميشه. ولي بيشتر رفت تو فکر. به زندگي خودش فکر مي کرد که به اجبار پدرش شروع و حالا به اينجا رسيده بود.
...
بعد از ظهر طبق برنامه جلو مي رفتيم. پيشرفت سحر در حد عالي بود. غير از تايپ که نياز به زمان براي هماهنگ شدن مغز و انگشتها داره، بقيه قسمتهارو خيلي خوب و بهتر از پيش بيني من جلو ميرفت. کلاسهاي فرزانه هم تموم شده بود و پا به پاي سحر در کلاس ما شرکت مي کرد. يکبار از من پرسيد چرا تا حالا اينارو به من ياد ندادي؟ گفتم خواستي و ياد ندادم. در آموزش بيست درصد استاد کار ميکنه و هشتاد درصد شاگرد. فرزانه وقتي ميخواست يک کار ساده کامپيوتري مثل ريختن آهنگ تو گوشي موبايل رو انجام بده، از من مي خواست اين کارو براش انجام بدم. وقتي کسي هست که کارهاي شما رو انجام بده، احساس نيازي نمي کنيد که حتما اون کارو ياد بگيريد. اما سحر با جون و دل ميخواست که ياد بگيره. ديشب وقتي رفته بود براي استراحت، معناي تمام واژه هاي انگليسي رو که ديروز نوشته بود حفظ کرده بود. طبيعي بود من هم با جون و دل به اون ياد ميدادم. سحر شيفته يادگيري بود و من عاشق تدريس. اين اصلا به علاقه اي که بين ما دو تا ايجاد شده بود نداشت. هر کسي جاي سحر بود، فرقي نمي کرد. من چيزي رو بلد بودم و دوست داشتم هر چي ميدونم به ديگران آموزش بدم. از کودکي علاقه وافري به يادگيري دارم. هر جا مجله، روزنامه، کتاب و يا هر چيزي که بتونم داخلش يک مطلب جديد رو پيدا کنم، ميرم و مي گيرم. تنها چيزي که براي خريدش خسيس نيستم کتابه. وقتي تنها هستم هميشه راديو گوش مي کنم. يا کانالهاي علمي تلويزيون و ماهواره رو مي بينم. هيچوقت وقت خودمو براي ديدن اين کانالهاي شو و آهنگ تلف نمي کنم.
...
داشتم در مورد نحوه آموزش جستجوي يک فرمت خاص در فايلها توضيح مي دادم،که دستشويي لازم شدم. از سحر و فرزانه عذرخواهي کردم و رفتم حياط. وقتي برگشتم ديدم فرزانه موس رو گرفته و سحر سعي ميکنه اونو ازش بگيره. نگو سحر برا نمونه فايل jpg رو انتخاب کرده و سرچ رو زده. متاسفانه چون من قبلا فقط خودم از سيستمم استفاده مي کردم يادم رفته بود فايلهاي تصاوير و فيلمهاي سکسي رو مخفي کنم. با جستجوي سحر هر چي که داخل فايلها داشتم اومده بود رو صفحه اصلي. سحر مي خواست صفحه رو ببنده اما فرزانه اجازه نمي داد. مي خواست ببينه چي دارم اونجا. به محض اينکه برگشتم، سحر به بهونه چايي ريختن رفت آشپزخونه. اومدم سريع موس رو به زور از دست فرزانه گرفتم و فايلهاي سکسي روhidden کردم. فرزانه ديگه سوژه گير آورده بود و مرتب مي گفت: ميشه بگي اينا چي بود. اين خانمه چرا لباس نداشت بيچاره. خوب براش لباس مي خريدي. چقدر مهربونه اين آقا رضا همش به فکر مستمنداست. هر کس بي پوله لباس نم يتونه بخره. عکسشو مي فرسته رضا جون هزينه لباسشو تقبل مي کنه. قربون رضاي دلسوزم بشم.
حقيقتش خودمم خجالت کشيدم. درست نيست آدم اين فيلمها و عکس هارو تو سيستمش نگه داره. اينهمه نرم افزار قفل فايل هست مي تونستم بريزم رو سي دي و هر وقت نياز داشتم با پسورد بازش کنم. بعد از خوردن چايي به فرزانه گفتم ديگه بس کنه. سحر رنگش قرمز شده بود. وقتي فايلها مخفي شد، به سحر گفتم الان ديگه بشين پاي سيستم و هر چي مي خواي سرچ کن. فايلهاي مخفي رو شناسايي نمي کنه. دوباره همون عکسهارو سرچ کرد. نمي دونم اين خانمها چرا اينقدر علاقه به عکسهاي عروسي و مجالس دارند. عکسهاي مربوط به عروسي خودمون رو آوردند و نگاه مي کردند و مي خنديدند. اگر ولشون مي کردم تا صبح ادامه مي دادند . موس رو گرفتم و گفتم: بسه ديگه الان وقت آموزشه. شما م يتونيد فايلهایي که سرچ کرديد رو به چند طريق دسته بندي کنيد. مثلا بر اساس سايز، فرمت،حروف الفبا، تاريخ بارگذاري و ...
همينطور که توضيح مي دادم تمام مراحل رو هم انجام مي دادم. وقتي که عکسهارو بر اساس تاريخ مرتب کردم، عکسي که اولين گزينه قرار گرفت، تصوير يک خيار بود. يک خيار شکسته. سحر جا خورد. فکرشم نمي کرد من از جريان اون شب ويلايي و خيار شکسته تو کسش خبر داشته باشم. چه برسه به اينکه، ازش عکسم داشته باشم. فرزانه گير داد اين چيه ازش عکس گرفتي؟ پيچوندمش و گفتم مي خواستم کيفيت دوربين گوشيمو امتحان کنم. فرزانه گفت: اتفاقا از اون خارداراست که من دوست دارم
...
اونشب فرزانه گفت برات سورپرايز دارم. مي خوام بدن سحرو مومک بندازم، اگه دوست داشتي مي توني نگاه کني.نمي دونستم چطوري مي خواد اينکارو انجام بده. دو نفري رفتند تو اطاق و درو بستند. تا يکساعت فقط صداي آه وناله ميومد. هر وقت که موهاي سحرو ميکند، جيغ و دادش ميرفت هوا. بنظر نميومد سحر بدن پرمويي داشته باشه ولي فرزانه مي گفت چون رنگ موهاي بدنش بوره، زياد به نظر نمياد. يکساعت که گذشت، ديدم فرزانه از اطاق اومد بيرون. يه تيکه کاغذ داد که روي اون اسم يک پماد بود. گفت زحمت مي کشي اينو بگيري. امروز يادم رفت بگيرم. بايد بعد از اپيلاسيون استفاده کني تا بدنت جوش نزنه. بعدم سر راه چند تا سيخ کباب بگير که امشب شام نداريم. آروم گفتم: آخه...
فرزانه گفت: برو قربونت برم. برو هوا گرمه مي خوام در اطاقو باز بذارم. چراغ پذيرايي رو هم خاموش کن. برگشتي زنگ بزني ها. سرتو عين گاو نندازي پايين و بياي تو...
...
ضد حال بدتر از اين نميشد. تا داروخونه شبانه روزي حداقل نيم ساعت راه بود. تا برم و پماد و کباب رو بگيرم، کارشون تموم شده بود. اين فرزانه هم اصلا کاراش معلوم نيست. سورپرايز دارم سورپرايز دارم همين بود. پس کو. حتي لاي درو باز نگذاشت تا بتونم يک ديد کوچولو بزنم. بيشعوره ديگه. همه جا شوخي مي کنه. الانم مطمئنم برگردم ميگه، ميگه الهي من بميرم مي خواستم شوخي کنم.
سر کوچه که رسيدم حسابي قاطي کرده بودم. از دست اين حرکتهاي فرزانه حرص مي خوردم. راحت به خودش اجازه مي داد با هر کس شوخي کنه. دلم مي خواست پيشم بود تا خفه اش کنم. آدمم اينقدر نفهم. اينقدر بيشعور. تصميم گرفتم برم خونه مادرم و دو سه ساعت ديگه بيام. اصلا بگم پمادو پيدا نکردم. داروخونه نداشت. اس ام اس اومد برام. فرزانه بود. ديگه چي مي خواد؟ ميدونم ديگه ميکه با کباب گوجه و فلفلم بگير. دوغم فراموش نشه لطفا. بيلاخ منم کباب گرفتم براتون. کوفتم نمي گيرم. من دارم ميرم خونه مامانم شايد شبم نيومدم. تو باشي آدم بشي منو سرکار نذاري. اس ام اسو باز کردم. نوشته بود: تو ديگه خيلي خري. من اينهمه زمينه چيني کردم ، در اطاقو باز بذارم بتوني سحرو ديد بزني، اونوقت سرتو عين گاو انداختي پايين رفتي دنبال پماد. بيا خودم پمادو خريدم، گذاشتم رو اوپن.بي سرو صدا بيا تو. خوب ديدتو بزن انرژيتو ذخيره کن. بعد برو کباب بخر.
...
من چقدر گيج بودم. بگو چرا با صداي بلند صحبت ميکرد. ميخواست سحر مطمئن شه که رفتم بيرون. چه سياستي داره اين دختر. عاشقتم فرزانه. عاشقتم. من تورو م يپرستم. خيلي دوستت دارم فرزانه جونم. نوکرتم هستم. اصلا کباب چيه؟ تو بگو خاويار. با جون و دل برات تهيه ميکنم. قربونت بشم فرزانه جونم.
...
بي سرو صدا رفتم تو. چراغهاي پذيرايي همه خاموش بود و فقط چراغ اطاق خواب روشن بود. نزديک شدم. صداي قلب خودمو ميشنيدم. فرزانه همسرم، عشق من زمينه رو جور کرده بود تا يک دختر ديگه رو ديد بزنم. کار اپيلاسيون بدن سحر خانوم تموم شده بود. الان پشت سحرو با کرم چرب مي کرد وآروم صحبت صحبت مي کرد. متوجه حضور من شد. جاشو عوض کرد تا من ديد بهتري داشته باشم. چي م يديدم. سحر به پشت خوابيده بود و صورتش به سمت ديوار بود، نمي تونست منو ببينه هر چند اگر سرشم برمي گردوند، امکان نداشت بتونه منو ببينه. پذيرايي خيلي تاريک بود. تقريبا تمام بدنش در تيررس ديد من بود. کليپسي که موهاي سحرو جمع کرده بود به من اجازه مي داد، گردنش و پشتش رو بطور کامل ببينم. تا جايي که ميتونستم جلو رفتم. فرزانه نگاهش به من بود و با دست رونهاي سفيد سحرو ماساژ مي داد. برجستگيهاي باسنش زير يک حوله سفيد بود ونمي تونستم ببينم. اما مي تونستم، ابعاد اون رو در ذهنم ترسيم کنم.سينه هاش اينقدر بزرگ بودند که به راحتي ده دوازده سانت، بدنش رو بالا نگه داشته بودند و يک طرف سينه هاي بلوريش کاملا معلوم بود.شق و رق ايستاده بود و قسمتي که به تشک تخت فشار مي آورد شکل قشنگي به اون داده بود.دو تا دستش رو زير سرش گذاشته بود به حالتي شبيه خواب فرو رفته بود. هر از چند گاهي که فرزانه، از زير حوله دستشو نزديک کسش مي برد، صداي خاصي از سحر شنيده مي شد که اوج لذتشو نشون مي داد. فرزانه دستشو بصورت يک موج، از نوک انگشتهاي پا حرکت مي داد و از ساق مي گذشت و به رون وباسن مي رسوند. روي باسن جهت حرکت دست فرزانه تغيير جهت مي داد و دو سه بار کسش رو لمس مي کرد. اينجاي کار بود که سحر به اوج لذت مي رسيد وبدنش رو به شدت منقبض مي کرد. فرزانه از اينم جلوتر رفت. حوله اي که باسن سحرو پوشانده بود برداشت. اکنون پيش روي من يک اندام کاملا برهنه، خودنمايي مي کرد که تا اون موقع در هيچ تصوير و فيلمي نديده بودم. روغني که به بدن سحر زده بود نور را منعکس ميکرد و من مي تونستم تصوير خودمو در اون بينم.اون لحظه، تنها آرزوم دیدن کس سحر بود،. اما پاهاي به هم چسبيده سحر اين اجازه رو نميداد. فرزانه دوسه بار ديگر با حرکات انگشتانش کس سحر رو تحريک کرد و با تمام قدرت به چوچولش فشار آورد. . سحر که ديگه نمي تونست طاقت بياره، با دو سه ضربه شديد ارضا شد. همزمان من هم ارضا شدم. ديگه کافي بود. بوسه اي براي فرزانه فرستادم و رفتم بيرون از خونه. تو کبابي کيفمو جلو شلوارم نگه داشته بودم تا خيسي اون ديده نشه.....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر