ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 37


وقتي برگشتم سحر دوش گرفته بود و نشسته بود روي مبل
سینی کبابو گذاشتم رو اوپن و سريع لباسم رو عوض کردم. رو شلوارم يه لکه بود اندازه نعلبکي. مطمئن نبودم تو کبابي کسي صحنه رو نديده باشه.خيلي تابلو بود.اومدم و روبروي سحر نشستم سر سفره و گفتم: خسته نباشيد. چيکار کرديد؟
يدفعه فرزانه خيره شد تو چشامو گفت: به تو چه ربطي داره؟ اين کارا زنونه است. تو چيکاره اي تو اين کارا دخالت مي کني؟ ببينم پمادي که قرار بود بخري، کو؟
- دو تا داروخانه رفتم نداشتند.
فرزانه نگام کرد و لبخند زد. يعني اينکه داروخونه عمت رفته بودي ديگه.تو که اينجا داشتي کس وکون سحرو ديد مي زدي.
فرزانه: حالا خوب شد که خودم يک مقدار کم پماد داشتم وگرنه اگه به اميد تو بودم، حالا حالاها بايد تو اتاق بوديم.
بعد پاهاي سحرو نشون داد و گفت: حالا ببين خوب شد؟
سحر همون لباس بلند سبز رنگ قدیمیشو پوشيده بود و چهار زانو نشسته بود. گفتم: چي خوب شد؟ مگه چيکار کرديد. البته منظوريم نداشتم. لباس سحر تا مچ پاشو پوشونده بود.يکدفعه فرزانه دامن لباس سحرو زد بالا و گفت پاهاشو ميگم ديگه خوب شد. الان ديگه يدونه مو هم نداره. سحر سريع خودشو جمع کرد و گفت: خيلي بيشعوري فرزانه. اينکارا يعني چي؟ زشته ديگه.توام شورشو درآوردي.
فرزانه خنديد و گفت: اوووو حالا مگه چي شده. انگار شورت نداره. ببينم شايد راست راستي شورت نداشته باشي.
سحر دو دستي دامنشو گرفته بود که فرزانه دست بهش نزنه. از جاش بلند شد و گفت: اصلا ديگه پيش تو نميشينم. آدم نيستي که...بعد هم اومد پيش من نشست.
سحر از هر وسيله اي براي اذيت کردن ديگران استفاده ميکرد. الانم سعي ميکرد از اون طرف سفره، تربچه رو بندازه تو يقه سحر. نميدونم اين يجور مريضي بود. ساديسم بود چي بود که فرزانه نمي تونست مثل آدم بشينه و غذاشو بخوره. سحر معمولا در مقابل شوخيهاي فرزانه عکس العمل نشون نميداد و فقط دفاع ميکرد. بلند شد و از آشپزخونه ظرف يخ رو آورد براي نوشابه. از پشت فرزانه که رد شد، نامردي نکرد و تمام يخ رو ريخت داخل لباس فرزانه. فرزانه پشتش تير کشيد جیغ کشید و خيلي سريع پيراهنش رو درآورد. حالا نشسته سر سفره، در حالي که بالا تنه اش لخته. حتي سوتينم تنش نيست. گفتم: فرزانه پاشو لباس بپوش، زشته سر سفره.
فرزانه: حالا اگه سر سفره نبود، اشکال نداشت؟ من نمي پوشم. به سحر بگو برام لباس بياره تا بپوشم. بلند شدم خودم برم و براش لباس خشک بيارم که فرزانه گفت: به جون خودم اگه تو بياري من نمي پوشم. سحر مقاومت مي کرد. درسته خودش لخت نبود ولي خيلي سخته در فضايي که يک زن لخت نشسته نفس کشيد. مخصوصا در حضور يک مرد. از يک طرف نمي خواست زير بار حرف فرزانه بره و از يک طرف احساس بدي داشت. خود منم حس خاصي داشتم. درسته که فرزانه همسر من بود، ولي حضور سحر جو رو سنگين کرده بود. مخصوصا که فرزانه عمدا من و سحرو صدا مي کرد و مجبورمون مي کرد به اون نگاه کنيم. سحر بلند شد و رفت يک تي شرت برا فرزانه آورد. زير لب مي گفت: خيلي بي حيايي فرزانه.
فرزانه گفت: آفرين دختر خوب. يادت باشه ديگه منو اذيت نکني. حالا بيا ماچم کن. سحر صورت فرزانه رو بوسيد، اما فرزانه به بوسیدن صورت قانع نبود. لباشو گذاشت رو لبهاي سحر و اونارو مکيد داخل. سحر فرزانه رو پرت کرد و گفت خاک تو سرت کنند عوضي کثافت. خيلي آشغالي. اصلا من ديگه بالا نميام. مرتب تف ميکرد و با دستمال صورتشو خشک مي کرد. کيس کامپيوترو بغل کرد و با خودش برد پايين. فرزانه داشت مي خنديد. گفتم: فرزانه، خيلي زشته اينکارا. يک مقدار مراعات کن.
فرزانه:راست ميگي ولي چيکار کنم لباش خيلي خوشمزه است. همش چشمک مي زد و ميگفت بيا منو بووخوووور...
گفتم: پاشو بريم بخوابيم. فردا جمعه است. هم بايد بريم تمرين رانندگي و هم اينکه شب خونه مامانت مهمونيم.
سهيلا خانم، مادرزنم خيلي سياست داشت. حالا که ديده بود سحر براي خودش خونه و کار داره و ديگه نمي خواد بعنوان يک نون خور اضافه ازش پذيرايي کنه، از ما و علي الخصوص سحر دعوت کرده بود تا شام بريم خونه اونها. فردا مراسم آشتي کنون بود. آماده شده بوديم که بخوابيم که سحر اومد بالا. مثلا با فرزانه قهر بود. گفت آقا رضا ميشه يک لحظه تشريف بياريد پايين. اين کامپيوتر بالا نمياد. مي خوام حالا که فردا تعطيله، امشب يک مقدار تايپ تمرين کنم.
گفتم: شاگرده تنبل. حالا خوبه همه اينکاهارو به تو ياد دادم. دنبالش رفتم پايين و ديدم کامپيوتر روشنه.
گفتم: اين که مشکل نداره.
سحر: آقا رضا يک چيزي بگم، در مورد من فکر بد نمي کنيد؟
- چي شده سحر خانم
سحر: چيز مهمي نيست. خواستم بپرسم اين فايلهايي که مخفي ميشه چطوري مي تونم ببينم.
-براي چي ميخواي؟ ميخواي از اون فيلما ببيني؟
سحر: نه. راستش فقط براي کنجکاويه. ميخوام ياد بگيرم.
-يه سوال منو جواب بده بعد من بهت ياد ميدم.
سحر: چه سوالي؟
- اونشب که رفته بوديم شمال و تو ويلا خوابيديم. وقتي بيدار شدي، مارو تو اون وضعيت ناجور ديده بودي يا نه؟
سحر فقط لبخند زد.

بالا که اومدم فرزانه پرسید: چیکار داشت. حتما میخواست فایلهای سکسی رو که مخفی کردی براش باز کنی. درسته.
گفتم: نه به خدا کامپیوتر بالا نمیومد. ریستش کردم درست شد
فرزانه خیلی تیز بود. سریع همه چیزو می گرفت....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر