ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 34



بعضی وفتها زندگی، زیباییهایی داره که در حالت عادی به چشم نمیاد. شما می تونید با زن و یا دوست دختر خودتون، سوار ماشین خودتون بشوید، و با هم یک مسیری رو طی کنید و به مقصد برسید. اما یک راه دیگه هم هست. حتما امتحان کنید.
...
در خونه رو بستم و دوش به دوش سحر حرکت کردم. احساس خیلی قشنگی به آدم دست میده. هر کسی شمارو ببینه فکر میکنه زن و شوهرید. تا سر کوچه رو پیاده رفتیم. دوش به دوش هم. سر کوچه، تاکسی گرفتم. درو برای سحر باز کردم. پیش هم نشستیم. کاملا چسبیده به هم. حتی برای اینکه نفر سومی که رو صندلی عقب بود، راحت باشه، دستمو انداختم پشت سحر. میشد گفت تو آغوش من بود. روبروی شرکت پیاده شدیم. دستشو گرفتم و از خیابون ردش کردم.مثل یک پدر که دخترشو از خیابون رد میکنه، یا مثل یک شوهر که مواظبه برای زنش اتفاقی نیافته...
شاید اگر با ماشین خودم، می آوردمش، هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.بعد از یکماه و نیم که نیومده بودم شرکت، اینجا چقدر تغییر کرده بود. بوضوح میشد حدس زد، حجم کار چقدر زیاد شده. رسیده و نرسیده مجبور بودم یکی از وانتهارو بردارم و ببرم برای پخش . با سحر دست دادم و خداحافظی کردم. بین پنجاه نفری که اونجا مشغول به کار بودند، فقط من حق داشتم، با سحر دست بدم. حس می کردم پنجاه جفت چشم زوم کردند روی من. براحتی م یتونستم تیر نگاهشون رو احساس کنم.
...
خانم سلیمی زن خوبی بود، شوهرشو موقع جنگ از دست داده بود. از صبح میومد شرکت تا شب. بیشتر جوابگوی تلفن بود.سفارش جنس میگرفت و فاکتور می کرد. خانم مهربونی بود . بین کارکنان شرکت منو از همه بیشتر دوست داشت. من پنج سال بود تو شرکت کار میکردم. نمیدونم خانم سلیمی چه بیماری داشت که حافظه اش رو ضعیف کرده بود. من که قدیمیترین کارمند اونجا بودم، وقتی زنگ می زدم، دفتر خانم سلیمی، تا خودمو معرفی نمی کردم، نمی تونست از روی تن صدا منو بشناسه. در مورد به خاطر سپردن چهره و اسامی هم دقیقا همین مشکل رو داشت. سحر درست در نقطه مقابل خانم سلیمی بود. حافظه خارق العاده ای داشت. بعضی وقتها تعجب می کردم که تو این مدت کم، چطوری تمام پرسنل شرکت رو به نام و فامیل می شناسه. تعداد زیادی از مشتریهارو از روی صدایشان می شناخت. هر کسی زنگ می زد، بعد از سه ثانیه، نام طرف مقابل رو با یک پیشوند مناسب اعلام می کرد. این در برخورد مشتریها خیلی تاثیر داشت. تعداد زیادی از مشتریها و راننده های شرکت، آذری زبان بودند و با سحر ترکی صحبت می کردند. سحر همه مکالماتش کوتاه بود. خیلی سرد اما با احترام با همه برخورد می کرد. تن صدا و طرز برخوردش طوری بود که طرف مقابل به خودش اجازه نمی داد، سوء استفاده کنه.
...
بعد از اینکه سرویسهای روزانه ام رو بردم، رفتم بالا، خدمت آقای سلیمی. بعد از تعارفات معمولی، در مورد سحر ازش پرسیدم. اتاق خانم سلیمی که فعلا دست سحر بود، درست روبروی اتاق سلیمی بود. سحرو نشون داد و با خنده گفت: این خانم ستوده ی شما (سحرو میگفت) دو هفته نیست اومده ولی شرکتو قبضه کرده. راننده هارو ببین!
نگاه کردم دوتا از همکارا خبردار ایستاده بودند و رسیدهای روزانه رو به سحر تحویل می دادند. قبلا خانم سلیمی چند تا صندلی گذاشته بود که ارباب رجوع بشینه. اما سحر همرو گذاشته بود داخل راهرو. می گفت مرد حق نداره در حضور زن بشینه رو صندلی. خیلی جدی اما سریع و مودبانه کار بچه هارو راه می انداخت.
آقای سلیمی گفت: دختر زرنگ و با جذبه ایه! راننده ها همه ازش می ترسند.
ایندفعه یک مقدار بلندتر خندید و ادامه داد: راستشو بخوای بعضی وقتا خود منم ازش می ترسم. خیلی جدیه. تصمیم گرفتم از این به بعد، کارهایی که مربوط به ارتباط با مشتریهاست رو بسپرم به خانم ستوده. احتمالا میزشو بیارم تو اطاق خودم. فکر نکنم آبش با خواهرم، تو یک جوب بره. راستی آقارضا، نگفتی چقدر ازش شناخت داری. بنظرت اشکال نداره، یکقدار کارهای مالی شرکت رو انجام بده؟ آدم مطمئنی هست؟
همه جوره تضمینهای لازم رو دادم. گفتم که خیالتون راحت باشه، سحر رو حساب و کتاب، فوق العاده دقیق و حساسه.
سر ساعت پنج تعطیل کرد. کیفش رو برداشت و مستقیم اومد طرف اتاق سلیمی برای خداحافظی که منو دید. بلند شدم و با سلیمی خداحافظی کردم. سلیمی، سحرو صدا زد و گفت: خانم ستوده، اگر ایراد نداره، از فردا تا اومدن خواهرم، آقا رضا کار راننده هارو انجام بده. شما بیا اطاق خودم و بیشتر وقتتو بذار برای مشتریها...
...
وانت رو برداشتم و با سحر اومدیم سمت خونه. بین راه پرسیدم: سحر چیکار کردی که آقای سلیمی اینقدر ازت حساب میبره؟ خندید و گفت: همه مردا مثل همند. بهشون رو بدی میخوان سوارت بشوند.
دستمو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: نه خانمی، اینجوریام نیست.
سحر دست منو از رو پاش برداشت و گفت: نگاه کن، نمونه زنده، حی و حاضر، خود شما. یخورده به روت خندیدم پررو شدی.
دو تایی خندیدیم. سحر اشاره کرد به یک ساختمون و گفت: آقا رضا میخوام کلاس کامپیوتر ثبت نام کنم. اگر ایراد نداره یک لحظه نگه دارید.
گفتم: سحر خانم اگر الان بخوای بری کلاس، چون تا الان اصلا با کامپیوتر کار نکردی، برات یک برنامه یکساله مقدماتی میذاره که آخرشم چیزی یاد نمی گیری. پیشنهاد میکنم ثبت نام نکنی. همه کلاسهای آموزشی تو ایران به همین سبک کار می کنند. داخلش همه چیزو آموزش می دهند غیر از چیزایی که لازم داری.
سحر رفت تو لک. گفت: خوب شما میگی چیکار کنم آقا رضا. الان برای کارهای مربوط به شرکت، باید یکسری کارهارو یاد بگیرم اونم خیلی سریع. الان یک تایپ ساده هم بلد نیستم.
پارک کردم بغل خیابون و گفتم: اگر من یکهفته ای تورو راه انداختم، که بتونی همه کارهای نرم افزاری، شرکت رو بدون کمک انجام بدی، چی به من می رسه؟
فکر کرد و گفت: به نظر شما امکان داره؟واقعا اگر یکهفته ای یاد بگیرم، براتون یک کادوی خیلی خوشگل می خرم.
گفتم: نخیر. کادو که وظیفته. حتما باید بخری. یک چیز دیگه می خوام!
یخورده رنگ صورتش سفید شد و گفت: خوب بگید چی میخواید؟
-باید سحر خانم ده تا ماچم کنه و بذاره منم ده تا ماچش کنم؟
سحر محکم زد به پهلومو گفت: لازم نکرده. برگردید دم در آموزشگاه. می خوام برم ثبت نام کنم.
دو سه دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شده بود. ماشینو روشن کردم و حرکت کردم. هر دو نفر به روبرو خیره شده بودیم. صداش کردم:
-سحرجان
سحر: اومم
-یک سوال بکنم؟
سحر: گوش میکنم.
-میگم چرا بعد از اون جریان، تو با من غریبه شدی؟
سحر: کدوم جریانو میگی؟
-همون دفعه که چیزمو خوردی. فکر کردم از این ببعد می تونیم خیلی کارهای دیگه بکنیم. ولی تو برگشتی به روال سابق.
سحر: راستش آقا رضا، من نمی خوام جانماز آب بکشم و بگم از این کارا بدم میاد. ولی فرزانه بهترین و در اصل تنها دوست منه. نمی خوام باعث به هم خوردن زندگیش بشم. اون یکدفعه هم اشتباه کردم. شما در حقم خوبی کرده بودید و حتی بخاطر من چاقو خوردید، اون لحظه هیچ فکری به ذهنم نمی رسید که یجوری جبران کنم جز این کار. منو ببخشید.
دوباره سکوت برقرار شده بود. گفتم: نگفتی چی به من می رسه، اگر کار با کامپیوترو بهت یاد بدم؟
سحر: حتما میخواید از اون کارا بکنید. منم میگم نه.
-نه از این چیزا نمیخوام. یک کار دیگه باید انجام بدی.
سحر:چه کاری؟
- از این به بعد، هرلباسی که من گفتم بپوشی. قبوله؟
سحر: اگه به شما باشه که میگی هیچی نپوشم.
-نه خانم خوشگله. از همون لباسهایی که از فرزانه خریدی. از همونا روزی یکی رو بپوش. قبوله؟
سحر: یک مشکل دیگه هم هست. درسته که فرزانه، زیاد حساس نیست که من چی بپوشم، ولی حقیقتش یک حس زنانه به من میگه فرزانه با اخلاق و رفتارش داره مارو هل میده به سمت هم. نمی دونم منظورش چیه ولی احتمالا داره من و شمارو امتحان می کنه ببینه عکس العمل ما چیه!
راست می گفت منم چنین برداشتی رو از حرکات فرزانه داشتم. از سحر خواستم امشب هم همون لباس همیشگی رو بپوشه تا ببینیم چی پیش میاد.
وقتی رسیدیم خونه سحر منو بوسید و گفت: آقارضا، من خیلی شمارو دوست دارم. بی پرده بگم، عاشق اینم که با شما سکس کنم. ولی نه به این زودی. شاید وقتی طلاقمو از سعید گرفتم. بوسیدمش و گفتم: منم تو رو دوست دارم سحر. ولی چون تو خودت مایل به سکس نیستی، عیبی نداره، منم اصرار نمی کنم. ولی خواهشا بعضی چیزارو از من دریغ نکن باشه عزیزم.
سحر سرشو گذاشت روی سینه ام و گفت: هرچی تو بگی داداشی! دستشو از رو شلوار کشید رو کیرم. محکم فشارش داد و گفت: آقا رضا برو یک فکری براش بکن، گناه داره....ادامه دارد .. نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر