ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 31


مادرزنم بعضی وقتها حرفهای قشنگی میزد. میگفت دخترای من مثل عروسک میمونند. فقط به درد این میخورند که بذاریشون داخل ویترین و نگاهشون کنی. نه اخلاق دارند و نه کار بلدند.
...
فرزانه واقعا یک عروسک بود. خوشگل بود و هیکل قشنگی داشت.باسلیقه بود. یا کاری رو نمی کرد یا اگر می کرد،به بهترین نحو انجام می داد. روابط عمومی خوبی داشت. با بچه ها سریعا رابطه برقرار می کرد و با حوصله پای صحبت بزرگترهای فامیل می نشست.هیچوقت پشت سر کسی صحبت نمی کرد. عقیده داشت زندگی هر شخص به خودش ربط داره، در بحثهای خاله زنکی فامیل شرکت نمی کرد. براش فرقی نمی کرد که طرف مقابلش، زشته یا خوشگل. کوتاهه یا بلند. با همه، خیلی خوب برخورد می کرد. میگفت قیافه آدمهارو خودشون انتخاب نمی کنند، پس هر جوری هستند، قشنگند. اگر به مجلس مهمونی، آشنا یا غریبه دعوت می شد، از اول تا آخر مجلس می رقصید. لازم نبود به زور بلندش کنی...
نکات مثبت اخلاقیش، باعث شده بود که بین فامیل جایگاه خوبی پیدا کنه.زن و مرد همه دوستش داشتند. حتی پیرمردهای مذهبی فامیل ما، که روی حجاب همه حساسیت داشتند، با فرزانه دست می دادند و شوخی می کردند. مادر خودم که عاشقش بود. انگار نه انگار که مادرشوهر و عروس بودند. اخلاق خیلی خوبی که داشت، این بود که به من شک نداشت. اگر با دخترای فامیل یا همین سحرخانم، شوخی لفظی یا بدنی می کردم، ناراحت نمی شد. البته من هم زیاد رو حرکات فرزانه حساسیت نشون نمی دادم.خودشم حد و مرزش رو رعایت می کرد...  چندتا ایراد کوچولو داشت که تبعاتش بیشتر به من برمی گشت تا دوروبریها. اصلا اهل حساب و کتاب نبود اگه ده هزار تومان داشت یا یک ملیون، فرقی نمی کرد. وقتی می رفت خرید تا ریال آخرشو خرج می کرد. یک ایراد دیگه هم داشت و اون تنبلی بود. اگر خیلی سرحال بود، ماهی یکبار خونه رو جارو گردگیری می کرد. در یکسال و خرده ای که از زندگی مشترکمون میگذشت، جمعا ده بار غذا نپخته بود.(منظورم غذای برنجیه وگرنه غذای حاضری که درست می کرد) در کل اونقدر نکات مثبت اخلاقی داشت که چند تا ایراد کوچیک رو می پوشوند و زیاد به چشم نمیومد. منو صادقانه دوست داشت. یک بار که رفتم، محل کارش، منو برد و به همه همکارهایش معرفی کرد. این کارفرزانه برای من ارزش داشت. معنای این حرکت از نظر من، یعنی علاقه به همسر، عشق به همسر. افتخار به همسر.
...
باید توب رو مینداختم تو زمین حریف.باید کاری می کردم، فرزانه خودش از من درخواست کنه، سحر اینجا بمونه. فرزانه بعد از سکس کوچولومون، از اول دوش گرفت که همین سرحالش کرد. دوباره شلوارک کذاییمو تنم کرد و بدون پیراهن اومدم داخل پذیرایی. بوی کوفته فضارو پر کرده بود. زن عمو قبل از رفتن برای خرید، غذارو آماده کرده بود.نمیدونم چرا دیر کرده بودند.باید تا حالا میومدند.
رو کردم به فرزانه و گفتم: آخ جون، امشبم غذا داریم. کوفته تبریزی
فرزانه خندید و گفت: خدایا! همیشه سایه خان عمو را در زندان، بر سر ما نگهدار، تا ما همیشه شام برای خوردن داشته باشیم.
-به همین خیال باش. هفته دیگه خان عمو آزاد میشه. اونوقت ما دوباره باید رژیم بگیریم.
فرزانه: خوب برو کلاس آشپزی، من که روز اول گفتم از آشپزی بدم میاد.
-یک راه دیگه هم هست. یکنفرو استخدام کنیم که کارهای خونه رو انجام بده. یک خانم جوون شونزده، هفده ساله
فرزانه: آره منم گذاشتم! حالا که اینطوری شد حتما باید خدمتکار مرد بگیریم.تازه مردا آشپزیشون بهتره.
-لازم نکرده. همون دختر بهتره. تازه میتونه اضافه کاری وایسته و منو ماساژم بده.
فرزانه چشماشو گرد کرد و با اخم گفت: فکر نکن الان مصدومی، چیزی نمیگم آ. کاری نکن بیام ضربه فنیت کنم.
-نه بابا من نوکرتم. اوندفعه که ضربه فنیم کردی، بیضه هام هنوز درد میکنه. (نامرد همچین زده بود که تا یکهفته گشاد گشاد راه می رفتم)
چایی ریخته بود که من قضیه خان عمو و عاق کردن سحرو براش تعریف کردم.
فرزانه: حالا چی میشه؟الان سحر باید چیکار کنه؟
-نمیدونم. احتمالا باید دوباره با سعید آشتی کنه!
فرزانه: حرفشم نزن. اسم اون عوضی رو پیش من نیار.
- باشه. حالا سحر خودش یک فکری می کنه. تو زیاد فکر نکن. فوق فوقش میره خونه شما. پیش بابا مامان تو.
فرزانه: مامانم نمیذاره. تازه ملیحه ام هست.
- چی بگم. اون بیچاره هم گیر کرده. اتفاقا تو شرکت سلیمی، یک نفر نیروی خانم لازم دارند. اگر جا و مکانش درست میشد می تونستم ببرمش سره کار، پیش خودم
در سکوت چاییمونو خوردیم.
فرزانه: رضاجان! نمیشه سحر پیش ما بمونه؟ خونه خودمون!
چند لحظه مکث کردم. انگار تا به الان اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم و اولین باره که فکر میکنم.
-نه بابا نمیشه. کجا میخواد زندگی کنه؟ ما که جا نداریم.بعدشم سحر جوونه. فردا حرف و حدیث در میاد.
دوباره یک وقفه انداختم و گفتم: در ضمن من و تو میخوایم تو خونه راحت باشیم. لباس راحت بپوشیم. سحر مزاحمه. من خودم معذبم.
فرزانه گفت: من که مشکل ندارم. با سحر راحتم. تو هم مگه می خوای از این راحتتر بگردی؟
راست میگفت. الان یکماه بود که لخت می گشتم
با لحنی که انگار میخواد سر من شیره بماله ادامه داد: تازه سحر آشپزیش خیلی خوبه ها! هر روز برامون غذاهای خوشمزه می پزه.
-چی بگم؟ مگه اینکه...
فرزانه چشم دوخته بود به لبهای من ببینه چی می خوام بگم.
-مگه اینکه زیرزمینو خالی کنیم یکدست کارفرما بهش بدیم، اونجا زندگی کنه... اینجوری هم اون راحته و هم ما!
...
زن عمو و سحر خسته و کوفته برگشتند. سحر سریع رفت تو اطاق و مانتو مقنعه و کیفی رو که خریده بود، پوشید.مانتوی بلند سورمه ای رنگ. شاه کسی شده بود، برای خودش...
فرزانه اومد و در گوشم گفت: مگه تو در مورد کار تو شرکت،با سحر صحبت کرده بودی؟...ادامه دارد 

نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر